آنجا به دامن افق،آنجا که با غرور
کوهی سپید،سر به ثریا کشیده است
آنجا که بسته طرهی سیمین آبشار
بندی به نای کوه و به صحرا کشیده است
عشق آشیاندهیست که سرخوش به پای کوه
خفتهست و پا به دامن دریا کشیده است
خرمدهی که همچو گیاه خزندهیی
خود را کشانکشان سوی بالا کشیده است
آنجاست خانهیی و در آن خانه عاشقی
کز دست غم ز خلق جهان پا کشیده است
از خود گسستهیی ز دو عالم گسستهیی
بر گردن وجود چو دست شکستهیی
او سر نهد به کوه ز گریانسرای خویش
چون صبحدم به خنده سر از کوه بر زند
چون شاخ نودمیده به دامان آبشار
در زیر اشک لرزد و چون مرغ پر زند
پیوسته همچو شاخ درختان به راه باد
مشتی به سینه کوبد و دستی به سر زند
گاهی چو اشک از رخ سنگی فروچکد
گاهی چو آه از دل غاری به در زند
تا وا رهد ز صورت هستی نمای خویش
خود را چو گردباد به کوه و کمر زند
جوید ز کوه گوهر از کفنهاده را
از پی دود سعادت برباد داده را
ای یار ناشناخته کاکنون به دست تو
نقشی مشوش از من و ویرانهی من است
شعر مرا شنیدی و آگه نهای هنوز
کافسانهیی که خوانده شد افسانهی من است
دیوانهیی که با غم او آشنا شدی
بیچاره عاقلی است که همخانهی من است
عکسی پریدهرنگ ز ایام رفته بود
نقشی که در کف تو ز دیوانهی من است
روشن شدهست شمع محبت به بزم غیر
از آتشی که بر پر پروانهی من است
تصویر آن شکستهی دردآفریده را
بنگر که بنگری من هرگز ندیده را
گویی که آن فراری صحرا گرفته کیست
ای شاعر این تویی،تویی ای بینوا تویی
این کهنهمومیایی مصرآشیان منم
آن کوهگرد خستهی دردآشنا تویی
آن جسم استخوانی مرگآفریده را
نیکو ببین; ببین که ز سر تا به پا تویی
این نقش زنده سایهی بیرنگ زندگی است
در آن سرای محنت و صاحبسرا تویی
این جغد شوم،این شبح مرگ و زندگی
همزاد توست یا تو،بلی اوست یا تویی
این پیکر از من است و به هم درشکسته است
یا مردهیی به فالب من درنشسته است؟
من کیستم نهال به دوزخ دمیدهیی
دیوانهای ز عالم و آدم رمیدهیی
بیدست و پا چو گوی به میدان دواندهیی
بیخانمان چو اشک ز مژگان چکیدهیی
از بام دهر اَدهی موهوم جستهیی
وز جام عمر زهر حقیقتت چشیدهیی
گر آگه از رموز ادب نیستم مرنج
مردم کجا و وحشی مردمندیدهیی
دانی ز من به گلشن هستی چه مانده است
شاخ شکستهیی به نهال بریدهیی
بالا خمیده،چهره دژم گشته،مو سپید
نه عشق و نه حسادت و نه بیم و نه امید
( دیوان-330/33 )
( خاشاک-118/20 )