۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

سفری که بازگشت ندارد

خاری ز گلستان جهان چیدم و رفتم
در دود دل سوخته پیچیدم و رفتم

نادیده و نشناخته چون اشک یتیمان
از دیده به نوک مژه غلتیدم و رفتم

نقش هنر مدعیان خواندم و دیدم
و آیینه‌ی صاحب‌نظران دیدم و رفتم

با عشق زبان‌باز سر عقل و خرد را
در مغلطه و سفسطه پیچیدم و رفتم

با کوشش بسیار ازین دفتر مغلوط
خواندم ورقی چند و نفهمیدم و رفتم

گفتم ز حکیمان ره این راز بپرسم
چون دیدمشان هیچ نپرسیدم و رفتم

اکنون که مهیای سفر گشته‌ام ای‌دوست
آن به که نگویم که چه‌ها دیدم و رفتم

افسانه چه‌خوانم؟ چو یکی کرمک شب‌تاب
لختی به لجن‌زار درخشیدم و رفتم

یارب تو مرا خواندی و خود راندی و من نیز
دامن ز جهان تو فراچیدم و رفتم

گفتم که چه بود راز ازل سرّ ابد چیست
پاسخ نشنیدم ز تو رنجیدم و رفتم

گفتی نخورد گندم و گفتی نخورم می
من هم چو پدر حرف تو نشنیدم و رفتم

بر مرگ من ای‌خلق بخندید که من نیز
در ماتمتان دیدم و خندیدم و رفتم





*در 24اردیبهشت1343 یک روز پیش از عمل جراحی در بیمارستان جاوید گفته شد به این امید که آخررین شعرم باشد غافل که باز هم و باز هم باید همان رنج را تحمل کنم.

.
.
( دیوان-143/44 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر