۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه

از هر شاخی گلی

از بدی و خوبی و جهل و تمیز
هست به نسبت همه‌ چیز ای عزیز

هرکسی ار بنده و گر سرورست
از تو و من در جهتی برترست

گر همه جولاهه1 بود بی‌شکی
می‌شود آموخت ازو چیزکی

چون تو نپویی ره مستکبری
فایده‌ها یابی ازان برتری




1-جولاهه: بافنده

.
.
( دیوان-241 )

۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

مرگ قمرالملوک وزیری

دردا که قمر ازین جهان رفت
آهی شد و سوی آسمان رفت

تن رفت به خاک و جان پاکش
نوری شد و سوی لامکان رفت

شب،سوخت در آتشی روان‌کاه
چون شمع و سحرگه،از جهان رفت

چون دید که دوستان دورنگند
چون اشک،ز چشم دوستان رفت

آهسته چو آه نامرادان
تا دامن عرش،پرفشان رفت

ارزنده چو گنج شایگان بود
وز دست جهان به رایگان رفت

در انجمن هنرشناسان
روزی دو عیان شد و نهان رفت

با شور و نوایی آسمانی
زین خاک‌سرا،بر آسمان رفت

پیدا و نهان چون نکهت گل
آمد به میان و از میان رفت

صد گونه ترانه در دهان داشت
آن گل که خموش و بی‌زبان رفت1

با آنکه ضعیف و ناتوان بود
تا کوی عدم،دوان‌دوان رفت

خوش‌دل سوی آشیان جاوید
آن مرغ بهشتی‌آشیان رفت

غمگین‌تر ازین نمی‌توان زیست
بی‌غم‌تر ازین،نمی‌توان رفت

 
 

 
1-آن خواننده‌ی هنرمند در آخرین روزهای عمر گرفتار لکنت زبان بود.
 
.
.
( دیوان-466 )

۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

قمار

دست مبر سوی ورق،زینهار
تا بتوانی،بگریز از قمار

دست تو،چون شد به ورق،آشنا
جمله عیوب تو شود برملا

آنکه بر این علم و عمل،مایه داد
پایه‌ی آن،روی خیانت نهاد

خاک خطا،در دل صافی کند
طبع تو را نیز،خرافی کند

نا نشوی خاین و نیرنگ‌دوست
بگذر از این ره،که بدی‌ها دروست

می‌گسلد رشته‌ی اعصاب را
می‌برد از دیده‌ی ما،خواب را

حاصل این شوق سراپا گزند
چیست؟ تنی خسته،دلی دردمند

آنکه ازین باغ،بری خورد کیست؟
باخت در آن هست،ولی برد،نیست

*          *          *

دختر من دختر محبوب من
خوشگل من،مشکل من،خوب من

باز تو را خواب تو مغلوب کرد
گرچه تو بازنده شدی،خوب کرد

خواب بود مایه‌ی نیرو بخواب
خواب تو خوش ای گل شب‌بو بخواب

.
.
( دیوان-248 )

۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

خرافات

از سر خوددور کن آفات را
بنده مشو جهل و خرافات را

دولت و اقبال تو در دست توست
دور مرو،صید تو در شست توست1

آب دعا،بر سر گیسو مریز
خیز و به دامان حقیقت گریز

چاره‌ی بدبختی ما،گر دعاست
این‌همه بدبخت،به گیتی،چراست!

مهره‌ی مار تو،بود کار تو
مهرگیا،نرمی گفتار تو2

قهوه چو شد خورده و فنجان تهی
کی دهد از راز قضا آگهی؟

چون شده آن احمق طالع‌نگر
از همه اسرار ازل باخبر؟

گر تو شوی در کف محنت،اسیر
نعل خری،چون شودت دست‌گیر؟

آنکه دهد بخت تو را روشنی
گو که دعا خواند و گردد غنی

همت و تدبیر تو،کافی تو را
این‌همه،ای دوست،خرافی چرا؟


 
 
 
1-شست: دام
2-مهرگیا: یکی از رستنی‌هاست که تصور می‌کردند اگر آن را در غذای کسی بریزند عاشق می‌شود و گاه دیوانه زنجیری
 
.
.
( دیوان-243/44 )
 

۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه

گلبن تازه

دلبری شوخ و باوفا دارم
گلبنی تازه در سرا دارم

خوش‌دلم کاندر آشیانه‌ی خویش
تازه‌رویی دل‌آشنا دارم

گر به کار افتدم گره غم نیست
نازنینی گره‌گشا دارم

رفت سرمایه گر ز کف گو رو
چون تو گنجی گران‌بها دارم

نوش‌داروی من تویی،تو چه باک
مگر دوصد درد بی‌دوا دارم

من هم ای گل درون سینه‌ی خویش
دلی آکنده از وفا دارم

گر تو در این جهان مرا داری
من هم ازین جهان تو را دارم


 
 
 
رستم‌آباد شمیران 1329
 
.
.
( دیوان-132 )
 

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

ثروت بی‌خیر

بود مرا یاری و یاری غنی
عیش وی از ارث فراوان هنی

مشکل زن،غصه‌ی فرزند نه
پای هوس‌پیشه به پابند نه

گفتم روزی منش اندر نهان:
مزرعه‌ی آخرت‌ست این جهان

خیز و درین مزرعه سیری بکن
آخرت خود را خیری بکن

گفت: برآنم که دو بیمارگاه
پی فکنم کنگره بر اوج ماه

بهر مداوای تنک‌مایگان
دارو و درمان بدهم رایگان

یک ده آباد درین کهنه‌دیر
وقف کنم وقف بر آن کار خیر


*          *          *


خاطرم از نیت والای او
گشت ستایش‌گر آلای او1

 در دل خود مدح و ثنا کردمش
در پس و در پیش دعا کردمش


*          *          *


رفت از آن وعده‌ی خوش سال‌ها
خرج اتینا شد آن مال‌ها

کاخ هوس‌رانی او پست شد
مرد تهی‌مغز،تهی‌دست شد


*          *          *


خیر نیاید ز بد اندیش‌مرد
نیک‌تر آن شد که نکویی نکرد





1-آلا:نعمت‌ها

.
.
( دیوان-241/42 )

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

مردی که آینه ندیده بود

آینه‌ نادیده‌یی آیینه دید
گشت درو صورت زشتش پدید

صورتی از خشم خدا ساخته
در خم ابرو شکن انداخته

گفت: چرا خشم‌گنی؟ کیستی؟
رهگذری؟راهزنی،چیستی؟

هم‌نفسی گفت بدو: کاین تویی
روی ترش کرده بدین بدخویی

جامه بدل کن رخ جانان ببین
خنده بزن چهره‌ی خندان ببین

.
.
( دیوان-243 )

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

عزلت‌گزیده

با آنکه پا ز صحبت عالم کشیده‌ام
جز مردمی ز مردم عالم ندیده‌ام

دردم ولی به جان و تن خود فتاده‌ام
خارم ولی به پای دل خود خلیده‌ام

پرتو دهد محبت یاران چو شمع و من
چون شعله از نسیم تعلق رمیده‌ام

بر سبزه‌ها چمند چو پروانه خلق و من
چون عنکبوت گوشه‌ی عزلت گزیده‌ام

گویی سرشک حسرت و رنجم که با سکوت
در تیره‌شب ز دیده‌ی کوری چکیده‌ام

یک گل نه،یک ثمر نه،که یک برگ خشک هم
از شاخ عمر و گلشن هستی نچیده‌ام




دزاشیب 1332

.
.
( دیوان-144/45 )

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

فرشتگان پرستار

مرا بی‌خویشتن از پیش جراح
برون بردند و بر بستر نهادند

ز خون پاک گم‌نامان شهرم
رهی آهسته بر شریان گذاشتند


*          *          *


چو با خویش آمدم پیرامن من
ز موجودات عرشی محفلی بود

پری بودند آنان یا فرشته
نمی‌دانم ولی باغ گلی بود


*          *          *


وجودم چون بخاری نرم و بی‌وزن
به دنیای دگر پرواز می‌کرد

وز آن دنیای رویایی شبانگاه
برون می‌رفت و چشمی باز می‌کرد


*          *          *


دگر ره زان پری‌زادان قدسی
بهاری نو،جهانی تازه دیدم

از آن شیرین‌پرستاران زیبا
عنایت‌های بی‌اندازه دیدم


*          *          *


یکی با لطف و مهری مادرانه
بساط رنج و غم را درنوشتی

فشار خون،شمار نبض و دم را
یکی سنجیده در دفتر نوشتی


*          *          *


اگر گویم که آن خوبان فرشته‌ند
فرشته در لباس آدمی نیست

وگر خوانم بشر این حوریان را
بشر با این مروت در زمی نیست


*          *          *


همانا در گِل این خوش‌خصالان
فروغی خاص از نور خدایی است

سراسر آدمی‌زادند اما
میان آدم و آدم جدایی است


*          *          *


سخن کوته که این حوری‌سرشتان
فداکاران هم‌نوعان خویش‌اند

فداکاری کلامی نارسا بود
که اینان معنیی از گفته بیش‌اند







پس از دمین جراحی در بیمارستان شرکت نفت
16دی‌ماه1345

.
.
( دیوان-401/02 )

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

مولی علی

پیوند الفت با علی
                   بستیم از جان یا علی

ره نیست از ما تا علی
                  ما با علی،با ما علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


سلطان شهر لافتی
                  مسند فروز هل اتی

بحر کرم،کان عطا
                  در ملک دین،یکتا علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


شمشیر حق در دست او
                  خُم‌های وحدت مست او

هستی طفیل هست او
                  دنیا علی،عقبا علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


در جمله اقوام عرب
                  هم در حسب هم در نسب

من کنت مولاه ای عجب
                  زیبد که را الا علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


قول حقیقت را ندا
                  هم بر ندای حق صدا

عشق است او را با خدا
                  عشقی است ما را با علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


در عالم بالاست او
                  سرمایه‌ی دنیاست او

دنیا و مافیهاست او
                  دنیا و مافیها علی
                                                  
مولی علی،مولی علی


آنجا که حق تنها شود
                  چون نور حق پیدا شود

حلال مشکل‌ها شود
                  تنها علی،تنها علی
                                                  
مولی علی،مولی علی


.
.
( دیوان-297 )

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

دیگر چه بگویم

او مظهر حق،آینه‌ی لطف خدا بود
دیگر چه بگویم

در عالم ما بود و نه از عالم ما بود
دیگر چه بگویم

هرگه که علی گفتی،یعنی همه گفتی
حرفی ننهفتی

من نیز علی گفتم و دیدم که شنفتی
دیگر چه بگویم

او جمله صفا بود و چو در دشت وغا بود
طوفان بلا بود

شمشیر خدا بود که در دست خدا بود
دیگر چه بگویم

چون ختم رسل عرضه‌کن دین مبین شد
او معنی دین شد

افسانه چه گویم که چنان بود و چنین شد
دیگر چه بگویم

گر خود بپرستم منش این کار،خطا نیست
انکار خدا نیست

او گرچه خدا نیست ازو نیز جدا نیست
دیگر چه بگویم


1346 تهران

.
.
( دیوان-298 )

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

یا علی

تو صفا ده عشق و وفای منی
تو فرشته‌ی بام و سرای منی

تو نمک‌زن شور و نوای منی
تو بقا،تو نشان بقای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو برون ز تصرف آب و گلی
تو نشاط روان،تو فروغ دلی

تو به دیده مهی،تو به سینه دلی
تو تجسم عشق و صفای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو نواگر هستی ما شده‌ای
تو خدا نه،که نور خدا شده‌ای

عجبا عجبا که چه‌ها شده‌ای
تو نه قبله،که قبله‌نمای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو ترانه‌ی صبح امید منی
تو خلاصه‌ی گفت و شنید منی

تو تبسم عید سعید منی
تو سرود منی،تو نوای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو موید ختم رسل شده‌ای
دو جهان شده جزء و تو کل شده‌ای

همه گل،همه نکهت گل شده‌ای
تو چراغ امید و سرای منی

تو دلیل وجود خدای منی


نه ثناگر عزت ذات توام
که چو آینه محو صفات توام

به کرشمه‌ی حسن تو مات توام
تو فزون ز محیط ثنای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو ز هو طلبی همه هو شده‌ای
ز پرستش او همه او شده‌ای

همه او شده‌ای،چه نکو شده‌ای
تو ولا،تو فروغ ولای منی

تو دلیل وجود خدای منی


.
.
( دیوان-297 )

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

تجرد

صبح‌دم چو خسرو سیارگان
از گریبان افق سر می‌کشد

با کمند طره‌ی زرتار خویش
خلق را از خواب‌گه بر می‌کشد

تا دمی کاندر حریم باختر
چهره در نیلینه‌چادر می‌کشد

بی‌کس و بی‌آشنا بیند مرا
خسته در دست بلا بیند مرا



شام‌گاهان کز شبستان سپهر
شمع راه شب‌روان گردد پدید

چهر گردون را کند لوح امل
روی گیتی را دهد رنگ امید

تا بدان ساعت که اندر خاوران
دامن تار فلک گردد سپید

غیر من در خانه‌ام دیار نیست
هم‌دم جز ناله‌های زار نیست



سرد و خاموش و سیاه و سهم‌ناک
خانه‌یی بینی! نه وحشت‌خانه‌یی

وندران بیغوله چون نقش عذاب
مانده دور از آدمی دیوانه‌یی

صورتی آشفته از احوال اوست
خواند ار دیوانه‌یی افسانه‌یی

اندرین ویرانه صاحب‌خانه کیست
غیر من ای عاقلان دیوانه کیست



چون گریزد خسته در دامان خواب
از حوادث جسم غم‌فرسود من

یا شود پوشیده از روی جهان
در سحرگه چشم اشک‌آلود من

یا که از سوز درون دردمند
تیره گردد چشم من با دود من

دارم اندر دست تب‌ها،تاب‌ها
می‌کنم جان با پریشان‌خواب‌ها



چون از آن بیت‌الحزن آیم برون
نیست چشمی تا ز پی باشد مرا

نیست در ماتم‌سرایم همسری
تا که دل با فکر وی باشد مرا

کودکی شیرین‌سخن در خانه نیست
تا نگاهش جام می باشد مرا

خانه بی فرزند و زن ماتم‌سراست
وه که این ماتم‌سرا بنگاه ماست



گاه بیداری ندارم هم‌دمی
تا کند در این تکاپو یاریم

گاه خفتن نیست بر بالین من
مهربان‌یاری پی غم‌خواریم

خواب من تاب‌ست و بیداریم تب
ای عجب آن خواب و این بیداریم

خسته‌ام این زندگانی می‌کند
مرگ بر من سرگرانی می‌کند



هر که را بینی کمابیش ای عزیز
در جوانی برگ و سازی داشته‌است

فرصتی جسته‌ست و عیشی ساخته‌ست
دلبری دیده‌ست و رازی داشته‌ست

یا به مادر یه به دلبر یا به جفت
عشوه‌یی کرده‌ست و نازی داشته‌ست

ناز ما بود آن‌چه بازاری نداشت
هرگز این کالا خریداری نداشت



اندرین ظلمت که نامش زندگی‌ست
رهبر من بخت گم‌راه من‌ست

آنکه رویم بنگرد،اشک من‌ست
آنکه اشکم بسترد،آه من‌ست

پای‌مردم پای بی‌تاب و توان
دست‌گیرم دست کوتاه من‌ست

در جهان بی‌کس نباشد هیچ‌کس
این مصیبت خاص پژمان‌ست و بس



ای بسا شب‌ها که اندر کودکی
اشک‌ریزان خفتم از بی‌مادری

بی‌پدر ماندم که ماند تا ابد
پیکرم از خلعت دانش بری

گوهری بودم دریغا کآسمان
ساختم خرمهره از بدگوهری

دیده‌ام از آسمان بی‌دادها
دارم از بی‌داد او فریادها



بی‌پدر بودم به طفلی وین زمان
نیست طفلی تا پدر خواند مرا

جلوه‌ی شیرین شادی‌گسترش
گرد غم از رخ برافشاند مرا

خند خندان با زبان کودکی
بذله‌یی گوید بخنداند مرا

جای گیرد هم‌چو گل در دامنم
دست او چون شاخ گل بر گردنم



از خفاگاه عدم سوی وجود
آمدم تنها و تنها زیستم

روزها در دست ناکامی به دهر
با امید کام فردا زیستم

هم‌دم من غیر تنهایی نبود
زار و تنها زیستم تا زیستم

سوده شد از محنت هستی تنم
زندگانی نیست جانی می‌کنم



گر بمیرم،ور بمانم ای دریغ
نیست کس را در جهان پروای من

کدخدایی،جامه‌یی زیباست لیک 1
  کوته‌ست این جامه بر بالای من

شاخ خشکم درخور پیوند نیست
آشنای اره باید پای من

خسته‌روح و خسته‌جسم و خسته‌تن
کی بود شایسته‌ی فرزند و زن





1-کدخدایی:دامادی،ازدواج





تهران-1316 خورشیدی

.
.
( دیوان-338/41 )
(خاشاک-81 )

۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

گل بی‌عیب خداست

روح تو گر پاک شود از عیوب
در نظر آید همه آفاق خوب

یاوه شود طبع صفاورز تو
یار تو افسرده ز اندرز تو

غیر خدا،کز همه عیبی بری‌ست
یک گل بی‌عیب درین باغ نیست


.
.
( دیوان-240 )

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

اندرز حسین‌بن‌علی

چند باید ازین دشمن‌پرستان بار بردن
ناله را بر لب شکستن بر جگر دندان فشردن

در بر ارباب معنی زندگانی چیست،دانی؟
یا به عزت زیستن یا با شرافت جان‌سپردن

جای عالی‌همتان یا صدر یا قبر است آری1
یا فرا رفتن به گردون یا درافتادن به‌گردن

یا به آب زر نوشتن نام خود بر لوح هستی
یا که نام خویش را از دفتر گیتی ستردن

بر سپهر مجد و عزت می‌توان رفت ار توانی
رنج را آسان گرفتن،مرگ را بازی شمردن

شعله‌آسا سرکشی کن برق‌وش آتش‌فروزی
چند باید،چند باید هم‌چو خاکستر فسردن

هر شکستی مطلع فتحی‌ است نزد رادمردان
در قمار عشق گاهی باختن خوش‌تر که بردن

سرور آزادگان شاه شهیدان مر شما را
گفته اندرزی که باید چون گهر در گوش کردن

«بر نتابد همت آزاده بار بندگی را
گر شود آزاد ماندن ور نشد آزاد مردن»

راه ما و راه استقلال ایران چیست،دانی
دست مایوسان گرفتن،نای ناپاکان فشردن

چپ‌روان بی‌خبر را سوی راه راست خواندن
کج‌روان باخبر را سوی دار راست بردن

با دغل‌بازان دغا با پاک‌بازان پاک‌دستی
با بدان بد زیستن،با نیک‌مردان نیک مردن

حلم با قدرت کرم با فقر ثروت با تواضع
دولتی جاوید باشد گر توانی گرد کردن

ور اسیر آب و نان شد همت کوتاه دستت
سرنوشتی طرفه داری،بار بردن خار خوردن




*این قصیده در تهنیت بیست و پنجمین سال انتشار مجله‌ی والا رتبت سخن ساخته شد و استاد حبیب یغمایی آن را در محفلی که برای بزرگ‌داشت و حق‌شناسی از این خدمت بزرگ ترتیب یافته بود روایت فرمودند در حالی که گوینده از ضعف گفتار خویش خجلت‌زده روی پنهان نموده در خیابان‌های دانشگاه قدم می‌زد.
1-و نحن اناس لا توسط بیننا ..... لنا الصدر دون العالمین اوالقبر


1330
.
.
( دیوان-34/5 )
( خاشاک-292/93 )

۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

حرص دنیا

چشم عبرت‌بین ما را حرص دنیا بسته‌است
دست و پای عقل را دام تمنا بسته‌است

رشته‌ی عمر بشر یکتاست،یکتا ای‌دریغ
حرص ما این رشته را اکنون به صد جا بسته‌است

دست عشقی کو که تا درهای رحمت واکند
گر فلک بر روی ما درهای دنیا بسته‌است

مردمان را دست یا لب یا نظر بندند لیک
بخت بی‌توفیق ما،ما را سراپا بسته‌است

معنی رنگین به‌خاطر هست و در گفتار نیست
راه معنی باز و پای معنی‌آرا بسته‌است

پیش ازینم منطقی گویا و معنی‌سنج بود
وین زمانم ناطق از گفتار «گویا» بسته‌است1





1-سرورخان گویا دانشمند افغانی

.
.
( دیوان-71 )