صبحدم چو خسرو سیارگان
از گریبان افق سر میکشد
با کمند طرهی زرتار خویش
خلق را از خوابگه بر میکشد
تا دمی کاندر حریم باختر
چهره در نیلینهچادر میکشد
بیکس و بیآشنا بیند مرا
خسته در دست بلا بیند مرا
شامگاهان کز شبستان سپهر
شمع راه شبروان گردد پدید
چهر گردون را کند لوح امل
روی گیتی را دهد رنگ امید
تا بدان ساعت که اندر خاوران
دامن تار فلک گردد سپید
غیر من در خانهام دیار نیست
همدم جز نالههای زار نیست
سرد و خاموش و سیاه و سهمناک
خانهیی بینی! نه وحشتخانهیی
وندران بیغوله چون نقش عذاب
مانده دور از آدمی دیوانهیی
صورتی آشفته از احوال اوست
خواند ار دیوانهیی افسانهیی
اندرین ویرانه صاحبخانه کیست
غیر من ای عاقلان دیوانه کیست
چون گریزد خسته در دامان خواب
از حوادث جسم غمفرسود من
یا شود پوشیده از روی جهان
در سحرگه چشم اشکآلود من
یا که از سوز درون دردمند
تیره گردد چشم من با دود من
دارم اندر دست تبها،تابها
میکنم جان با پریشانخوابها
چون از آن بیتالحزن آیم برون
نیست چشمی تا ز پی باشد مرا
نیست در ماتمسرایم همسری
تا که دل با فکر وی باشد مرا
کودکی شیرینسخن در خانه نیست
تا نگاهش جام می باشد مرا
خانه بی فرزند و زن ماتمسراست
وه که این ماتمسرا بنگاه ماست
گاه بیداری ندارم همدمی
تا کند در این تکاپو یاریم
گاه خفتن نیست بر بالین من
مهربانیاری پی غمخواریم
خواب من تابست و بیداریم تب
ای عجب آن خواب و این بیداریم
خستهام این زندگانی میکند
مرگ بر من سرگرانی میکند
هر که را بینی کمابیش ای عزیز
در جوانی برگ و سازی داشتهاست
فرصتی جستهست و عیشی ساختهست
دلبری دیدهست و رازی داشتهست
یا به مادر یه به دلبر یا به جفت
عشوهیی کردهست و نازی داشتهست
ناز ما بود آنچه بازاری نداشت
هرگز این کالا خریداری نداشت
اندرین ظلمت که نامش زندگیست
رهبر من بخت گمراه منست
آنکه رویم بنگرد،اشک منست
آنکه اشکم بسترد،آه منست
پایمردم پای بیتاب و توان
دستگیرم دست کوتاه منست
در جهان بیکس نباشد هیچکس
این مصیبت خاص پژمانست و بس
ای بسا شبها که اندر کودکی
اشکریزان خفتم از بیمادری
بیپدر ماندم که ماند تا ابد
پیکرم از خلعت دانش بری
گوهری بودم دریغا کآسمان
ساختم خرمهره از بدگوهری
دیدهام از آسمان بیدادها
دارم از بیداد او فریادها
بیپدر بودم به طفلی وین زمان
نیست طفلی تا پدر خواند مرا
جلوهی شیرین شادیگسترش
گرد غم از رخ برافشاند مرا
خند خندان با زبان کودکی
بذلهیی گوید بخنداند مرا
جای گیرد همچو گل در دامنم
دست او چون شاخ گل بر گردنم
از خفاگاه عدم سوی وجود
آمدم تنها و تنها زیستم
روزها در دست ناکامی به دهر
با امید کام فردا زیستم
همدم من غیر تنهایی نبود
زار و تنها زیستم تا زیستم
سوده شد از محنت هستی تنم
زندگانی نیست جانی میکنم
گر بمیرم،ور بمانم ای دریغ
نیست کس را در جهان پروای من
کدخدایی،جامهیی زیباست لیک 1
کوتهست این جامه بر بالای من
شاخ خشکم درخور پیوند نیست
آشنای اره باید پای من
خستهروح و خستهجسم و خستهتن
کی بود شایستهی فرزند و زن
1-کدخدایی:دامادی،ازدواج
تهران-1316 خورشیدی
.
.
( دیوان-338/41 )
(خاشاک-81 )