در قفسی بلبل دستانگری
داشت پر از لاله و گل منظری
باغ پر از نغمه ی دلجوی او
روی عروسان چمن سوی او
محملی از شاخ گل آویخته
حجله ی نازش به گل آمیخته
خوابگهی دلکش و آراسته
ساخت آنگونه که دل خواسته
آب خوش دانه ی خاطر پسند
در قفس آماده به شاخ بلند
یاسمن افشانده صبا بر سرش
باغ معطر شده از بسترش
الغرض آن بلبل شیرین نفس
همدم گل بود ولی در قفس
تا که فلک شعبده ای ساز کرد
راه قفس را به چمن باز کرد
بلبلک آن مرحله آسان گرفت
پر زد و دامان گلستان گرفت
وز پی آن طایر دستان طراز
چشم قفس از همه سو ماند باز
از قدمش باغ پر آوازه شد
جان ظریفان چمن تازه شد
گفت به گوش چمن آهسته بید
خانه بسازید که مهمان رسید
آب روان زمزمه آغاز کرد
باد صبا راه صفا ساز کرد
نرگسک آن جام زر آورد پیش
تا که بدو می دهد از جام خویش
بید معلق کش و دامن کشان
خوابگهی ساخت زمرد نشان
داد بدو سبزه ی نو خاسته
بستری از برگ گل آراسته
طایر پر بسته دلش باز شد
گرم نواخوانی و آواز شد
مروحه1 از شهپر پروانه کرد
ژاله صفت در دل گل خانه کرد
بر لب جو می زد و سرمست شد
مست شد و زیر گل از دست شد
بالشی از غنچه به زیر سرش
رقص کنان سبزه و گل در برش
ساغری از کاسه ی گل نوش کرد
رفته و آینده فراموش کرد
* * *
لطمه ی گردون به گلستان رسید
باغ ز مستی به زمستان رسید
آتش گل خفت و هوا سرد شد
باد یخ انگیز جهانگرد شد
بلبل شیرین نفس شور بخت
در کف تقدیر فروماند سخت
غنچه صفت سر به گریبان نشست
جمع شد از رنج و پریشان نشست
بال فروهشته سر آویخته
گشت ز خوابی عجب انگیخته
دید که گل رفت و جو بسته است
راه نجات از همه سو بسته است
موی چمن گشته سراسر سپید
برف نشسته ست به گیسوی بید
پشت درختان ز غم آورده خم
اشک فشان گشته ز سر تا قدم
بهر وی از شوشه ی پرداخته
گشته بلورین قفسی ساخته
آب نه و دانه نه و لانه نه
جز یخ و جز برف در آن خانه نه
دستخوش باد خزان شد پرش
چوب اجل خورد ز پا تا سرش
جان طبیعی به طبیعت سپرد
با شکم گرسنه یخ بست و مرد
لیک شنیدم که در آخر نفس
آه کشان گفت دریغ از قفس
این همه افسانه ی حال من ست
قصه چه خوانم که سخن روشن ست
1-مروحه:بادبزن
.
.
( دیوان-199/200 )