۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

گذشت

رسید پیری و افسانه‌ی شباب گذشت
چنان گذشت که گویی مگر به خواب گذشت

بهای عهد جوانی شناختم روزی
که پیری آمد و نیرو شد و شباب گذشت

در انتخاب هدف آنقدر دقیق شدم
که عمر طی شد و دوران انتخاب گذشت

به جستجوی پل اندر کنار جو ماندم
ولیک عمر به دیوانگی ز آب گذشت

ز دیرجوشی طبع و ز زود رنجی دل
حیات من همه در عزلت و عذاب گذشت

درون حجب هنرپوش خود نهان گشتم
ز ضعف و هستی من جمله در حجاب گذشت

نباشدم خبر از سرگذشت خود گویی
دو روزه عمر سبک‌سیر من به خواب گذشت

ز کاخ‌ها که برافراشتم به دست خیال
چه بود حاصل عمری که در خواب گذشت

حساب سود و زیان را چه حاصل است امروز
که ورشکستم و کار من از حساب گذشت

هوای خواندن افسانه‌ی حیاتم نیست
چرا که فصل دلاویز این کتاب گذشت


.
.
( دیوان-73/4 )
( خاشاک-79 )

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

چشم پوشی

لغزش مرد از درِ بخشایش است1 
دیدن و نادیده‌گرفتن خوش است

مرد چو از ارزش زن آگه است
گر همه گمراه بود در ره است

شوی تو سربازِ فرودست نیست
کایستد آنجا که تو گوییش ایست

او نه از آن گشته هم‌آواز تو
تا که برقصد به همه ساز تو

با او شاید که تو هم‌خو شوی
او نشود چون تو،تو چون او شوی

گفتمت ای ماه که آهسته باش
لیک نگفتم که زبان‌بسته باش

مرد چو با خلعت شایستگی است
با او تکلیف تو آهستگی است

ور نه تو چندان که شوی رام‌تر
اوست گران‌جان‌تر و خودکام‌تر

ای پری‌آیین ملایک‌نهاد
نام چنین شوی نصیبت مباد




1-از در:شایسته،درخور.

.
.
( دیوان-236 )

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

هنوز

دارم دلی شکسته ز تیر جفا هنوز
بیزارم از محبت و مهر و وفا هنوز

بازم نوید مهر و وفا می‌دهی و من
می‌سوزم از جفای تو سر تا به پا هنوز

از من بخواه آنچه دلت خواست جز دلم
کاین گوهرست در نظرت بی‌بها هنوز

با آنکه آشنای بلا ساختی مرا
جان می‌دهم برای تو دیر آشنا هنوز

جانم به لب رسیده ولی از دهان من
نشنیده حرف جور تو را جز خدا هنوز

خواهی که ترک عشق کنیم از جفای او
داری تو خواهشی عجب ای دل ز ما هنوز


.
.
( دیوان-121 )
( خاشاک-253 )

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

شوهر خوب

شوهر خوب ای بت شیرین‌خصال
گر نروی در پی خواب و خیال

مرد سخی‌طبع گران‌سایه‌ای‌ست
کش ز هنر پایه و سرمایه‌یی‌ست

راد و جوان‌مرد و پسندیده‌خوی
سالم و نام‌آور و ناموس‌جوی

آنکه نلغزد قدمش در شکست
دست بلندش نشود زیردست

آنکه هوس‌ران و نظرباز نیست
هر نفسش با دگری راز نیست


*          *          *


در صف مردان شرافت‌پرست
شوهر والاتر ازین نیز هست

لیک درین شش جهت از چارسوی
همسر بی‌عیب نیابی مجوی

همسرت ار ناکس و ناپاک نیست
گرچه تهی‌دست بود،باک نیست

مال و جمالت نبرد دل ز دست
کان به شبی وین به تبی بسته‌است


*          *          *


سود مجوی از جو گندم‌نمای
الحذر از ظاهر مردم‌ربای

منزل عیش و طرب است ازدواج
لیک قماری عجب است ازدواج

بخت تو گر چهره کند برده‌ای
ور نشد از باختن افسرده‌ای

قصه چه خوانم زن و مرد تمام
یافت نگردد به جهان و السلام

خوب و بدش را تو به ترازو ببر
آنکه بود خوب‌تر،او خوب‌تر


.
.
( دیوان-232/33 )

۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

آرزوی محدود

بیدی و جوی آبی و دشتی و منظری
گیسوی تار و موی دلاویز دختری

این آرزوست در دل زیباپرست من
نه شوق کشوری نه تمنای لشکری

شاگرد حافظیم و به‌ گیتی نخواستیم
جز دفتری و گوشه باقی و دلبری

در این جهان کهنه که در اختیار ماست
خوش‌تر ز ملک عشق نجستیم کشوری

زنهار همچو آینه عیب کسان مبین
رو محو شو به دیدن آیینه‌منظری


*          *          *


در پرده‌ی سکوت امشب به روی من
چشمک زند به عشوه ز هر گوشه اختری

آه نسیم و ناله‌ی جان‌سوز مرغ حق
دارد حکایتی که نگنجد به دفتری

با چشم اشک‌بار به دامان کوهسار
پژمان چو کدکی‌ست به دامان مادری

دانی که این فراری از یادرفته کیست
رنجیده‌خاطری که نرنجانده خاطری


.
.
( خاشاک-4 )

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

شکسته نفسی دروغین

عیب من ار سر کشد از جیب من
نیست دلم معتقد عیب من

خود زنم از خوی بد خویش دم
لیک نخواهم که تو گویی بدم

خودشکنی می‌کنم اما درست
چشم و دلم در پی تکذیب توست

از بدی خود سخنی سر کنم
تا تو بگویی نه! و باور کنم

دعوی خودکوبی مردم خطاست
مرد فرادست فروتن کجاست


.
.
( دیوان-239 )

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

آیین شوهرداری

رشته‌ی خوش‌بختی جنس لطیف
بسته به مویی است چو طبعت ظریف

می‌گسلد رشته به کمتر ستیز
حافظ این رشته تویی ای عزیز

خوی خوش اندوز که خوش‌منظری
دولت ناپایورست ای پری

بار گران بهر دل شو مباش
در پی آزار دل او مباش


.
.
( دیوان-234 )

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

علاج ناپذیر

درد من آوخ نه آن بود که علاجش
قدرت و اندیشه‌ی بشر بتواند

غیر خدا کس گره‌گشای غم ما
نیست ولی گر بخواهد ار بتواند


*          *          *


گر بتواند،مگو که کفر صریح است
قدرت حق جای شک و شبهه ندارد

رنجه مکن خویش را به شکوه چو روزی
ابر بهاری به کشته‌ی تو نبارد


*          *          *


کفر مگوی ای پسر که قادر مطلق
هست توانا بدانچه شاید و خواهد

نی بیفزاید به جاه و مرتبت او
شکر تو و کفر صد چون من،نه بکاهد


*          *          *


نعمت پنجاه و شصت ساله او را
شکر نگفتی و بی‌سپاس نشستی

شکوه نگویم مکن ببین که چه کردی
در همه دوران عمر خویش و که هستی


*          *          *


قصه‌ی طفل مریض و داروی تلخ است
رنج تو ای بی‌خبر ز کار خدایی

چون تو ندانی مشیت ازلی را
به که ببندی دهان و ژاژ نخایی1





1-ژاژ: گیاهی است بی‌مزه و ژاژخایی به معنی یاوه‌درایی و گفتار بیهوده است.

.
.
( دیوان-409/10 )

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

وعده‌ی آسمانی

خفته بودم فارغ از ملک وجود
قرن‌ها خوش در دیار نیستی

با سکوتی آسمانی داشتم
طرفه‌عیشی در کنار نیستی

داشتم روشن‌تر از صبح وصال
عالمی در شام تار نیستی

ناگهان از کاخ اسرار ازل
خوانده شد در گوشم این شیرین‌غزل

کای سبک‌پرواز ملک نیستی
خیز و اقلیمی تماشایی ببین

لختی از دنیای خاموشان بر آی
عالمی پرشور و غوغایی ببین

غیر زشتی در دل آن پرده نیست
پرده را برگیر و زیبایی ببین

از گران‌خواب عدم بیدار شو
شور مستی بس بود هشیار شو

آسمان زان وعده‌ی عاقل‌فریب
چیره شد بر ساده‌لوحی‌های من

آن همه نیرنگ و افسون نقش بست
در دل بی‌رنگ ناپروای من

عالمی زیباتر از رویای عشق
شد عیان در چشم نابینای من

طرفه‌دنیایی پی افکندم که بود
خارج از دنیای او دنیای من

وان سخن‌گو خنده را سر داد سخت
بعد از آن افسون و بر خر بست رخت

چون شدم بیگانه با ملک عدم
عالمی دردآشنا دیدم همی

خلق را در سهمگین بیغوله‌یی
بسته در دام بلا دیدم همی

احتیاج و آز و جهل و کینه را
بر جهان فرمان‌روا دیدم همی

آنچه در وهم آید از بیداد و رنج
اندرین محنت‌سرا دیدم همی

تیره‌تر از دود دوزخ عالمی
دست فرسود حوادث آدمی

چون شدم زان خواب نار انگیخته
در تنی افسرده‌جانی یافتم

همچو خود در کوره‌راه زندگی
لنگ‌لنگان کاروانی یافتم

پر ز اشک گرم و آه سرد بود
هرکجا چشم و دهانی یافتم

خواستم تا بازگردم زی عدم
چون مخالف‌داستانی یافتم

کآسمان با پشت‌پایی سهمناک
با سر افکندم درین تاری‌مغاک

گفت: رو ای بوم نافرخنده‌ رو
کاین همایون‌عرصه ماوای تو نیست

رو به بازار دگر بفکن بساط
درخور این دکه کالای تو نیست

دل ز شهرستان هستی بر مگیر
زانکه شهر نیستی جای تو نیست

نیستی تشریف مردان خداست
لایق این جامه بالای تو نیست

چون درافتادی به دام زندگی
جان بکن عمری به نام زندگی1





1-روح این قطعه از ادبیات خارچی گرفته شده. متاسفانه نام الهام‌دهنده را ضبط نکرده بودم.

.
.
( دیوان-368/69 )
( خاشاک-125/26 )

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

سرمایه‌ی عشق

دیده گریان،دل غمی،جان سوخته‌ست
عشق ما سرمایه‌ها اندوخته‌ست

اندرین دنیای ناکامی مرا
تیره‌بختی نکته‌ها آموخته‌ست

ظاهرم آبی است آرام،ای دریغ
آتشی در زیر آب افروخته‌ست

آتشی در خشک و تر خواهد زدن
جان من آن دل که از غم سوخته‌ست

هردو در خاکند و از پستی هنوز
چشم اسکندر به دارا دوخته‌ست




1322

.
.
( دیوان-81 )

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

شوخی

شوخی و مزاحی و لعبت‌گری
هست خوش اما نه زیاد ای پری

چون ز مزاح تو برنجد دلی
به که خمُش مانی اگر عاقلی

لیک گران‌جان و ترش‌رو مباش
بذله‌سرا باش،سبک‌خو مباش

بر لب لعل تو تبسم خوش‌ست
خنده‌ی شیرین ز تو،خانم خوش‌ست


.
.
( دیوان-243 )

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

پیام رادیویی از آسمان

برخی بر آن سرند که در مزر آسمان
تابنده‌اختری‌ست کز او بوی جان رسد1

گاهی به دست موج به گوش زمینیان
پیغام آن ستاره‌ی علوی‌مکان رسد

پندارم آنکه پاسخ ما هم به دوش برق
زین کهکشان گذشته بدان کهکشان رسد

وانگه به جلوه‌گاه فروزنده‌کوکبی
در گوشه‌یی ز بام بلند آسمان رسد

چندین هزار نسل بیایند و بگذرند
تا پیک او دوباره بدین خاک‌دان رسد

گیرم که هر دوان به زبان‌های یک‌دیگر
یابند راه و تیرا امل بر نشان رسد

آخر بگو که بعد هزاران هزار سال
گر این سفینه از دو طرف بر کران رسد

در این درازمدت از آن پیک برق‌سیر
دفع کدام شر شَد و جلب کدام خیر2




1-یکی از دانشمندان روسی علایم رادیویی عجیبی را دریافت نمود که می‌گفتند از سیارات بسیار دور(با فاصله‌ی ده هزار سال نوری) مخابره شده است.
2-شَد،به معنی شود(مضارع نزدیک)

.
.
( دیوان-337/38 )

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

راحتِ زن

راحتِ زن چیست؟ روان باختن
هستی خود وقف کسان ساختن

زن چو شود غم‌خور غم‌دیدگان
خشک شود اشک ستم‌دیدگان

یاری و دل‌جوییِ بیمار ازوست
کیست جز این طایفه بیمار دوست

ناله‌ی محنت‌زدگان یار اوست
بردن بار دگران کار اوست

خفته در آن رنج‌بری شادیش
بسته به این سلسله آزادیش

دختر من،نفسِ نکویی نکوست
آن طرف کار،چه دشمن چه دوست


.
.
( دیوان-245 )

۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

بخت گران‌خواب

دستی به بخت گران‌خواب داده‌ایم
رخت حیات خویش به سیلاب داده‌ایم

گیسوی خویش را مکش از دست ما که ما
آن رشته را به رشته‌ی جان تاب داده‌ایم

باشد که سیرشان کند این نان خشک را
از بندگان گرفته به ارباب داده‌ایم

دین‌داری و امانت و وجدان و شرم را
در راه ملک و خانه و اسباب داده‌ایم

این افتخار ماست که ویران سراچه‌یی
ز اسلاف خود گرفته به اعقاب داده‌ایم

آتش فکن به خرمن خصم ای زبان که ما
تیغ تو را به آتش دل آب داده‌ایم



خرداد1325

.
.
( دیوان-150 )

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

یار هنرمند خردجو

گرچه عزیزند صفاپیشگان
روی مگردان ز کج‌اندیشگان

زانکه درین رشته‌ی پر پیچ و خم
نیست گریز از بد و از نیک هم

لیک مجو صحبت بدخواه را
بدتر ازو مردم گم‌راه را

یار هنرمند خردجو طلب
ور نشود،همدم خوش‌خو طلب

.
.
( دیوان-240 )

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

بچه‌ی هوو

سخت ازین نکته به فکرت درم
بینم اما نشود باورم

کز چه سرشته است دل مادران؟
نقش سپیدی و،سیاهی در آن

آتشی از آب خوش انگیخته
لطف و شقاوت به هم آمیخته

آنچه از آن،عقل به حیرت‌دَر است
بلعجبی‌های دل مادر است

چون سخن از کودک او می‌رود
سینه‌ی زن عرش خدا می‌شود

لیک چو بیند سوی فرزند شوی
آتش کین سرکشد از چشم اوی

دشمن او کیست درین داوری
کودکی افسرده ز بی‌مادری

خاک به کفش پسر او جفاست
خار به چشم پسر شو رواست

در برِ زن مرده‌ی فرزند شوی
هست سبک‌مایه‌تر از آب جوی

چیست در آن سینه‌ی پرشور چیست؟
ظلمت آمیخته با نور چیست؟


.
.
( دیوان-250 )

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

جهانگیران

سر پیری فلک پیر مرا
دختری داده و شیرین‌پسری1

سال‌ها جستم ازین رشته ولی
بود سرشته به دست دگری

*          *          *

پنج سال است که بر تارک آن
نور بارد ز گریبان سپهر

لیک سالی است که بر دامن این
شاخ بادام گل افشانده به مهر

*          *          *

دی فریبا به عروسک‌بازی
بهر خود طرح نو انگیخته بود

از برادر چو دمی غفلت کرد
بزم او جمله به‌هم ریخته بود

*          *          *

عارف‌آیین به برادر نگریست
خالی از کین و غضب دختر من

باز شد چیده و برچیده ولی
ماند شیرین،گل شیرین بر من

*          *          *

کاشکی سینه‌ی مردان بزرگ
پاک چون روح فریبا می‌شد

راستی گر حسد و حرص نبود
صورت دهر چه زیبا می‌شد

*          *          *

ز امپراتوری تاتار و مغول
چه به جا مانده؟سیه‌نامی چند

بعد ازین نیز جهان‌گیران را
نامکی ماند و دشنامی چند

*          *          *

جمع و تفریق جهان تا کی و چند
آخر ای مردم کینه‌توز بس‌ست

خاک بر فرق بشر بیخته شد
ای شررهای جهان‌سوز بس‌ست

*          *          *

پنجه‌ی قهر ستم‌کیشان را
کاشکی دست خدا بشکستی

یا که چشم من و امثال مرا
از تماشای جهان بربستی




1336موقع حمله به مصر



1-فریبا و فریبرز
.
.
( دیوان-400/01 )

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

وای از تملق

مام طبیعت که تو را زاده است
طبع تملق‌طلبی داده است

شرم و حیا چون شودت پرده‌دار
گوید ناموس بقا سر برآر

فطرت زن از غنی و مستمند
هست ثنا جوی و تملق‌پسند

چون که تو خودبین شدی و سرگران
زی تو گرایند تملق‌گران

وصف جمالت به صد آیین کنند
بر تو و اخلاق تو تحسین کنند

چون سرت آکنده شد از عجب و ناز
بس درِ ناخوش که شود بر تو باز

تیره شود روح فرح‌ناک تو
تیره‌تر از روح تو،ادراک تو

.
.
( دیوان-237/38 )

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

منظر جان‌بخش

جای‌گاه خواب من ناظر به زیبا منظری‌ست
نقش رویای جوانان،خواب‌گاه دختری‌ست

بستری از پرنیان سرخ و در دامان او
سر بر آر،ای اشتیاق خفته،شیرین دلبری‌ست

جامه‌یی هر شب بپوشد،آرزوپرور تنش
جامه‌یی،کز نازکی،گویی خیال شاعری‌ست

بر بلورین‌شانه،گیسوی بلوطی‌رنگ او
سایه‌ی بیدی‌ست کاندر آب روشن گوهری‌ست

جنبش گیسوی او گوید برو،گوید بیا
خواندن و راندن،بدین ایمای شیرین،محشری‌ست

خودنمایی‌های شادی‌بخش دارد،حسن او
چون شرابی لعل‌گون،کاندر بلور ساغری‌ست

صحبت شیرین او،با خویشتن،در آینه
سرخوش و مستانه،چون دلداده‌یی با دلبری‌ست

هیچش از دزدیده دیدن‌های مردم،باک نیست
چشمه‌ی مهتاب داند،کش ز هر سو ناظری‌ست

نرم و رقصان،لغزد اندر پشه‌بندی از حریر
چون گلی،کش از غبار صبح‌گاهی چادری‌ست

روح‌پرور پیکرش،در پرنیانی بسترش
چون گلی بر سینه‌یی،چون آتشی در مجمری‌ست

صفحه‌یی چند از کتاب را،فرو خواند به لطف
آنکه خود،وصف جمالش،بی‌نهایت دفتری‌ست

دست نورافشان او،خاموش سازد برق را
گرچه در دامان شب،خود چون فروزان‌اختری‌ست

چشم زیبایی‌نگر را،پرده بر بندد،ولی
روح زیبایی‌نگر را نیز،چشم دیگری‌ست




تهران1335

.
.
( دیوان-68/9 )

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

او بود امروز

آنکه آشفته‌ی آن سلسله‌مو بود امروز
دل من بود که دیوانه‌ی او بود امروز

روحم ار پاک‌تر از آینه گردد شاید
روی من در رخ آن آینه‌رو بود امروز

بوده دیوانه و دیوانه‌ترش خواهی دید
دل که هم‌صحبت آن سلسله‌مو بود امروز

با تو ز اسرار دل خویش چه گوید آخر
آنکه در پرده‌ی اسرار مگو بود امروز

گرهی نیست به پیشانی اندیشه‌ی ما
که گشاده در بخت از همه‌سو بود امروز

نکهت یاس و دم مریم و عطر گل سرخ
در مشام من از آن طره چه بو،بود امروز

محفلی بود و در آن محفل اندیشه‌نواز
هم‌نشین من سودازده او بود امروز



اصفهان1324

.
.
( دیوان-120 )

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

جدال با نفس

رفتم که بدوزم دهن بی‌ادبی را
مغلوب کنم شهوت شهرت‌طلبی را

تا کور شود دیده‌ی خودبینی‌ام ای دوست
در دیده کند خاک،غرور نسبی را

اسباب تعین شده عنوان ادب هم
رو تا که ببندیم دکان ادبی را


.
.
( دیوان-482 )

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

زن خرده‌گیر

زن چو شود مدعی و نکته‌گیر
مرد شود از وی و از خانه سیر

ساز مکن نغمه‌ی ناساز را
راه مخالف مده آواز را

مرد که برتر ز تو بود از نخست
نیست گر ایدون ز تو برتر چو توست

باید با او تو برابر شوی
لیک مکن جهد که برتر شوی

از تو فزون است چو نیروی مرد
تکیه کن آهسته به بازوی مرد

مایه‌ی فتح تو درین رستخیز
سازش و صلح است،نه جنگ و ستیز


.
.
( دیوان-235/36 )

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

فقر و غنا

باز هنگامه‌ی خزان شده است
باد سرد خزان وزان شده است

شاخ سبزی نمانده در چمنی
برگ نغزی نمانده بر سمنی

گل زیبا ز رنگ و ز بوی افتاد
تاج گلبن در آب جوی افتاد

زرد شد گیسوان دلکش بید
طره‌ی سبز شد ز غصه سپید

مانده خورشید همچو دل‌سردان
در فضای سپهر سرگردان

ای گل آن روی ارغوانی کو
آن تجلای آسمانی کو

فرش گوهرنشان سرو چه شد
لب پرنغمه‌ی تذرو چه شد

برگ‌ریز خران غم‌انگیزست
شادمانی مجو که پاییزست

دوش رفتم بسان مدهوشان
سوی آرام‌گاه خاموشان

در دیاری که شادی و غم نیست
نخوت بیش و حسرت کم نیست

دشمنی‌ها ز سینه‌ها رفته
فتنه‌ها زیر خاک‌ها خفته

همه بر خوان نیستی شده دوست
وه که دنیای نیستان چه نکوست

هم در آن روزها ز شهر وجود
خیمه بر دشت نیستی زده بود

زنی از خاندان محتشمان
زنی از دوده فسرده‌دمان

شام آن صبح عیش و مستی‌ها
صبح این شام تنگ‌دستی‌ها

کار آن خنده کار این زاری
آن همه عزت این همه خواری

آن‌یکی سرو باغ آزادی
ناز پروردِ نعمت و شادی

نازها کرده باده‌ها خورده
جشن‌ها دیده عیش‌ها کرده

فارغ از غصه در جهان بوده
تا به جا بوده شادمان بوده

بعد مرگش درین سپنج‌سرای
خاندانی بزرگ مانده به جای

وین یکی اشک چشم ناکامی
مرده در تنگ‌نای گم‌نامی

بوده تا بوده در سیه‌بختی
دیده تا دیده در جهان سختی

بهر او در جهان ز شوهر او
اندکی قرض مانده و دختر او

طفل خود را به خون دل نان داد
چو نماندش دلی به جا،جان داد

نه رفیقی گریست در غم او
نه انیسی گرفت ماتم او

الغرض آن دو نقش ماتم و سور
چون شدند از بساط هستی دور

شاد و ناشاد ترک جان گفتند
هردو اندر کنار هم خفتند

ایمن از آفت سپهر کبود
زیر این گنبد کبود که بود

بر سر خاک آنکه دارا بود
طرفه بزمی بدیع برپا بود

مهوشان چون طیور خوش خط و خال
کرده افشان به گور او پر و بال

سبزه‌ی تربتش همه گل بود
سبزه گل بود و غنچه بلبل بود

غمزه می‌کرد و عشوه در بر جمع
شمع بر روی لاله،لاله به شمع

روهروی گفت اگر بخواهی راست
مرگ این خوش‌تر از عروسی ماست

وان سیه‌روزگار خاک‌نشین
داشت گوری خلاف مدفن این

خواب‌گاهش ز چرخ پیچاپیچ
توده‌یی خاک بود و دیگر هیچ

مانده خشتی دو،طرف مرقد او
که کند داستانی از قد او

دخترش چون فرشته‌ی غم و رنج
مانده بر خاک او مصیبت‌سنج

لب او خشک و چشم او تر بود
نقش ماتم ز پای تا سر بود

یارب این گل چه می‌کند غم را
از که آموخته‌ست ماتم را

طفل را تاب سوگواری نیست
روح پروانه بهر زاری نیست

تا نگویی درین بلند بنا
هست فرقی میان فقر و غنا

تا نگویی درین بلند سریر
شمع و گل نیست بر مزار فقیر

طفل او شمع‌سان فروزان شد
شد فروزان چو شمع و سوزان شد

باد بر تربتش ز شاخ بلند
جای گل ریخت برگ زردی چند

گل و شمعی که آسمان کبود
کرد بر تربتش نثار این بود




.
.
( دیوان-197/98/99 )
( خاشاک-130/31/32 )

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

ستمگر و ستمبر

ای ستمگر،ای ستمبر،ای توانا،ای ضعیف
ای درست،ای نادرست،ای پاکدامن،ای پلید

زین سرای رنج و راحت،رخت و پخت خویش را
بامراد و بی‌مراد،آخر برون باید کشید

هر دو را،بر تخته بگذارند،چون مهلت گذشت
هر دو را،پیمانه پر سازند،چون نوبت رسید

از خدا برگشتگان،در روز محشر،رو سیاه
با خدا پیوستگان،در پای میزان،رو سپید

آن،بسان اشک بلبل بود و بر گل‌برگ،خفت
این،به رنگ دود گلخن بود و در ظلمت،خزید

یا قیامت راست است،آنسان که باید،یا دروغ
روزی آخر وا شوداین قفل ناپیدا کلید

گر قیامت راست باشد،وای بر کج‌رفتگان
تا ببینند آشکارا،آنچه نتوانی شنید

ور حدیث راستان،استغفرالله،شد دروغ
هر دوان رفتند،لیک این با امید،آن نا امید

این یک از پا تا به سر خوف،آن ز سر تا پا،رجا
خفتن آن،شام ماتم،رفتن این،صبح عید

ریشه‌ی آن،سخت محکم بود و بس مشکل گسست
ریشه‌ی این،تار یکتا بود و بس آسان برید

آن یک،از کالای بی‌دینی،بجز خسران نبرد
وین یک،ار سودی نبرد از دین،زیانی هم ندید

آنچه پیدا بود بر ما،گشت پنهان زیر خاک
تا چه بیند،آنکه هست از دیده‌ی ما ناپدید


.
.
( دیوان-469/70 )

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

ای چراغ

ای چراغ،ای مونس شب‌های تار من بیا
ای گواه دیده‌ی شب‌زنده‌دار من بیا
بی تو دلسوزی ندارد روزگار من بیا

چشم دل بگشای و رنج سینه‌سوز من ببین
باش امشب تا سحر بیدار و روز من ببین

*          *          *

با دل پرسوز یار مهربان من تویی
با زبان آتشین شیرین‌زبان من تویی
هم‌نفس با سینه‌ی آتش‌فشان من تویی

نیست بی‌کس‌تر ز من هستی تو آگاه ای چراغ
رو به خاموشی منه از آه من،آه ای چراغ

*          *          *

مادرم در کودکی برداشت دست از سر مرا
وان پدر بگذاشت بر جا بی‌کس و مضطر مرا
پیرمردی هم پدر گردید و هم مادر مرا1

کاشکی آن پیرمرد آن روز در عالم نبود
تا که در عالم کنون این مظهر ماتم نبود

*          *          *

او مرا در شیرخواری مادری دل‌سوز بود
در صباوت چون پدر غم‌خوار و خیراندوز بود
ای عجب دیروز یاری‌گستر امروز بود2

دیده بر بست از جهان چون دیده‌ی من باز کرد
من شدم موجود و او سوی عدم پرواز کرد

*          *          *

طفلکی بودم که مادر کرد بی‌مادر مرا
در کف نامادری بگذاشت بی‌یاور مرا
رفت در نه سالگی سایه‌ی پدر از سر مرا

قیم من نامور سردار اسعد شد دریغ3
نیک‌مردی بود و کار من ازو بد شد دریغ

*          *          *

سال‌ها در موکب آن سرور ایران‌پناه
پشت اسبم بود مسکن روی خاکم خوابگاه
نیمی از عمرم به دامان سفر طی گشت،آه

کاندران سیر و سفر خیری به جای ما نشد
کس به اقلیم سعادت رهنمای ما نشد

*          *          *

دامن او بس بلند و دست من کوتاه بود
من گدای راه بودم او وزیر شاه بود
لیک آوخ چشم شور آسمان در راه بود

ناگهانش آه نادلخواه من دامان گرفت
چرخش اندر چاه ناکامی فکند و جان گرفت

*          *          *

داد در خاک سیه دست سیاست مسکنش
ماند مال او به جا و دین من بر گردنش






1-کربلایی عباسعلی،لله‌ی من.
2-مضمون از دیگری‌ست،شاید از ویکتور هوگو.
3-مرحوم جعفرقلی‌خان سردار اسعد ثالث فرزند حاج علیقلی‌خان سردار اسعد ثانی عمه‌زاده‌ی بنده که هر دو از پیش‌قدمان و فداکاران حریت و آزادی ایران بودند.

.
.
( دیوان-328/29/30 )

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

نازنین مرو

از پیش دیده ای گل شورآفرین مرو
یک‌دم بیا و از برم ای نازنین مرو

عشق منی،جهان منی،هستی منی
آخر مرو ز پیش نظر این چنین مرو

بوسم نمی‌دهی مده،اما دمی بمان
شادم نمی‌کنی،مکن اما غمین مرو

رنج مرا ز صورت غمگین بیا بخوان
اشک مرا به دامن مژگان ببین مرو

رفتی تو دوشم از بر و من بی‌خود از پی‌ات
دیوانه‌وش دویدم و گفتم مهین مرو

دیدم که گریه می‌کنم و اشک چشم من
گوید به صد زبان مرو،ای نازنین مرو





شیراز1337

.
.
( دیوان-166 )