۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

فقر و غنا

باز هنگامه‌ی خزان شده است
باد سرد خزان وزان شده است

شاخ سبزی نمانده در چمنی
برگ نغزی نمانده بر سمنی

گل زیبا ز رنگ و ز بوی افتاد
تاج گلبن در آب جوی افتاد

زرد شد گیسوان دلکش بید
طره‌ی سبز شد ز غصه سپید

مانده خورشید همچو دل‌سردان
در فضای سپهر سرگردان

ای گل آن روی ارغوانی کو
آن تجلای آسمانی کو

فرش گوهرنشان سرو چه شد
لب پرنغمه‌ی تذرو چه شد

برگ‌ریز خران غم‌انگیزست
شادمانی مجو که پاییزست

دوش رفتم بسان مدهوشان
سوی آرام‌گاه خاموشان

در دیاری که شادی و غم نیست
نخوت بیش و حسرت کم نیست

دشمنی‌ها ز سینه‌ها رفته
فتنه‌ها زیر خاک‌ها خفته

همه بر خوان نیستی شده دوست
وه که دنیای نیستان چه نکوست

هم در آن روزها ز شهر وجود
خیمه بر دشت نیستی زده بود

زنی از خاندان محتشمان
زنی از دوده فسرده‌دمان

شام آن صبح عیش و مستی‌ها
صبح این شام تنگ‌دستی‌ها

کار آن خنده کار این زاری
آن همه عزت این همه خواری

آن‌یکی سرو باغ آزادی
ناز پروردِ نعمت و شادی

نازها کرده باده‌ها خورده
جشن‌ها دیده عیش‌ها کرده

فارغ از غصه در جهان بوده
تا به جا بوده شادمان بوده

بعد مرگش درین سپنج‌سرای
خاندانی بزرگ مانده به جای

وین یکی اشک چشم ناکامی
مرده در تنگ‌نای گم‌نامی

بوده تا بوده در سیه‌بختی
دیده تا دیده در جهان سختی

بهر او در جهان ز شوهر او
اندکی قرض مانده و دختر او

طفل خود را به خون دل نان داد
چو نماندش دلی به جا،جان داد

نه رفیقی گریست در غم او
نه انیسی گرفت ماتم او

الغرض آن دو نقش ماتم و سور
چون شدند از بساط هستی دور

شاد و ناشاد ترک جان گفتند
هردو اندر کنار هم خفتند

ایمن از آفت سپهر کبود
زیر این گنبد کبود که بود

بر سر خاک آنکه دارا بود
طرفه بزمی بدیع برپا بود

مهوشان چون طیور خوش خط و خال
کرده افشان به گور او پر و بال

سبزه‌ی تربتش همه گل بود
سبزه گل بود و غنچه بلبل بود

غمزه می‌کرد و عشوه در بر جمع
شمع بر روی لاله،لاله به شمع

روهروی گفت اگر بخواهی راست
مرگ این خوش‌تر از عروسی ماست

وان سیه‌روزگار خاک‌نشین
داشت گوری خلاف مدفن این

خواب‌گاهش ز چرخ پیچاپیچ
توده‌یی خاک بود و دیگر هیچ

مانده خشتی دو،طرف مرقد او
که کند داستانی از قد او

دخترش چون فرشته‌ی غم و رنج
مانده بر خاک او مصیبت‌سنج

لب او خشک و چشم او تر بود
نقش ماتم ز پای تا سر بود

یارب این گل چه می‌کند غم را
از که آموخته‌ست ماتم را

طفل را تاب سوگواری نیست
روح پروانه بهر زاری نیست

تا نگویی درین بلند بنا
هست فرقی میان فقر و غنا

تا نگویی درین بلند سریر
شمع و گل نیست بر مزار فقیر

طفل او شمع‌سان فروزان شد
شد فروزان چو شمع و سوزان شد

باد بر تربتش ز شاخ بلند
جای گل ریخت برگ زردی چند

گل و شمعی که آسمان کبود
کرد بر تربتش نثار این بود




.
.
( دیوان-197/98/99 )
( خاشاک-130/31/32 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر