۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

ندارد

رحمت به دل من دل یارم که ندارد
گوشش خبر از ناله ی زارم که ندارد

گر دهر شور غرق گل و سبزه چه حاصل
آن خرمن گل ره به کنارم که ندارد

سر تا به قدم آه شدم ناله شدم لیک
اینها اثری در دل یارم که ندارد

آن گل سخنی از دل تنگم که نپرسد
آن مه خبری از شب تارم که ندارد

شوریده سر اندر پی صیاد چه تازم
صید افکن من قصد شکارم که ندارد

1-هدایت طبرستانی لله باشی فرماید:
چون بردی ار برم ای دهر،یار و یاران را .... ازین چه سود کآورده ای بهاران را
بهار گرچه شگرفست و باغ گرچه بدیع ... بدل نشانید این هر دو روی یاران را

.
.
( دیوان-100/01 )
( خاشاک-264 )

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

نمی بینم چرا

عاشقان را شورشی در دل نمی بینم چرا
هستی از کف داده ای عاقل نمی بینم چرا

عالمی ویران شدست از سیل و اینجا خلق را
یک نفس غافل ز آب و گل نمی بینم چرا

محمل لیلی روان گشته ست و مجنون ها ز پی
لیک لیلائی در آن محمل نمیبینم چرا

عاقل و دیوانه در هر کوی و برزن هست،لیک
یک نفر دیوانه ی عاقل نمی بینم چرا

1-اشاره است به سیل های هستی شوی آغاز سال 1348 و بی همتی مردمانی که در تهران،مانند همیشه سرگرم خرید و فروش زمین بودند و مصداق این مثال حکیمانه:عالمی را آب ببره،ما را خواب می بره

.
.
( دیوان-49 )

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

کوی صلح

آرزو دارم که در آغوش ناز آرم تو را
جان من،مانند عمر رفته،باز آرم تو را

پای نازت،گر به قهر،از کلبه ی ما دور کرد
من به کوی صلح،با دست نیاز آرم تو را

پیر و بیمارم،ولی در آرزوی دیدنت
سخت جانی می کنم،چندان که باز آرم تو را

سازگاری ها نمایم،گوشمالی ها برم
تا دمی،ای چنگ بی قانون،به ساز آرم تو را

تا تو را در خاطر آید،ز آنچه با ما کرده ای
نامه ها و عکس های دلنواز آرم تو را

.
.
( دیوان-53 )

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

چشم قهوه ای

افسانه ی نگاه تو بیخوابی آورد
گیسوی تابدار تو بیتابی آورد

خوابم ز دیده رفت که آن چشم قهوه ای رنگ
داد آن می ام که لذت بیخوابی آورد

شعر نگاه و نغمه ی موزون قامتت
صدها ترانه در سر فارابی آورد

در زیر پیرهن تن چون آب آسمان
کو؟ تا به عشوه پیرهن آبی آورد

از من به باغبان بهشت برین بگو
یک گل بدین تراوت و شادابی آورد

.
.
( دیوان-105 )

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

ز ما بگیر

بوسی بده از آن لب و جان را ز ما بگیر
جامی بیار و هر دو جهان را ز ما بگیر

جانی است در تن من و بوسی است در لبت
این را به ما عطا کن و آن را ز ما بگیر

دشمن تراشِ هستی ما شد زبان ما
افسانه ای بگو و زبان را ز ما بگیر

سرمایه ی غرور،نشان است و نام ما
نامم به باد رفت،نشان را ز ما بگیر

زان جام عقل سوز شرابی به ما بده
و اندیشه ی زمین و زمان را ز ما بگیر

سرمست غفلتیم و گران گشته خواب ما
ای مشت فتنه،خواب گران را ز ما بگیر

ای عقل،نقش سود و زیان را از دل بشو
ای عشق،فکر پیر و جوان را ز ما بگیر

.
.
( دیوان-119/20 )

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

چه خواهد شد

گرت روزی به کام خویشتن بینم چه خواهد شد
و گر از گلشن وصلت گلی چینم چه خواهد شد

سرم بالین بیماری گرفت آخر ز غمخواری
اگر یک شب گذاری سر به بالینم چه خواهد شد

ز پشت پایت ار چون گرد برخیزم چه پیش آید
به پای سروت ار چون سایه بنشینم چه خواهد شد

تو چون عمری گزیدی جا درون جان به شیرینی
شبی گر جا در آغوش تو بگزینم چه خواهد شد

گلی از گلشن وصل تو ای گلزار زیبایی
اگر بویم چه خواهد رفت اگر بینم چه خواهد شد

چو دل بردی و دین بردی ز دلداران و دینداران
حسابت با من بیدل که بی دینم چه خواهد شد

جهانی شادمان شد از تو ای سرمایه شادی
اگر شادی دهی بر من که غمگینم چه خواهد شد

تو صاحبدلی،من بینوا،لیک از در رحمت
اگر لطفی کنی بر من که مسکینم چه خواهد شد

مرا رخساره از پیری پر از چین است لیک ای مه
اگر دستی کشی بر روی پر چینم چه خواهد شد

.
.
( خاشاک-45 )

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

داد خواهی

داد،اگر خواهی ز دنیا،این جهان را داد نیست
کآخر او هم،همچو ما،در کار خود آزاد نیست؟

هر کسی از دور،نقشی دیده،عشقی باخته ست
ورنه در عالم،عروس بخت را،داماد نیست

عقل در سر داری و سودای شادی،در دل است
آخر ای دیوانه،آنکو عقل دارد،شاد نیست

عشق هم،دلبسته ی جاه است و تا خسرو به جاست
بهره مند از بوسه ی شیرین،لب فرهاد نیست

از که نالم؟ برکه نالم؟ کاندرین خاموش جای
نیست گوشی باز و ما را هم،سر فریاد نیست

ای برادر،در همه کاری میان رو باش،از آنک
داد مطلق نیز چندان خوشتر از بیداد نیست

1330
.
.
( دیوان-75 )

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

بیهودگی

خدا را حاصل من چیست زین بیهوده بودن ها
به جز حسرت کشیدنها و غم بر غم فزودنها

بسم از چشم گریان اشک ناکامی ستردنها
بسم در سوگ یاران نغمه ی ماتم سرودنها

هزاران رنگ و نیرنگ از فلک دیدیم و حیرانیم
که مقصد چیست گردون را ازین بازی نمودنها

از آن خاک مذلت بر سر مسکین فشاندنها
ازین تاج سعادت از سر خاقان ربودنها

تو پنداری عدم را نیست آثار وجود اما
هزاران برتری دارد به بودنها،نبودنها

گریزان شو،گریزان از تملق پیشگان ای گل
که خوارت میکنند آخر ازین بیجا ستودنها

نصیحت از پدر نشنیدم و فرزند مسکین را
ملامت میکنم از این نصیحت ناشنودنها

1345
.
.
( دیوان-51/2 )

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

حال اسیران

سینه پر آتش و دل پر خون است
بنگر حال اسیران چون است

فقرم از ثروت قارون بیش است
رنجم از صبر خدا افزون است

کاسه ی چرخ شکسته ست و دریغ
کان هم از طالع ما وارون است

شرمش آید ز شکایت ور نه
حال لیلی بتر از مجنون است

گر سر بنده نوازی داری
وقتش ای جان جهان اکنون است

.
.
( دیوان-78 )

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

باد نیستی

برگ هستی را به باد نیستی در داده ام
از اجل هم در فنای خویش پیش افتاده ام

شاخکی خردم که از مسکین نوازی های عشق
پیش طوفان حوادث همچو کوه استاده ام

کی به دوش دوستان بار گران خواهم شدن
کز سبکباری ز دوش خویش هم افتاده ام

مرگ تلخ و زندگانی تلخ،یارب چون کنم
من که خود از بهر مرگ و زندگانی زاده ام

آرزوی رفتم از شهر هستی نیست لیک
گر سفر پیش آیدم در هر نفس آماده ام

من نه دین دارم نه دنیا دارم اما در سخن
دین و دنیا را به راه دوست از کف داده ام

1315
.
.
( دیوان-134 )

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

می شکند

او چو خاموش نشیدند دل من می‌شکند
ور بگوید سخن،آن را به سخن میشکند

آب در روی من از شرم رخ یار شکست
آب هم ای عجب از طالع من میشکند

بس که گفتم مشکن خاطر مسکین و شکست
گر بگویم سر خود را مشکن،میشکند

بختن آنگونه بلند است که از گوشهی بام
اگر افتد دگری،گردن من میشکند

.
.
( دیوان-112/13 )

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

عشقی که بود و هست

با تو ای جور آشنا،عشقی که ما را بود،هست
وان صفای دل که ارباب وفا را بود،هست

قدر ما را همچو قدر عشق ما نشناختی
لیک شوری کاین دل عشق آشنا را بود،هست

خاک راهت نیست جانا،ورنه بهر چشم ما
همچنان خاصیتی کان توتیا را بود،هست

نقش ما را گر تو از خاطر ستردی باک نیست
آن حقیقت،وان صفا کاین بینوا را بود،هست

من ازو غافل نیارم شد که عشق افتاده ام
ورنه از ما غفلتی،کان دلربا را بود،هست

آن نوازشهای شور افزا که او را بود،نیست
وان جنون عشق و شیدایی که ما را بود،هست

.
.
( دیوان-85/6 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

سر افشانم

رها کن،تا ز دامان،گرد هستی را برافشانم
دل خون گشته را،با سر به پای دلبر افشانم

طریق جانفشانی را به سرمستان بیاموزم
شراب شادمانی را،به هشیاران برافشانم

چنان ذوق پر افشانی ست ذرات وجودم را
که گر دیوانه یی بالی بر افشاند،پرافشانم 1  

ندارم دردی،اما آنچنانم خسته از هستی
که گر دست اجل مویی ز من حواهد،سرافشانم

نمی گویم خطا،اما تغافل هاست در دنیا
که گر دستم رسد،روزی به پای داور افشانم

دزآشوب 1330 

1-بال به معنی دست،و پرافشانی به معنی جان سپردن است
.
.
( دیوان-127)

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

آیینه ی ماه

دوش در آیینه ی مه نقش سیمای تو دیدم
ماه رو روشن تر از هر شب ز رویای تو دیدم

پرتو مه،نغمه ی جو،رقص گل،موسیقی شب
هر چه را دیدم نشاط افزا ز سودای تو دیدم

نور خاصی داشت مه عطری فرحزا داشت صحرا
یا که تصویری ز حسن عالم آرای تو دیدم

اندر آن دنیای زیبایی به هرجا دیده بستم
روی زیبای تو دیدم،روی زیبای تو دیدم

مست رویای تو بودم وندران رویای مستی
خویش را افتاده همچون سایه در پای تو دیدم

آمدم سرخوش ز عشق و آرزو در کویت اما
جای خالی بود آوخ آنچه بر جای تو دیدم

1334
.
.
( دیوان-132 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

من بودم و او بود

دیشب همه شب در برم آن سلسله مو بود                        من بودم و او بود

می بود و سه تا بود و صبا بود و سبو بود                       من بودم و او بود

دامان چمن پر گل و در دامن گلزار                               من بودم و دلدار

مه دلکش و گل نغز و هوا غالیه بو بود                          من بودم و او بود

آنگه که چمن بود پر از نغمه بلبل                                 من بودم و آن گل

آن گل که سراپا همه رنگ و همه بو بود                         من بودم و او بود

چشمان من از اشک سعادت شده لبریز                           وان گلبن نو خیز

چون شاخ گل افتاده به پیرامن جو بود                            من بودم و او بود

می خورد به صد ناز و بصد ناز میم داد                         بوسی ز پیم داد

آنجا که نه غیر و نه رقیب و نه عدو بود                         من بودم و او بود

او از می و من از می عشقش شده از دست                     او سرخوش و من مست

لب بسته و در سینه بسی راز مگو بود                           من بودم و او بودم

گه زیر گل سرخ و گهی زیر گل زرد                            آن ماه زمین گرد

میرفت و دلم در پی او از همه سو بود                           من بودم و او بودم

با او به چمن خوشدل و سر مست چمیدم                         دیدم من و دیدم

نیکوئی خو در خور زیبایی رو بود                               من بودم و او بود

همصحبت من او شد و همصحبت او من                          در دامن گلشن

معشوقه نکو عشق نکو حال نکو بود                              من بودم و او بود

از نام و نشانش چه سرایم سخن ای دوست                      بگذر ز من ای دوست

روح من و عشق من و آمال من او بود                           من بودم و او بود
.
.
( خاشاک-68/9 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

عقل دست بسته

دست و پا بستم در اول عقل خیر اندیش را
تا به دست دل سپارم اختیار خویش را

هرگز ای جان در دیار عشقبازی راه نیست
دیده ی نزدیک بین و عقل دور اندیش را

آگه از اندوه هجران غیر هجران دیده نیست
خاطر فارغ چه داند عالم تشویش را

کام بخشیهای گردون هر چه گردد بیشتر
طبع افزونی طلب اندک شمارد بیش را

بس که بی ایمانی از باطن فروشان دیده ام
دوست می دارم به جان،کفار ظاهر کیش را

وحشی آسا از جهان بیگانه ماندم ای دریغ
بس که در هر محفلی بیگانه دیدم خویش را

دوستان را گر شریک درد خود سازی خطاست
سوختم از درد و ننمودم به یاران ریش را
.
.
( دیوان-50 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

چین ابرو

زان ابروان زیبا برچین به ناز چین را
بگذار تا ببوسم آن چشم نازنین را

حسنت زیان نبیند گر ره نمایی ای دوست
بر آستان وصلت این کوته آستین را

ای دل به کوی امید مشکل توان رسیدن
گر طی کنی زمان را ور بسپری زمین را

شاید زبان ایام روزی خبر رساند
از تیره روزی ما آن شوخ مه جبین را

اینست و غیر ازین نیست در کارگاه تقدیر
رنج و مذلت آن را عیش و سعادت این را

پاکیزه تر ز گل بود اما فسون بدخواه
با خار و خس قرین کرد آن ماه بی قرین را

.
.
(دیوان-56/7 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

بی نظیر

گلی شکفته تر از روی دلپذیر تو نیست
صبا به نرمی اندام چون حریر تو نیست

ندانم از تو چه دیده‌ست چشم دل،ای دوست
که کس به دیده‌ی من،در جهان،نظیر تو نیست

به چشم حسن شناس من،ای لطیفه‌ی عشق
نظر فریب تر از نقش دلپذیر تو نیست

سخن ازین دل عشق آشنا مگو که تو را
کسی ندیده که از جان و دل،اسیر تو نیست

دل رمیده،به مهرت،امیدها دارد
که غیر مهر،در آئینه‌ی ضمیر تو نیست

شیراز 1346
.
.
( دیوان-76 )
ـــــــــــــــــــــــــ
r.pejman:
دوست دارم این پست را تقدیم کنم به یکی از بهترین دوستانم،که امروز زاد روزش هست.باشد که این ناقابل،شاید جبران بسیار کوچکی از مهر و مهربانیهایش باشد.
دوستی که روی زیبایش،از هر گل شکفته ای زیباتر است و سیرتش هزاران بار زیباتر و پاک تر از رویش.
دوستی که از لحظه اول دوستی و همصحبتی،نمیدانم چشم دل از او چه دیده است،که کسی را در جهان،همتای او نمیداند.
دوستی که نازنینی و مرام نیکش به اندازه ایست،که کسی را نتوان یافت که بعد از آشنایی با او،شیفته و دوستدارش نشود.
دوستی که خاهان آنم که بتوانم تا آخرین ثانیه عمر،کنار خود و با خود نگهش دارم و این امکان پذیر نخاهد بود،مگر اینکه خورشید مهر بی حدش،همچنان تابان باشد و بنده نوازی کند و این دور از حقیقت نیست،چون که،غیر مهر در آئینه ضمیرش نیست...
ای دوستی که صبا همچون روح و طبعت لطیف است،دریا همچون دلت بزرگ است و  صدای چک چک باران همچون صدایت دلنشین،زاد روزت شاد.
آرزومندم موفقیت،خوشبختی و شادی،سه جزء جدا نشدنی هر لحظه ی زندگیت باشد....

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

حسرت عشق

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای درین خانه ی ویرانه ندارد

دل را بکف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرتکش ما نیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد

دل خانه ی عشق است،خدا را بکه گویم
کارایشی از عشق کس اینخانه ندارد

گفتم مه من،از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم،دام شما دانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد
.
.
( دیوان-101 )
( خاشاک-11 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

سرنوشت دل

کار من،دیدن و لرزیدن و دل باختن است
کار او،دلبری و اسب جفا تاختن است

سوزدم از غم و سازم به جفایش گویی
کار او سوختن و چاره ی من ساختن است

لیک غافل که در این مرحله کار من و او
عشق ورزیدن و سر بر فلک انداختن است

او ببالد که منش عاشق و دلباخته ام
من بنازم که بتم در خور دلباختن است

می زنم بوسه بر آن پای دلاویز اما
این نیاز است،نه سر در قدم انداختن است

نازت از حد چو برون رفت،غرورست نه ناز
وان قماریست که خود عاقبتش باختن است
.
.
( دیوان-77/8 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

رهزن

دل آشفته ی من پیش تو زانو زده است
دست،در دامن آن طره ی جادو،زده است

حالتی خاص و نشاط عجبی داده مرا
عطر نرمی که بر آن پیکر و بازو زده است

شرر انگیزی و شادابی و زیبایی و ناز
بارد از روزن توری که بدان رو زده است

گرچه من،ره زدمش،تا به کنار آورمش
چون نکو می نگرم،راه مرا او زده است

عطر جان پرور او،برده ز دستم،گویی
غوطه،در خرمنی از مریم و شب بو زده است

تو در آغوش منی،یا که به نیروی خیال
روح من،خیمه به نزهتگه میتو زده است؟

دل من،روح من،اندیشه ی من،حسرت من
چیست؟ این چیست،که در پیش تو زانو زده است؟

کمرد،شهوریور 1322
.
.
( دیوان-70 )

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

نیست

دیوانه ی گیسوی تو عاقل شدنی نیست
از دل هوس وصل تو زایل شدنی نیست


بر گردن جان رشته زلف تو فکندن
امید درازیست که حاصل شدنی نیست

 

بر سر زنم از حسرت آغوش تو کاین دست
بر گردنت ای دوست،حمایل شدنی نیست


از سحر نماندست به عالم اثر ما
در چشم تو سحریست که باطل شدنی نیست


دیدم ز تو لطفی به شب وصل که هرگز
از خاطرم آن خاطره زایل شدنی نیست


بیهوده چه کوشم که تو بیرون شوی از دل
سودای تمنای تو از دل شدنی نیست
.
.
( خاشاک-133 )

 

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

عطر خنده

شیرین تر و خوشتر ز دهانت،دهنی نیست
در پیرهنی،خوبتر از این،بدنی نیست
   
عطری ست در آن خنده که در هیچ گلی نه
نوری ست در آن جلوه که در هیچ تنی نیست
  
چشمان تو می خندد و در خنده ی آن چشم
آنی و جمالی است،که در هر دهنی نیست
 
شیرینتری از شکر و تردید ندارد
زیباتری از عالم و در این سخنی نیست
.
.
( دیوان-70 )