۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

حمله به ایران*

دشمن دیرین ز دو سو ای شگفت
حمله به ما کرد و غرامت گرفت

مام وطن،در کف دشمن اسیر 
ماند و کسش نیست به غیرت نصیر1

خصم نگویم به تو بد می‌کند
کان پی آسایش خود می‌کند

رو که تویی دشمن ایران،نه او
بد تویی ای گم‌ره نادان،نه او


*          *          *


زندگی ار گشته درین ملک سخت
عدل و امان بسته ازین خطه رخت

بی‌وطنان،کیسه‌بُران،خاینان
جلوه‌گرانند،تفاخر کنان

الغرض،این کشور دشمن‌زده
گر همه زندان بود و غم‌کده

هرچه بود خوب و بدش آنِ ماست
میهن ما،مادر ما،جانِ ماست




*این منظومه به سال 1321 ساخته شده است.
1-ناظر به این بیت شیخ اجل:
کنون گر خصمان برندم اسیر ..... نباشد کس از دوستانم نصیر

.
.
( دیوان-255 )

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

پاسخ سگ

گفتم ای سگ سر خود گیر و ازین کوی برو
که نصیب تو ز ما دردسری خواهد بود

تا به کی سنگ خوری از کف طفلان برخیز
که درین کوچه ز هر سو خطری خواهد بود

چند بهر لب نانی سگ مردم بودن
رو! که بر خوان فلک ماحضری خواهد بود

سگ خود باش و مرس بشکن و برخیز که سگ
چون به‌خود تکیه کند شیر نری خواهد بود

راه آزادسران گیر که هنگام نیاز
شکم گرسنه نخجیرگری خواهد بود

من در این گفته که دم لابه‌ی او گفت خموش
که به هرجا ز اسارت اثری خواهد بود

عاجز نفس و اسیر شکم بی‌هنر است
گر سگی،ور ملکی،ور بشری خواهد بود

نظم گیتی‌ست برین پایه که در دامن خاک
هرکجا بار بود باربری خواهد بود

چاره‌یی نیست ز سگ بودن و ضربت خوردن
تا که ما را به در خلق سری خواهد بود

پدرم این سخن از قول نیا داشت به یاد
که سگی هست به هرجا که دری خواهد بود

استخوان‌بخش من و مالک من تا دم مرگ
بی‌گمان گر تو نباشی،دگری خواهد بود


.
.
( دیوان-439/440 )

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

حسرت دیروز

در دل افسردگان جز حسرت دیروز نیست
غصه‌ی دیروز هست و قصه‌ی امروز نیست

آرزو بسیار و همت اندک و تدبیر هیچ
این‌چنین کس لاجرم در زندگی پیروز نیست

عشق را روشن‌گر هستی مخوان کز بهر ما
برق خرمن‌سوز بود و شمع بزم‌افروز نیست

نی غلط گفتم که در خلوت‌گه صاحب‌دلان
روشنایی نیست شمعی را که خرمن‌سوز نیست


.
.
( دیوان-91 )

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

آخرین شیر بختیاری

در فرودست زردکوه آن روز1
بیشه‌یی بود و آبشاری

آن‌طرفتر به زیر زانوی کوه
بود غاری و ژرف‌غاری بود

*          *          *

وندر آن غار ژرف،سالی چند
جایگه داشت پیلتن شیری

شد تهی‌گاه او به دست قضا
ناگه آماج سهمگین تیری

*          *          *

او به سرپنجگی در آن بیشه
والی کوه و شاه وادی بود

دست آهن فشار او همه عمر
فارغ از ضعف و نامرادی بود

*          *          *

جفت او پیش ازو به تیر اجل
شد ز دنیا و او به دنیا ماند

تا به تنهایی از جهان برود
در جهان بزرگ تنها ماند

*          *          *

چشم آتش‌فشان او آن شب
گوش می‌کرد بر ترانه‌ی مرگ

روزگار گذشته در نظرش
بود رقصان در آستانه‌ی مرگ

*          *          *

با زمان‌های ناپدید شده
قصه می‌گفت،بی‌زبانی او

در غبار گذشته می‌لغزید
نقش کمرنگ زندگانی او

*          *          *

ناله‌ی شوم باد بهمن‌ماه
لرزه بر پیکر شب افکندی

بر تن زخم‌ناک شیر از خشم
شعله‌ها آتش تب افکندی

*          *          *

ساعتی روی دست خسته نهاد
سر سنگین پر غرورش را

لحظه‌یی با زبان بوسید
زخم سوزان و خون شورش را

*          *          *

گفت برخیز و ایستاده بمیر
که جز این درخور دلیران نیست

مرگ در بستر ار سزا باشد
روبهان راست‌،بهر شیران نیست

*          *          *

جنبشی کرد و با تلاش غرور
تکیه بر دست و پای لرزان داد

مرگ را آستین گرفت و کشید
جان بدو داد و سخت ارزان داد

*          *          *

ماند گردن‌فراز و دندان را
روی دندان خون‌گرفته فشرد

غرشی کرد و در سیاهی شب
آخرین شیر بختیاری مرد

*          *          *

ای گرفتار زندگانی و مرگ
پند از آن شیر تیرخورده بگیر

گر میسر شود چون شیر بزی
ور میسر نشد چو شیر بمیر2





1-فرودست: پایین، زردکوه سرحد بختیاری از چهارمحال است
2-حیرت‌آور است که بارها قطعه‌ی «مرگ گرگ» اثر آلفرد دووینیی شاعر نامدار فرانسوی را خوانده و مسحور شده بودم ولی آن را در موقع ساختن این قطعه مطلقا به یاد نداشتم.

.
.
( دیوان-408/09 )

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

افسون عشق

گرچه در آن پرده که ماوای توست
خاطرم آسوده ز تقوای توست

لیک ز افسون‌گری عشق پاک
بر تو و دامان توام بیم‌ناک

بر کسی ای میوه‌ی شیرین شده
فرصت ابراز محبت مده

ورنه چو مغزت به‌درآرد ز پوست
کانچه بخواهی ز تملق دروست

آنکه سرت را سر شه خوانده است
از رهت ای جان سوی چه خوانده است

تا که سر از راه بگرداندت
سنگ زند میوه برافشاندت

دامن پاک تو ستایش کند
تا که به راه آیی و خواهش کند

ای شده از شیره‌ی جان ساخته
الحذر از عشق رمان ساخته

آه کشان دم زند از خودکشی
تا تو به رحم آیی و دم درکشی

نقش ترحم چو به دل درنشست
ساده بگویم به تو،رفتی ز دست

رحم به عشاق دروغین مکن
رحم بود رهزن زن،این مکن

باش مواظب که تو را شوهری‌ست
نام تو ناموس تو از دیگری‌ست

گوهر نام تو گر آید به سنگ
قامت او خم شود از بار ننگ

نام پدر،نام پسر،نام شوی
از تو شود پست به بازار و کوی

عصمت حق باد نگهبان تو
در کنف رحمت او جان تو


.
.
( دیوان-230 )

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

اصفهان

تا پیش دیده راه صفاهان گرفته‌ام
پیرانه‌سر جوان شده‌ام،جان گرفته‌ام

گر نور چشم من شود افزون عجب مدار
در دیده خاک راه صفاهان گرفته‌ام

عمر دوباره یافتم از آب زنده‌رود
جامی مگر ز چشمه حیوان گرفته‌ام

با این هوای دلکش و این خاک دلنشین
دیوانه من که دامن تهران گرفته‌ام

جز در سواد ملک صفاهان نبوده‌است
گر مهلتی ز کینه‌ی دوران گرفته‌ام

سالی دو در فضای روان‌بخش این دیار
جام سعادت از کف جانان گرفته‌ام

رویای روزگار فرح‌بخش رفته‌است
کش با هزار شعبده دامان گرفته‌ام

گویی هم امشب‌ست که بر طرف زنده‌رود
جا در کنار آن مه تابان گرفته‌ام

مست از می شبانه به دامان رودبار
او را خراب و مست به دامان گرفته‌ام

او سر نهاده بر کتف من از وفا
من دست او به بستن پیمان گرفته‌ام

با نور ماه و بوی گل و شور عندلیب
بزمی عجب به روضه رضوان گرفته‌ام

او در بهار عمر و من اندر بهار عمر
او برده دل ز من من ازو جان گرفته‌ام

او دل به خنده از من بی‌دل ربوده است
من جان به بوسه زانگل خندان گرفته‌ام***

او چون گلی شکفته گریبان گشوده است
من بوسه ز غنچه‌ی پستان گرفته‌ام***

او شاد از آنکه یار سخن‌گو گزیده است
من شاد از آنکه یار سخن‌دان گرفته‌ام

با نقد عشق دامن آن یار مهربان
در کف گرفته‌ام من و آسان گرفته‌ام

فارق چنان نشسته که گویی خط امان
با دست خود ز دست جهان‌بان گرفته‌ام

و اکنون بر آستانه‌ی پیری ازین خطا
با آه و ناله دامن حرمان گرفته‌ام

تا ننگرم به روی کس از بعد روی او
بر نور دیده راه ز مژگان گرفته‌ام

دامان دولت از کف من رفته‌است
انگشت حسرتی که به دندان گرفته‌ام

واکرده زنده‌رود گریبان به ناز و من
از بار غصه سر به گریبان گرفته‌ام

شب آن شب است و رود همان رود و می همان
من آن نی‌ام که بوده‌ام،از آن گرفته‌ام



1321
.
.
( دیوان-29/30 )
( خاشاک-245 )
ـــــــــ
r.pejman :
دو بیتی که با علامت *** نشان‌دار شده‌اند،در کتاب دیوان حذف شده‌اند

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

مکافات

روزی به‌روی لاغر خم‌گشته قامتی
خندیده‌ام مگر ز جوانی و جاهلی

کاکنون به روی تیره و موی سپید من
خندند کودکان و جوانان ز غافلی


.
.
( دیوان-453 )

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

کجروی

با آن رخ بهشتی و آن روح مینَوی
ای سرو ناز من ز تو خوش نیست کجروی

ترسم خدا نخواسته ای باغ آرزو
تخمی که کشته‌ای ز سر جهل بدروی

از ما به صورت ارچه جدایی دریغ نیست
ما را که با خیال تو وصلی است معنوی

نومیدم از وفای تو چندان‌که بینمت
خوش در کنار خویش و نپندارم این توی

جز از زبان چشم خود افسانه‌ی مرا
باور نمی‌کنی اگر ای دوست بشنوی

جان می‌دهد به مردم و گرمی نمی‌دهد
دل‌های مرده را دم جان‌بخش عیسوی


.
.
( دیوان-182/83 )

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

از متملق بگریز

از متملق بگریز ای پری
تا نشوی فتنه‌ی مستکبری

آنکه به وصف تو گشاید دهن
نیک ز ره می‌بردت بی‌سخن

وصف جمالت به صد آیین کند
بر تو اخلاق تو تحسین کند

دم زند از پاکی دامان تو
تا که برد راه به ایوان تو

بر رگ خوابت زند انگشت نرم
تا که دلت را کند آهسته گرم

دل مده ای‌جان به سخن‌های او
تا نشوی صید رسن‌های او

کو شده بیدار و تو خوش خفته‌ای
تا که به خویش آمده‌ای،رفته‌ای

از دم مسموم تملق‌گران
دور نشین ای شرف دختران

هم‌سخن چرب‌زبانان مشو
بهر خدا همدم آنان مشو

گر ز تملق نتوانی گسیخت
از متملق بتوانی گریخت

دیده‌ی خودبین نه،خدابین طلب
بهر خدا،آن طلب،این طلب


.
.
( دیوان-230/31 )

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

گذشتِ عمر

یک نفس در ناله و یک لحظه در زاری گذشت
خوش‌ترین ایام عمر من به غم‌خواری گذشت

تا نهال هستی‌ام از خاک گیتی سرکشید
همچو نرگس عمر کوتاهم به بیماری گذشت

خار جور دوستان آزرده جان من ولی
چون گل ایام حیاتم در کم‌آزاری گذشت

تا نشد تاریک چشم عمرم از باد اجل
شمع‌سان شب‌های تار من به بیداری گذشت

دست گردون تا نمردم بندم از پا برنداشت
چون چراغ‌ برق عمرم در گرفتاری گذشت

آسمانش بر فلک خواهد رساند از اعتبار
هرکه دورانش چو شاهین در ستم‌کاری گذشت

روزگار رفته را پیش نظر دارم مدام
لیک در چشم تو آسان‌ست و پنداری گذشت


.
.
( دیوان-74 )
( خاشاک-236 )

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

پیدا کرده‌ام

فروزان‌اختری،تابنده‌ماهی،کرده‌ام پیدا
به ملک دل‌ربایی،پادشاهی کرده‌ام پیدا

به تحریک حسادت،با تغافل،با زبان‌بازی
به کوی دوست،با صد حیله،راهی کرده‌ام پیدا

گریبان وصالی،دامن خورشید رخساری
به اشکی کرده‌ام حاصل،به آهی کرده‌ام پیدا

به نام عشق پاک او را به هرجا خواستم،بردم
گناهی کرده،اما بی‌گناهی کرده‌ام پیدا

بهل،تا رشته‌ها نام و ننگ،از پای برگیرم
که راهی خوش،نه به نور روی ماهی،کرده‌ام پیدا

بیایید ای هوس‌ها،بی‌خودی‌ها،گرم‌جوشی‌ها
که در آغوش ماهی،تکیه‌گاهی کرده‌ام پیدا



1317
.
.
( دیوان-63 )

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

خوف و رجا

در کف خوف و رجا چند توان داشت مرا
چند باید گل من دل‌نگران داشت مرا

ارزشی نیست مرا از ره صورت اما
گر به معنی نگری دوست توان داشت مرا

.
.
( دیوان-479 )

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

گیسوبند

آن پری با توری ابریشمین
ساخته دامی و بر سر می‌زند

موی او از چشمه‌های دام او
چشمکی بس روح‌پرور می‌زند

در فضای سینه بهر دام
مرغ روحم دم به دم پر می‌زند

.
.
( دیوان-477 )

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

خدمت دیوان

در خدمت دیوان نه که در صحبت دیوان
چل سال به خوش‌نامی و پاکی گذراندیم

امروز به یک مشت غبارش نستانند
عمری که درین عالم خاکی گذراندیم

در موقف دیوان جزا کاش نپرسند
تا با که سخن گفته و با کی گذراندیم

با این‌همه شادیم که دوران بقا را
راضی گذراندیم،نه شاکی گذراندیم

.
.
( دیوان-456 )

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

حجب یا غرور

گویی از آب عشق و خاک حیا
نقش‌بند ازل سرشته مرا

حالتی درمیان حجب و غرور
دور دارد از آن فرشته مرا

تا ز آب وصال جان‌یابم
آرزوی وصال کشته مرا

بس زیان دیده‌ام ز شرم و غرور
عبرتی ناید از گذشته مرا


.
.
( دیوان-447 )

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

سردرد

بهره‌ی من ز عمر درد سرست
شاخ هستی شکسته زین ثمرست

سر به سر دردسر بود هستی
لیک دردا که درد سر دگرست

ناله دیگر ز درد سر نکم
چه‌کنم ناله‌ای که بی‌اثرست

گر زیانم به جان رسد غم نیست
زانکه سود من اندرین ضررست

مرگ را بد مدان به ما بنگر
تا بدانی که زندگی بترست

زندگی شد بلای جانی من
سوخت جانم ز زندگانی من

.
.
( دیوان-333 )
( خاشاک-282 )

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

فرشته‌ی مسلول

دوش دیدم به طرف رهگذری
کودکی از فرشته خوب‌تری

نونهالی ز ریشه سوخته‌یی
جان شیرین به نان فروخته‌یی

خردسالی ز عمر سیر شده
دختری هفت‌ساله پیر شده

خون‌چکان روح رنج‌دیده‌ی او
روی راحت ندیده دیده‌ی او

جامه‌یی پاره‌پاره بر تن داشت
در سیه‌جامه جسم روشن داشت

می‌درخشید زیر پیرهنش
همچون شاخی پر از شکوفه تنش

جور سرما و دست جوع به خشم
رنگش از روی برده نور از چشم

دل نغزش ز غصه تنگ شده
گل سرخش بنفشه‌رنگ شده

پای عریان و موی ژولیده
پای تا سر ز فقر شولیده


*          *          *

چشم بی‌نور او چو رویم دید
کرد رو سوی من به صد امید

خواست با خنده‌یی که نتواند
روی گریان خود بپوشاند

لیک چشمش ز رنج گریان شد
خنده‌اش زیر اشک پنهان شد

خواست کز غم حکایتی بکند
گر تواند شکایتی بکند

لیک مشتی ز سرفه بر دهنش
خورد و شد خشک در دهان سخنش

قطره‌یی خون دوید بر لب او
شد هویدا نهفته‌مطلب او

من از این نقش غم برآشفتم
لب به دندان گزیده می‌گفتم:

مگر این دل شکسته خون دارد
که دهانش ز خون پیام آرد

در تن او کش آسمان زده‌است
خونی ار هست منجمد شده‌است


*          *          *


گفت دل: ای غریق بی‌خبری
چشم جان باز کن که تا نگری

لب خاموش او درین سخن است
که همین خون دل غذای من است

نیستش غیر خون دل خورشی
آید از خون دل چه پرورشی

چو خوراکش ز خون دل شده است
سینه‌اش جای‌گاه سل شده است

دست پنهان مرگ در تن او
در پی جان اوست در تک و پو

روح طفلانه‌اش نشان می‌داد
کز برای حیات جان می‌داد

لیک می‌گفت جسم لرزانش
که بود در کف اجل جانش

بر گلویش که پاک و زیبا بود
جای چنگال مرگ پیدا بود

می‌شد از هر دمش به بدحالی
کمی از جام زندگی خالی

شکوه از درد بی‌دوا می‌کرد
در کف مرگ دست و پا می‌کرد

خوانده می‌شد ز نقش هر قدمش
که برد آن قدم سوی عدمش

شد زبانی درین سخن هر مو
که به مویی است بسته هستی او

کودک القصه سر به زیر افکند
خواست از من به کدیه پولی چند

دیده‌اش با زبان مژگان گفت
به زبان آنچه را که نتوان گفت

مضطرب گشت روح ساکن من
خون‌فشان گشت چشم باطن من

دیده فارغ ز اشک‌باری بود
لیک دل غرق آه و زاری بود

در شادی به رویش بگشادم
شهروایی به دست او دادم1

گفتم: ای بی‌نوای سوخته‌دل
ای دلت جای‌گاه آتش سل

شب آینده،شام نوروز است
عید شاهان شوکت‌اندوز است

در نکویی مسلم است این عید
بهترین عید عالم است این عید

رو که تا گردد از جمال تو باز
در عشرت به اهل خانه فراز

خنده‌زن نغمه ساز و شادی کن
ساعتی ترک نامرادی کن

کان شب ختم شادمانی توست
آخرین عید زندگانی توست



1-شهروا نام پولی است که یک نفر از سلاطین از راه ضرورت رایج ساخت و چون عیار درستی نداشت از رواج افتاد و از آنجا که اسکناس هم در ظاهر بهایی ندارد،اطلاق لغت شهروا را بر آن روا دانستم. کاش این نام پرمعنی و شیرین جانشین لغت اسکناس می‌شد که مسخ شده‌ی کلمه آسیگنات روسی است که آن هم در اصل روسی نبوده

.
.
( دیوان-192/93 )
( خاشاک-270/72 )

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

گیسوی دو رنگ

بس رنگ‌ها شکسته ز زلف دو رنگ توست
ما را بجز شکست،چه حاصل ز جنگ توست

یک‌رنگ بوده‌ام به همه عمر و این زمان
صد رنگ اگر شوی دل ما هم به رنگ توست

کس سنگ را به شیشه نکرد آشنا ولی
صاحب‌دل آن‌کسی است که جویای سنگ توست

در راه عاشقی ز تکاپوی ما چه سود
کاین عرصه،جلوه‌گاه شتاب و درنگ توست

ما را اگر گشایشی از روزگار نیست
ای آسمان تیره‌دل از چشم تنگ توست

زین طبع زودرنج و از آن خوی دیرجوش
ای شاعر آنکه یار تو شد پای لنگ توست



تهران1335
.
.
( دیوان-84 )

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

عیب‌ها

در همه کس بی‌سخن از مرد و زن
ضعفی و نقصی بتوان یافتن

شوی تو هم چون دگران آدمی‌ست
آدمی از عیب و خطا دور نیست

چند خطابین شوی و عیب‌جو
چشم هنربین خطاپوش کو؟

شاخه‌ی کج هست درین باغ و راست
دیده که جز راست نبیند کجاست؟

.
.
( دیوان-235 )

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

شکوه از همسر

دم مزن از بخت سیه‌رخت خویش
کیست که راضی بود از بخت خویش

رو بشنو درد دل مرد را
تا به خود آسان کنی این درد را


*          *          *


تا که بود گوی زمین رهنورد
مرد ز زن شکوه کند زن ز مرد


.
.
( دیوان-235 )

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

حکایت

دفتری از قصه‌ی حور و پری
هدیه گرفت از پدری،دختری

بود بسی نقش مجسم در او
صورت شاه پریان هم در او

دیده بر آن چهره‌ی زیبا چو بست
رفت در اول نظرش،دل ز دست

راه ز صورت چو به معنی نبرد
سخت به شاه پریان دل سپرد

ز آتش دل نرم‌تر از موم شد
عاشق آن دلبر موهوم شد

.
.
( دیوان-229 )

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

آرزو

آرزوی روی ماهی می‌کشم
حسرت چشم سیاهی می‌کشم

بخت من آنگاه و امید وصال
حسرت شیرین‌نگاهی می‌کشم

آتشم بر خرمن هستی مزن
کز دل پرسوز آهی می‌کشم

با امید دیدنت هم‌چو نسیم
هر نفس خود را به راهی می‌کشم

در چمن با نکهت گیسوی دوست
عطر صد گل از گیاهی می‌کشم

ای عجب کاین رنج راحت‌سوز را
از نگاهی،از نگاهی می‌کشم

منت شاهان نصیب من مباد
گر کشم منت ز ماهی می‌کشم

گر پناهی بایدم بردن به خلق
دست سوی بی‌پناهی می‌کشم

.
.
.
( دیوان-136 )
( خاشاک-256 )