۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

کبوتر پر بریده

دختر من کبوتری دارد
همچو افکار کودکانه سپید
با نوای فرشته می‌خواند
بهر او نغمه‌های عشق و امید

*          *          *

با همان روح مادری که در اوست
دم‌به‌دم آب و دانه می‌دهدش
گاه بر سینه گاه بر منقار
بوسه‌یی مادرانه می‌دهدش

*          *          *

نگران‌ست دایم از چپ و راست
چشم مرغک به جستجوی کسی
لیک بالش بریده‌ام که مباد
رود از کوی ما به کوی کسی

*          *          *

مرغ دل‌خسته،دی،به دامن چرخ
دید نقشی و گفت: این چه فن است
چیست کانسان چو پنبه در کف باد
گاه آرام و گاه موج‌زن است

*          *          *

سر خود کج گرفت و با یک چشم
مرغ مسکین به آسمان نگریست
تا ببیند که بر جبین فلک
چیست آن ابر سایه‌گستر چیست

*          *          *

دسته‌یی از کبوتران سفید
دید در زیر آسمان کبود
جمعشان خالی از پریشانی
بود و او از میانه بیرون بود

*          *          *

خویش را گرد کرد و خم شد و راست
تا به چرخ برین پر افشاند
لیک بال بریده‌اش نگذاشت
که ز دل گرد غم برافشاند

*          *          *

بالکی زد به شوق و دید افسوس
که بریده‌ست نازنین پر او
و آرزوی بلندپروازی
ماند در روح نازپرور او

*          *          *

منم آن مرغ و روح سرکش من
دم‌به‌دم راه آسمان گیرد
پای اگر بسته مانده دست دلم
در درگاه لامکان گیرد

*          *          *

در صورت به روی من بسته‌ست
در معنی به روی دل بازست
گر پر و بال من شکسته چه باک
مرغ اندیشه گرم پرواز است

*          *          *

طبع گردون‌گرای شاعر را
نتوان ساخت پای‌بند قیود
کاخ هستی اگرچه محدودست
روح شاعر نمی‌شود محدود

.
.
( دیوان-398/99 )

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

بختیاری

به پیرامن کوهساری بلند
دیاری‌ست پرمایه و ارجمند

ده و بیشه و دشت و آب روان
زمینی چو خورشید روشن‌روان

گران‌بار کوهی بلند اختری
سپهر افسری ایزدی گوهری

ز یک‌سو به ماهی فروهشته‌ یال
و زان‌سوی بر ماه گسترده بال

همانا که آن مرز مینوسرشت
بود لختی از خاک خرم‌بهشت

گریبانش از گوهر آکنده است
عبیرش به دامان پراکنده است

در آن سرزمین کرده جای نشست
نژادی جوان‌مرد و ایران‌پرست

دلیر و گران‌سنگ و پولادخای
سرافراز و بانام و جنگ‌آزمای

گه آشتی آب آتش‌نورد
چو دریای آتش به گاه نبرد

سواران شیرافکن پیل‌تن
پدر بر پدر گرد و شمشیرزن

همه ازدر فرّ فرماندهی
پدیدآور روزگار بهی

گروهی چو خورشید روشن‌گرا
تباری ز خورشید روشن‌ترا

مر آن مرز را بختیاری‌ست نام
که بادش جهان رام و گردون به کام

گر ایران‌زمین بختیاری نداشت
بر آنم که از بخت یاری نداشت

همه مردمش گرد و شیراوژنند
تو گویی مگر کوهی از آهنند


*          *          *


شبان‌گه ز گردان گردون شکوه
فراگرد آتش به دامان کوه

شود انجمن‌های پرداخته
به آیین یزدانیان ساخته

سراید یکی مرد پاکیزه‌مغز
به شعر اندرون داستان‌های نغز

سخن از نیاکان فراز آورد
همان فرّ دیرینه بازآورد

سراینده چون برخروشد همی
دل شیرمردان بجوشد همی

زبانش پر از واژه پهلوی‌ست
زمینش پر از فرّ کیخسروی‌ست

بزرگانش از دوده‌یی پهلوان
هشیوار و دانا و روشن‌روان

من اینک از آن ایزدی‌گوهرم
که بر چرخ گردنده ساید سرم

کشد پَروَزم زی بلنداختران
نبرده‌سواران همایون‌سران

نبینی به فرخ نیاگان من
به‌جز گرد تیرافکن و تیغ‌زن

مرا دوده از برترین گوهرست
نژادم ز خورشید روشن‌ترست

همان نام‌ور یازده پشت من
کز آنان گران‌بار شد مشت من

سرافراز و بانام و کشورستان
ز ایلام تا مرز هندوستان


*          *          *


تو ای خاک پاکیزه آباد زی
ز فرمان بیگانه آزاد زی

تویی مهد فرماندهان بزرگ
چراگاهت آبشخور میش و گرگ

نبردی تو فرمان یونان و تور
نماندی ز اورند دیرینه دور

ز کف تیغ رویینه نگذاشتی
همان فرّ دارا نگه داشتی

بسی دیدی از آسمان روبهی
نشد بیشه‌ت از نره‌شیران تهی


*          *          *


اگر سوی آتشفشان خوانی‌ام
و گر بر دم تبغ بنشانی‌ام

ز جان و جهان دوست‌تر دارمت
چسان دامن از دست بگذارمت



دشتک پشتکوه 1321

.
.
( دیوان-201/02 )
( خاشاک-140/41 )

۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

عشق جوان

پیرم و عشق تو در سینه جوان‌ست هنوز
دل همان،شور همان،عشق همان‌ست هنوز

من به یاد تو ز روی دگران بستم چشم
چشم لطف تو به روی دگران‌ست هنوز

ناله‌ام در دل گیسوی تو پیچیده ولی
گوش احسان تو دردا که گران‌ست هنوز

جان من بر لب و دل غرقه به خون‌ست اما
هوس وصل توام در دل و جان‌ست هنوز

ناتوانم ولی از بهر پرستیدن تو
جان سودازده پر تاب و توان‌ست هنوز

تلخی زندگیم لب ز سخن بسته ولی
نام شیرین تو ای جان به زبان‌ست هنوز



 1329

.
.
( دیوان-121/22 )

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

خدمت به خلق

خیر پراکن‌شو و راحت‌رسان
در حد خود باش کس بی‌کسان

خنده‌زنان بار ضعیفان ببر
شکرکنان ناز یتیمان بخر

.
.
( دیوان-241 )

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

دوست یا برادر

گفتت یکی: فرق برادر ز دوست
چیست؟بگفت: این‌دو چو مغزند و پوست

مغز بود بی‌شک از پوست به
لیک برادر که بود دوست،به

خویش تو،گر دوست نشد دشمن است
ای خنک آن دوست که دشمن‌کن است

.
.
( دیوان-241 )

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

آرایش

فطرت زن طالب آرایش است
گرمی روح زن ازین آتش است

تا که شود نقش تو زیبنده‌تر
سحر نگاه تو فریبنده‌تر

لیک نه آن‌سان که به بازار و کو
اینت به انگشت نماید بدو

روغن و رنگ از سر و سیمای تو
خیزد و ریزد به سراپای تو

داغ کبودی که نهی روی چشم
مشت به رویت زند از روی خشم

رنگ مکن آینه‌ی ساده را
تیره مکن آب خدا داده را1

بیل مکن ناخن زیبات را
مسخره‌ی کفش مکن پات را

بهر خدا آتش بی‌دود باش
تا که طبیعی بتوان بود،باش


*          *          *


فطرت افراطی زن ای دریغ
در ره این قافله افشانده تیغ

حد وسط نیست به هنجار زن
شیوه‌ی افراط بود کار زن


*          *          *


ای به تو روشن دو جهان‌بین من
لیلی من،خسروِ شیرین من

شب که بجز شوی تو در خانه نیست
موی تو ژولیده و رخ روغنی است

لیک چو از خانه به‌در می‌روی
با سر و روی این‌همه ور می‌روی

بایدت آراسته بود ای صنم
لیک نه در کوچه،که در خانه هم

خانه ازو،جامه ازو،نان ازو
هست و تو را جلوه به بازار و کو

حیف بود گر زن شایسته‌خو
یار کسان باشد و نان‌خوار شو

راه کج از چشم خوشت دور باد
وان‌که رهت کج‌ طلبد کور باد



1-آب:صفا و طراوت
.
.
( دیوان-246/47 )

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

یادباد!

یاد باد آن‌که تو را در دل کس راه نبود
کسی از عشق من و حسن تو آگاه نبود

شورش روح من و جلوه‌ی زیبایی تو
صحبتی داشت ولی شهره در افواه نبود

یاد از آن بی‌خبری‌ها که در آغوش وصال
با تو بودم من و کس را به میان راه نبود

یادباد آن شب شیرین که میان من و او
پرده‌یی جز سر گیسوی شبانگاه نبود

لب او بر لب من بود و به حسرت می‌گفت
کاشکی عمر وصال این‌همه کوتاه نبود

خاص من بود سراپای وجودش که هنوز
آگه از حسن جهان‌گیر خود آن ماه نبود

دوست می‌داشت مرا آن گل و دانم که هنوز
دوست می‌داشت گرم دشمن بدخواه نبود

خورد دستی به در خانه و دل با من گفت
اوست،آرام من و توست،ولی آه نبود

.
.
( دیوان-115/16 )
( خاشاک-41 )

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

پاسخ سقراط

یکی گفت سقراط را: ای حکیم
نه چون توست در نرم‌خویی نسیم

شنیدم که از طبع سازش‌گرت
ندارد نصیبی نوازش‌گرت

زنی رامش‌افزای شوی و سرا
تو قدرش ندانی ندانم چرا

چنین گفت استاد یونان‌زمین
که: ای یار دیرینه اول ببین

چگونه‌ست این کفش نو دوخته
که داری بسی دانش اندوخته

از این پاسخ لغو ناسخته دوست
به حیرت فرو رفت و گفتا: نکوست

بخندید دانای والا تمیز
که: چشم تو بر ظاهرست ای عزیز

بلی کفش من از برون‌سو نکوست
ولی رنج من از درون‌سوی اوست

ندانی ز پاپوش زیبای من
چه‌ها می‌کشد بی‌نوا پای من 1




1-شک نیست که بیت بلند خداوند غزل پارسی سعدی شیرازی ناظر بر همین پاسخ معلم بزرگ فلسفه بوده و فرماید:
تهی‌پای رفتن به از کفش تنگ ...... بلای سفر به که در خانه جنگ

.
.
( دیوان-188 )

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

به سوی دبستان

زین سپس ای هدهد بستان‌خرام
کبک‌صفت سوی دبستان خرام

دفتر تحصیل ادب باز کن
کسب خرد از الف آغاز کن

گر،چو الف،پیشه کنی راستی
نیست تو را در دو جهان کاستی

.
.
( دیوان-221 )

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

تنها بوده‌ام

گرچه هم‌چون آرزو دمساز دل‌ها بوده‌ام
در جهان تا بوده‌ام تنهای تنها بوده‌ام

از غرور،از حجب،از بی‌عقلی،از کم‌مایگی
بوده‌ام در جمع و تنها بوده‌ام تا بوده‌ام

این فرار از خلق و این احساس تنهایی ز چیست
من که در هر محفلی منظور دل‌ها بوده‌ام

گه اسیر سیل و گه بازیچه‌ی دست نسیم
همچو خاری خشک در دامان صحرا بوده‌ام

بس که در تردیدم از بود و نبود خویشتن
سخت حیرانم که:هستم در جهان،یا بوده‌ام

هرگزت یادی ز دور افتادگان ناید ولی
من به یادت بوده و هستم به هرجا بوده‌ام




 1339

.
.
( دیوان-147 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

خاکستر من

ای که راز دل غم‌پرور من می‌شنوی
قصه‌یی خشک ز چشم تر من می‌شنوی

زادم و خون جگر خوردم و مردم،این‌ست
داستانی که ز خاکستر من می‌شنوی

.
.
( دیوان-481/82 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

ای سگ

ای سگ تو ز ابنای بشر خوارتری
زان خوارتری کز او وفادارتری

می‌بینمت ای پاک‌تر از من کز من
آزرده‌تری گرچه کم‌آزارتری

.
.
( دیوان-481 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

حسد

در همه بدها چو نکو بنگری
از همه بدتر حسدست ای پری

دیده به عیش دگران دوختن
جان و دل از رشک و حسد سوختن

کار خردمند هشیوار نیست
بگذر ازین کار که این کار نیست

دست حسادت که گلوگیر توست
جوششی از عقده‌ی تحقیر توست

از پی ناممکن و ناآمده
ممکن و موجود خود از کف مده

در بر جاه و حشم اغنیا
هیچ بود ثروت محدود ما

لیک همین هیچ تو ای جان بسی است
در بر همسایه که مسکین‌کسی است


*          *          *


نظم‌طلب باش و ظرافت‌پرست
نور و صفا بخش به هر چت که هست

مبل گران‌قیمت و فرش ثمین
بستر گسترده ز دیبای چین

دانش کوتاه و رواق بلند
پستی اندیشه و طاق بلند

در نظر مردم صاحب‌تمیز
ای همه‌چیزم تو،نیرزد به چیز

از چه درین رهگذر پیچ‌پیچ
بسته‌ای ای دلبر من دل به هیچ

جاه و خطر در نظر اهل هوش
هست،نه در جامه که در جامه‌پوش

خاطر بسیارطلب درهم است
گر دو جهان را بستاند کم است

.
.
( دیوان-245/46 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

بیا مرو

حالم بد است،از برم امشب بیا مرو
کار من‌ست بسته به یک تب بیا مرو

روزم به آخر آمد و نزدیک شد غروب
ای آفتاب عمر یک امشب بیا مرو

جان بر لب آمده‌ست و امیدی نمانده لیک
تا هست جان به دامن این لب بیا مرو

تو کوکب سعادتی امشب ز برج ما
ای قرص مهر پیش تو کوکب بیا مرو

مطلوب ما تویی تو یک امشب مرو،بیا
این‌ست از تو غایت مطلب بیا مرو



1327
.
.
( دیوان-164 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

شکرگزاری کودک

پدری خوب و مهربان دارم
که سراپا محبت است و صفا

علم او،سعی او و همت او
گرمی‌افزاری آشیانه‌ی ماست

دل پر از عشق اوست در بر من
سایه‌اش کم مباد از سر من



مادری ماه مادری دارم
که وجودش چراغ راه من است

گر گناهی کنم ز نادانی
مهر او برتر از گناه من است

با زبان فرشتگان آن ماه
کندم از خطای خویش آگاه



نان من تازه است و آبم خوش
وانچه خواهم ز بیش و کم دارم

خانه آماده،جامه پاکیزه
بر چه حسرت برم،چه غم دارم

پدر و مادرم بهشت منند
روشنی‌بخش سرنوشت منند

.
.
( دیوان-381/82 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

مگر تو نبودی؟

آن‌که به ناز و نیاز و لابه و سوگند
برد دل از دست من مگر تو نبودی

آن‌که به دامان من گریستی از شوق
می‌زده در این چمن مگر تو نبودی

آن‌که شدی غنچه تا به ناز درآید
هم‌چو گل از پیرهن مگر تو نبودی

آن‌که سراپا مطیع خواهش من بود
بی‌خبر از خویشتن مگر تو نبودی

وان‌که دلم را شکست و چشم وفا بست
ای بت پیمان‌شکن مگر تو نبودی

وان‌که ازو پای‌مال دست ستم شد
عشق من،ای عشق من،مگر تو نبودی

.
.
( دیوان-457 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

خطا کردی

بر من جفا کردی،خطا کردی
آری خطا کردی،خطا کردی

جوری که بر بیگانه نتوان کرد
بر آشنا کردی،خطا کردی

تا دیگری آب بقا نوشد
ما را فدا کردی،خطا کردی

در بزم رندان با غزل‌خوانی
شوری به پا کردی،خطا کردی

ما را که سر تا پا وفا بودیم
خصم وفا کردی،خطا کردی

.
.
( دیوان-178 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

از تهمت بپرهیز

دختر من الفت اهریمنان
به بود از صحبت تهمت‌زنان

در صف ناخوش‌سخنان سر مکن
تهمتشان مشنو و باور مکن

غیبت اگر قصه و گر طیب است
زشت بود زانکه خود آن غیبت است1




1-غیبت به فتح «غ» برای این معنی خطاست و باید بر وزن «زینت» ادا شود.
.
.
( دیوان-238 )

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

بی‌مادر

کودکی شش ساله1 بر کوهی بلند
بود در سایه‌ی درختی دیرسال

نیم‌روز آن‌جا چو مرغی آتشین
بر فراز صخره‌ها،گسترده بال

*          *          *

سایبانی در حصار آفتاب
بر سر سنگین کوه افتاده بود

ظهر و گرما و سکوت و بی‌کسی
بود در آن کوه و کودک نیز بود

*          *          *

آسمان چون لخته‌یی از سرب خام
بر سر سنگین کوه افتاده بود

دور از آنجا،آبشاری نقره‌فام
چون ستونی از بلور استاده بود

*          *          *


مانده بر پا با سکوتی رنج‌بار
خارها بی‌جنبشی بر سنگ‌ها

موج گرما بود آنچ از چارسو
پیش رفتی هم‌چنان فرسنگ‌ها

*          *          *


از نسیمی هم در آن گم گشته‌کوه
رخنه در دیوار خاموشی نبود

گفتی آن دنیای نفرین‌کرده را
حاکمی غیر از فراموشی نبود

*          *          *


دیده بر پاهای عریان دوخته
می‌مکید انگشت خود را آن بچه

بود روشن کاندر آن خاموش‌جای
فکر می‌کرد آن پسر اما به چه؟



1-تصویری از چهارسالگی گوینده است که در آن عدد چهار به شش مبدل شده است.
.
.
( دیوان-391)

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

مگر

گره کن طره را ای شب،مگر ماهی برون آید
بسوزان سینه را ای غم،مگر آهی برون آید

نپندارم که نوری بر شب تار من افشاند
هم ار چون ماه نخشب،ماهی از چاهی برون آید

بجز حرمان نخواهد یافت از یغمای من سودی
اگر دزدی به راهم از کمین‌گاهی برون آید

به زیر بار غم جانا نفس را تازه می‌سازم
ز چاک سینه‌ام آهی اگر گاهی برون آید

چو گفتم:کیست در این خانه،خندان دایه‌اش با من
بگفتا:جان توست ای دوست،گر خواهی برون آید

.
.
( دیوان-117/18 )

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

فرزند

نخل تو ای باغ برومند عشق
شاخ نو آورد ز پیوند عشق

طفل تو مولود مبارک‌دمی است
هم‌چو تو در عالم خود عالمی است

سینه،درخشنده‌تر از آینه
نقش پذیرنده‌تر از آینه

رشته‌ی گهواره چو در مشت توست
جنبش عالم به سر انگشت توست 1

گر تو هنرجوی و خردور شوی
دخترکم،نابغه‌پرور شوی

نابغه هم چون تو بنی‌آدم است
من چه کنم نابغه‌پرور کم است

رو که دهد شاخ تو شیرین بری
نابغه گر نیست بلند اختری

آتشی اندر دلش افروخته
خرمن تاریکی ازو سوخته

اوست کنون کوچک و عالم بزرگ
لیک چو عالم شود او هم بزرگ


*          *         *


عزت مادر نه ز پر زادن‌ست
عضو مفیدی به جهان دادن‌ست

ماند اگر دامن مادر تهی
به که در او کودک بی‌فر،نهی

کودک نوخاسته خربنده نیست2
 خون خورد ار گوهرش ارزنده نیست

خجلت خربندی او خود نخواست
محنتش از مادرِ خربنده زاست

عزت و ناکامیش از مادر است
مادر بی‌عقل بلاپرور است

مادر،نادان و پدر،بی‌خرد
طفلک مسکین به که روی آورد
 

*          *          *


آن‌که بهایی دهدش از نخست
دختر من دست گوهرساز توست

اوست گوهر،دست تو گوهرتراش
گوهر بی‌آب و بها گو مباش


*          *          *


الغرض آن کار که بایسته است
پرورش کودک شایسته است



1-ناپائون گفته است: مادر به یک دست گهواره را می‌جنباند و به دست دیگر عالم را
2-خربنده: کسی که خر به کرایه دهد
.
.
( دیوان-249/50 )

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

شکرگزاری از پاکستان

نسیما خیز و شورافزا پیامی
به ایران‌دوستان ز ایرانیان بر

ز فرزندان این کشور سلامی
به پاکستان و پاکستانیان بر

ثناخوان شو بر آن مرز بهشتی
که ایمن باد از بی‌داد و زشتی


نثاری ای نسیم نافه گردان
برافشان محفل روحانیان را

درودی از در1 آزادمردان
ببر آزاده‌پاکستانیان را

بگو با آن برادر زین برادر
که ای از صد برادر مهربان‌تر


درین پیکار مرگ و زندگانی2
 که بادا دست داور یاور ما

شدند آزادگان چونان که دانی
جوان‌مردانه یاری‌گستر ما

شما هم راه حق‌کیشی گرفتید
بسی بر دیگران پیشی گرفتید


سرود مهر و وحدت ساز کردید
شما ای دوستان هندوستان هم

کتاب حق‌پرستی باز کردید
شما،آزادمردان جهان هم

ولی مهر شما رنگی دگر داشت
نوای دوست آهنگی دگر داشت


اگر ما را در این پیکار جان‌کاه
شکست افتد شکستی بی‌دوام است

که جنگ حق و باطل،خواه و ناخواه
حق انجام است و این ما را تمام است

چه بیمی،هستی از کف دادگان را
چه باک از نیستی آزادگان را


الا تا کج نپنداری که ایران
بحمدلله قوی هست و زبون نیست

زبونی نیست در کار دلیران
دلیران را هراس از سیل خون نیست

ندارد بیمی از مرگ آن‌که داناست
ور از مردن نپرهیزد تواناست


1-ازدر:شایسته،درخور،سزاوار
2-در موضوع ملی شدن نفت


20خرداد1330
.
.
( دیوان-307/08 )

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

انداخت (غزل*)

ما را چو رقیب از نظر لطف وی انداخت
رفتیم بدانجا که عرب رفت و نی انداخت

روشن نشد از تیرگی بخت که ایام
برداشت کی از خاکم و بر خاک کی انداخت

بی‌برگ و برم چون چمن‌آرای محبت
سرسبزی ما را ز بهاران به دی انداخت

غیر از تو که بی‌داد به ما می‌کنی ای دوست
پرورده‌ی خود را کسی از دست نینداخت

ما را ز صفاهان فلک از روی حسادت
برداشت ز کوی وی و در خاک ری انداخت



*این سروده در کتاب خاشاک با نام "غزل" نام‌گذاری شده است.
.
.
( دیوان-65/6 )
( خاشاک-248 )

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

تحمل

در بر گستاخ تحمل خوش‌ست
نیش زند خار ولی گل خوش‌ست

یار تو گر با تو هماهنگ نیست
چون تو درِ صلح زنی جنگ نیست

رستن اگر خواهی ازین ماجرا
او چو سر افراخت تو کوته بیا

.
.
( دیوان-244 )

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

دل پیر

مگر نهاده خدا در زمان خلقت من
درون سینه دل پیر خسته‌جانی را

دلی که برق‌صفت برده از دیار وجود
به سوی پیری و سوی عدم جوانی را

و گرنه گرد نسازد به عمر کوته من
دل جوان به جوانی،غم جهانی را

.
.
( دیوان-446 )

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

مست بی‌خواب

امشب ز دست شور شرابم نمی‌برد
یا مست آن دو چشمم و خوابم نمی‌برد

من بسته‌ی محبت و مفتون الفتم
وز درگه تو خشم و عتابم نمی‌برد

ویرانه شد سرای دل ای سیل غم ولی
جز گنج عشق ره به خرابم نمی‌برد

مال و مقام و نام،حجاب حقیقت است
شادم که فقر سوی حجابم نمی‌برد

ای سیل فتنه در غم بنیاد من مباش
من کوه استوارم،آبم نمی‌برد

.
.
( دیوان-103 )

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

مرگ

ای غول سیاه‌جامه ای مرگ
تا چند صلای ترک‌تازی

تا کی به سرشک سوگواران
لبخند زدن به بی‌نیازی

این باد غرور کبریا چیست
آن خنده‌ی زشت جان‌گزا چیست



با صولتی آسمانی ای مرگ
مرعوب کنی دلاوران را

در هم پیچی به بی‌نیازی
طومار غرور سروران را

وندر نظرت جهان‌گشایان
بی‌ارج‌ترند از گدایان



گر مایه‌ی وحشت جهان‌ست
آن پیکر نحس اسنخوانی

بر خاطر مردم خردمند
بار تو نمی‌کند گرانی

رو مرحم زخم خستگان باش
حقی تو ز دل‌شکستگان باش



نیروی تو سخت و سهمگین نیست
سوگند خورم به جانت ای مرگ

در دست تصادف‌ست و تقدیر
شمشیر جهان‌ستانت ای مرگ

ای مرگ تویی بدین جسارت
مامور سیاست و تجارت

.
.
( دیوان-302 )

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

جای پا

به‌جای او بماند جای او به من ..... وفا نمود جای او به‌جای او ( منوچهری )

دیشب پی وداع درین باغ و این چمن
او بود و من،که جان و تن من فدای او

آنجا کنار برکه به دامان آن درخت
تا نیمه‌شب به دامن من بود جای او

مه در میان ابر شناور به دلبری
ما هر دو محو چهره‌ی عشق‌آشنای او

شد موج‌زن نوای غم‌انگیز مرغ حق
در باغ و در سکوت پر از کبریای او

بر سینه‌ام نهاد سر نازنین و گفت
آه از نوای مرغ شباهنگ و وای او

رخ بر رخش فشردم و اشکم فرو چکید
در ظلمت شبانه به روشن‌لقای او

ناگه دوید بر سر مژگان دلکشش
اشکی؟ نه،گوهری که ندانم بهای او

ابری سیه‌سپید بر اینجا گذشت و ریخت
آبی ز دیده بر سر بستان‌سرای او

لختی به گرد برکه قدم زد حبیب من
چون شمع و من چو سایه روان از قفای او

این جای پای اوست که بر خاک نم‌زده
مانده‌ست تا به یاد من آید وفای او

او صبح‌دم بسیج سفر ساخت وین زمان
در دست من نمانده مگر جای پای او

.
.
( دیوان-460/61 )