۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

ما کیستیم

ما کیستیم حاصل عهد شکسته‌یی
در راه عمر رفته غبار نشسته‌یی

در دست شوق ما ز امید دراز ما
دانی چه مانده رشته‌ی از هم گسسته‌یی

سربار اجتماعم و بیهوده مانده‌ام
بر گردن زمانه چو دست شکسته‌یی

در راه عشق چابک و چالا کم ار چه نیست
در قالب شکسته به‌جز روح خسته‌یی

تندی بس است قهر بس آخر تبسمی
ای نقش آرزو که به خاطر نشسته‌یی

بی‌ارزشیم در نظر خلق روزگار
چون ساغر شکسته و عهد نبسته‌یی

 

 
شلمزار بختیاری 1325
 
.
.
( دیوان-183 )

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

می‌تراود

از تن شیرین او عطر جوانی می‌تراود
از وجود ظاهرش عشقی نهانی می‌تراود

از خموشی از تبسم از نگه از هرچه دارد
نور هستی عطر گل‌های جوانی می‌تراود

از گلوی مرمرین وز سینه‌ی آیینه‌رنگش
با فروغی خاص آب زندگانی می‌تراود

زنده‌ی جاوید گردد هرکه با آن مه نشیند
کز سراپایش حیات جاودانی می‌تراود

از تبسم‌های او نقش تغافل می‌گریزد
وز خموشی‌های او شیرین‌زبانی می‌تراود

از کدامین گلشنی ای گلبن خرم که از تو
در جهان ما صفای آن جهانی می‌تراود

در زمین چیزی نمی‌بینم که مانند تو باشد
آسمان‌ها زان وجود آسمانی می‌تراود




تهران1318
.
.
( دیوان-114 )

۱۳۹۳ مهر ۱۱, جمعه

مادرشوهر

با تو حدیثی کنم از راه پند
گر همه دشوار بود،کار بند

دختر من،شوی تو را مادری است
کش نه هم‌آواز و نه هم‌بستری است

شوهر او،چون ز جهان رخت بست
خوش‌دل ازین بود که فرزند،هست

او پسری،تاج سری،داشته‌ست
بهر دل خود،پسری داشته‌ست

لانه و کاشانه‌ی وی،خاص او
جان و دلش،خانه‌ی اخلاص او

چون ز در خانه فراز آمدی
در برِ مادر،به نیاز آمدی

حاجت خود یک‌سر ازو خواستی
سفره ازو،بستر ازو خواستی

زن که دهد جان به ره آن و این
در ره فرزند،چه ریزد،ببین!

 
*          *          *

 
دخترکی غافل ازین داد و دود
آمد و این جمله ازو درربود

اینک از آن محفل فردوس‌وش
مانده به جا پیرزنی آه‌کش

جای چنین زن،چو نهی خویش را
چوب زنی،طبع کج‌اندیش را

او نه فرشته‌ست،نه اهریمن است
هم‌چو من و هم‌چو تو،او هم،زن است

حور شوی،حور شود،بی‌سخن
ور تو شوی،دیو،شود اهرمن!

 
*          *          *

 
عزت خود را به رخ او مکش
خاطر بی‌چاره،به هیچ است خوش

 
 
.
.
( دیوان-252 )

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

دیوانه

آنجا به دامن افق،آنجا که با غرور
کوهی سپید،سر به ثریا کشیده است

آنجا که بسته طره‌ی سیمین آبشار
بندی به نای کوه و به صحرا کشیده است

عشق آشیان‌دهی‌ست که سرخوش به پای کوه
خفته‌ست و پا به دامن دریا کشیده است

خرم‌دهی که هم‌چو گیاه خزنده‌یی
خود را کشان‌کشان سوی بالا کشیده است

آنجاست خانه‌یی و در آن خانه عاشقی
کز دست غم ز خلق جهان پا کشیده است

 
 
از خود گسسته‌یی ز دو عالم گسسته‌یی
بر گردن وجود چو دست شکسته‌یی

 
 
او سر نهد به کوه ز گریان‌سرای خویش
چون صبح‌دم به خنده سر از کوه بر زند

چون شاخ نودمیده به دامان آبشار
در زیر اشک لرزد و چون مرغ پر زند

پیوسته هم‌چو شاخ درختان به راه باد
مشتی به سینه کوبد و دستی به سر زند

گاهی چو اشک از رخ سنگی فروچکد
گاهی چو آه از دل غاری به در زند

تا وا رهد ز صورت هستی نمای خویش
خود را چو گردباد به کوه و کمر زند

 
 
جوید ز کوه گوهر از کف‌نهاده را
از پی دود سعادت برباد داده را

 
 
ای یار ناشناخته کاکنون به دست تو
نقشی مشوش از من و ویرانه‌ی من است

شعر مرا شنیدی و آگه نه‌ای هنوز
کافسانه‌یی که خوانده شد افسانه‌ی من است

دیوانه‌یی که با غم او آشنا شدی
بیچاره عاقلی است که هم‌خانه‌ی من است

عکسی پریده‌رنگ ز ایام رفته بود
نقشی که در کف تو ز دیوانه‌ی من است

روشن شده‌ست شمع محبت به بزم غیر
از آتشی که بر پر پروانه‌ی من است

 
 
تصویر آن شکسته‌ی دردآفریده را
بنگر که بنگری من هرگز ندیده را

 
 
گویی که آن فراری صحرا گرفته کیست
ای شاعر این تویی،تویی ای بی‌نوا تویی

این کهنه‌مومیایی مصرآشیان منم
آن کوه‌گرد خسته‌ی دردآشنا تویی

آن جسم استخوانی مرگ‌آفریده را
نیکو ببین; ببین که ز سر تا به پا تویی

این نقش زنده سایه‌ی بی‌رنگ زندگی است
در آن سرای محنت و صاحب‌سرا تویی

این جغد شوم،این شبح مرگ و زندگی
هم‌زاد توست یا تو،بلی اوست یا تویی

 
 
این پیکر از من است و به هم درشکسته است
یا مرده‌یی به فالب من درنشسته است؟

 
من کیستم نهال به دوزخ دمیده‌یی
دیوانه‌ای ز عالم و آدم رمیده‌یی

بی‌دست و پا چو گوی به میدان دوانده‌یی
بی‌خانمان چو اشک ز مژگان چکیده‌یی

از بام دهر اَده‌ی موهوم جسته‌یی
وز جام عمر زهر حقیقتت چشیده‌یی

گر آگه از رموز ادب نیستم مرنج
مردم کجا و وحشی مردم‌ندیده‌یی

دانی ز من به گلشن هستی چه مانده است
شاخ شکسته‌یی به نهال بریده‌یی

 
 
بالا خمیده،چهره دژم گشته،مو سپید
نه عشق و نه حسادت و نه بیم و نه امید


 
 
 
( دیوان-330/33 )
( خاشاک-118/20 )

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

عشق خاموش

گذشت آنکه دلم در شکنج موی تو بود
گذشت آنکه جهان پر ز گفت‌گوی تو بود

گذشت آنکه سراپای من ز جذبه‌ی عشق
بسان آینه مجذوب روی و موی تو بود

خدای عشق من و آرزوی من بودی
چه سود کآرزوی من نه‌آرزوی تو بود

بسان صورت دیوار چشم حسرت من
به هر طرف که روان می‌شدی به سوی تو بود

خبر نداشتی ای آب زندگانی من
که مرگ تشنه‌لبی بر کنار جوی تو بود

تو فتنه جویی و در طبع من نبود افسوس
خشونتی که سزاوار طبع و خوی تو بود

چه نغمه‌های مخالف شنیدم و نزدم
رهی که درخور طبع بهانه‌جوی تو بود

تو قبله‌گاه رقیبان شدی و من خجلم
که از چه قبله‌ی دل سال‌ها ز روی تو بود

سخن ز کندن دل گفتم و غلط گفتم
قسم به موی تو کاین قصه هم به بوی تو بود

 
.
.
( دیوان-116/17 )
( خاشاک-49 )

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

مادرزن

قصه‌ی کج‌پویی مادرزنان
گر شنوی از لب تهمت‌زنان

دانم و دانی که نه از ماست این
هدیه‌ی نو زان‌سر دنیاست این

گر تو بدی دیده‌ای از شوی خویش
از چه زنی بر دل داماد،نیش؟

الفت مادرزن و داماد او
شهره بود بر سر بازار و کو

مرد بود گر همه شیطان‌منش
می‌نکند شکوه، ز مادرزنش

ای ز تو در دیده‌ی دل روشنی
چون که شدت نوبت مادرزنی

نزد تو داماد تو گردد عزیز
لیک تو را شوهرکی هست نیز

عزت داماد نگویم مدار
لیک نه چندان که شود کار،زار

باش مواظب که در اندک‌زمان
بر تو شود شوهر تو بدگمان

کار بدی گر شده وای از بدی
ور نه بدا بر تو ز نابخردی

ای دل پاک تو محبت‌کده
از چه شوی بیهده تهمت‌زده

دخترت ار هست سراپا جمال
بیشتر از حد به جمالش مبال

پای بلورینش اگر دیدنی‌ست 1
  دیده شود حاجت گفتار نیست

بهر خدا مست غرورش مکن
خود نمکش هست،تو شورش مکن





1-ضرب‍المثل معروفی است.
.
.
( دیوان-253 )

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

مژگان دامن‌گیر

هر که را سودای آن گیسوی دامن‌گیر نیست
گر همه دیوانه باشد،قابل زنجیر نیست

روی گل زیباست،گر پیرش ببیند ور جوان
جسم من گر پیر باشد،آرزویم پیر نیست

داستان عشق،جزیی از کتاب انبیاست
وین کتاب آسمانی را،ره تفسیر نیست

جذبه‌ها،در دیده‌ی زیبا نگاهان،دیده‌ام
هیچ دستی،همچو مژگان تو،دامن‌گیر نیست

عشق زیبا را ببین،ای جان،که پیش‌ اهل دل
در میان زشت و زیبا،آنقدر توفیر نیست

من مسلمان کافرم گو کافرم خواند حریف
عاشقان را وحشتی از تهمت و تکفیر نیست


.
.
( دیوان-89 )

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

حزب توده

بردار پرده را و ببین حزب توده را
این خائنان جانی ننگ‌آزموده را

بهر خدا،خلاص کنید از دهان گرگ
این برّکَانِ جاهل غفلت‌فزوده را

مشکل توان گرفت،ولی می‌توان گرفت
از دست دزد،گوهر آسان‌ربوده را

آنچ از قیام پیشه‌وری دیده شد،بس است
بر سنگ آزمون مزنید آزموده را

 
 
با این گروه پست،مدارا چه می‌کنید
آخر چه می‌کنید،خدا را چه می‌کنید

 
 
تا حزب توده،پرده ز رخسار،وا نکرد
ما را به خبث طینت خود،آشنا نکرد

گاهی به نام دانش و گاهی به نام صلح
کرد آنچه هیچ دشمن خونی،به ما نکرد

استاد را،همیشه پدر خوانده‌اند،لیک
این ناخلف،ز روی پدر هم حیا نکرد

آخر ز بندگان خدا،شرم چون کند
آن بدسرشت سفله،که شرم از خدا نکرد؟

با دخترانِ پاک‌دلِ ساده‌لوحِ خلق
لعبی نماند،از دغلی،کاین دعا نکرد

این مار سر نکوفته،شد اژدها از آنک
کس چاره بلّیت آن اژدها نکرد

 
 
این حزب نابکار،چه خون‌ها و خانه‌ها
بر باد داد و می‌دهد از این ترانه‌ها

 
 
در روزگار،مهر وطن افتخار ماست
ای توده‌یی بمیر،که این کار،کار ماست

ملیت و نژاد به زعم تو باطل است
وان باطل تو حق من و حق‌گزار ماست

گیرم که ننگ بی‌پدری افتخار توست
ای بی‌پدر،به نام پدر افتخار ماست

 
 
شمشیر کینه بر رخ مادر کشیده‌ای
ای ناخلف‌پسر تو ز مادر چه دیده‌ای؟

 
.
.
( دیوان-375/76 )

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

گنه‌پوش

اشک و فریب و آه دروغین و نام عشق
در دام من فکند غزال رمیده را

آبی سپید خورد و گلی آتشین شکفت
بر هر دو گونه،گلبن مهرآفریده را

شاهین‌صفت ربودم و بردم به چابکی
در خلوت آن کبوتر شاهین‌ندیده را

و افشاند آن فرشته‌ی رحمت به روی من
با دست مهر،طره‌ی زرتار خویش را

با این کرشمه‌ی عجب از آسمان نهفت
آن بی‌گناه،یار گنه‌کار خویش را




1316

.
.
( دیوان-382 )

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

در می‌زند

باز عشقی حلقه بر در می‌زند
باز دل در سینه‌ام پر می‌زند

آهی از دامان لب پر می‌کشد
اشکی از مژگان تر سر می‌زند

روی او چون آذری افروخته‌ست
طره‌اش دامن بر آذر می‌زند

زیر گیسویش بلورین‌شانه‌اش
طعنه‌ها بر آب کوثر می‌زند

روح من بر شاه‌بال عشق او
در بهشت آرزو پر می‌زند

لشکری از عقل و دین دارم ولی
شاه من بر قلب لشکر می‌زند

تهران 1315
.
.
( دیوان-113 )

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

رحم کن

رحم کن ای طفل به بی‌مادران
تا نشوی رنجه،ز بی‌مادری

روشن و صافی‌دل و بی‌کینه باش
ای شده در صورت و سیرت پری

*          *          *

دختر من طفل هووی تو کیست:
کودکی،افتاده ز مادر جدا

خنده‌ی او خنده‌ی رنج است و درد
هم‌چو سری،گشته ز پیکر جدا

*          *          *

قصه‌ی او پرس و به حیرت ببین:
چیست از آن قصه جگرسوز تر

مادرش ار هست،سیه،روزِ او
مادرش ار نیست سیه‌روز تر


*          *          *


کودک معصوم،درین ماجرا
سوزد و او را گنهی نیست،نیست

طفل تو،دور از تو،گر این‌سان شود
حال تو چون است و به دل چیست،چیست؟


.
.
( دیوان-251 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

پاسخ دندان‌شکن

هیچ‌مردی به روزگار قدیم
به وزارت رسید و چیزی شد

یافت جاهی و مالی و حشمی
ناگهان غوره‌یی،مویزی شد

*          *          *

نوبتی گفت با خردمندی
کای ز تشریف مردمی عاری

چیست این بارنامه‌کردن و ناز1 
تو که‌ای،چیستی،چه‌پنداری

خویشتن را مگر کسی دانی
گفت: تا در بر توام آری2


1-بارنامه:تکبر
 2-پاسخ دکتر دوپویترن به مردی خودخواه
.
.
( دیوان-311/12 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

در راه

دوش در راه الهیه چو ماهت دیدم
دلنشین‌تر ز تمنای گناهت دیدم

روشنی‌بخش دلم روی چو آیینه‌ی توست
اثری در رخ آیینه ز آهت دیدم

ماه در اشک تو و اشک تو در دامن چشم
گوهری بود که در مهرگیاهت دیدم

در چمن از پس باران بهاری بینند
آنچه در سبزه‌ی نم‌ناک نگاهت دیدم

مگر از مرگ رقیبم خبری بود تو را
که چو مه در دل شب جامه سیاهت دیدم

 

 
قلهک 1338
 
.
.
( دیوان-130 )
 
 

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

آخرین دقیقه

لوله‌ی آتشین سلاحی سرد
بوسه زد گرم بر شقیقه‌ی او

کاشکی پرده برگرفتی نرم
دست حق ز آخرین دقیقه او

کو در آن لحظه‌های طوفانی
بود نادم ز کار خود یا نی

 
پیش چشمش جهان پر از خون بود
چون سرانگشت او به ماشه رسید

با جهانی دراوفتاد و چه کرد
خانمان‌ها به باد داد و چه دید

او که بود آوخ آتش‌افروزی
نه؟ که دیوانه‌یی،جهان‌سوزی

 
دشمن دشمنان ما بوده‌ست
آنکه بودش همه جهان،دشمن

دوستش داشتم ز نادانی
وای ازین دوست،آه از آن دشمن

فتح او ختم عمر عالم بود
حیف کاین دوست خصم ما هم بود

 
قفل زندان خلق عالم بود
فتح آن دل‌سیاه عالم‌سوز

او نشد فاتح جهان و این‌ست
وای اگر جیش او شدی پیروز

همه عالم عبید او بودند
مرد و زن زرخرید او بودند

 
عالمی را به خون کشید آن‌گاه
راه شهر عدم گرفت و چه سود

رفت و برجا نهاد برلن را
غرقه در آه و اشک و آتش و دود

خون او اشک بی‌گناهان بود
عبرت‌افزای دل‌سیاهان بود1
 



 
1-با مشاهده‌ی بقایایی از ویرانه‌های هامبورگ و شنیدن داستانی جان‌گداز از بمباران شنیع آن بندر زیبا که کوچک‌ترین وسیله‌یی برای دفاع نداشت به یاد خودکشی کسی افتادم که مسبب آن حادثه بود و با دلایل نامعقول و حمله به ممالک بی‌آزاری چون هلند و نروژ و دانمارک و لوکزامبورگ جهانی را به خون کشید و در پناه‌گاه ویران‌شده‌ی خویش به زندگی شوم خود خاتمه داد.

.
.
( دیوان-309/10 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

غزل

خواب از سرم به یاد رخت پا کشیده‌است
عقلم ز خانه رخت به صحرا کشیده‌است

دست غم تو دامن اندیشه‌ی مرا
بگرفته و ز پی تو به صد جا کشیده‌است1

آن شمع جمع را چه غم از آنکه بی‌دلی
با یاد او ز خلق جهان پا کشیده‌است

ای دیده خون ببار که دامن‌کشان برفت
سروی که در کنار تو بالا کشیده‌است

گر منزل نشاط و صفا نیست،گو مباد
آن بارگه که سر به ثریا کشیده‌است



1-این مضمون از دیگری‌ست شاید هم از من بهتر ساخته باشد:
یک‌جا  نمی‌روی که دل ناصبور من ..... تا بازگشتن تو به صدجا نمی‌رود
.
.
( دیوان-84 )
( خاشاک-230 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

بادام تلخ

اگر در لندن افتد ور به بلخ‌ست
زن ای گل شاخه‌ی بادام تلخ‌ست

به هنگام شکوفه روح‌پرور
ولی وقت ثمر،الله‌اکبر

.
.
( دیوان-477 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

سیگار

بر لب سیگار به جز دود نیست
زین دم و دود ای مه من سود چیست

رنگ سیه بر لب خندان دهد
بوی دهان،زردی دندان دهد

جز سرطان غیر برونشیت و سل
چیست درین تیره‌دل جان گسل

همدم این دو،بلا می‌کشد
لذت او چیت؟ چرا می‌کشد؟


.
.
( دیوان-248 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

چرا می‌بری

دل از دست ما می‌بری
ندانم چرا می‌بری

بدین قهر و بیگانگی
دل از آشنا می‌بری

مرا در کمند جفا
به نام وفا می‌بری

چنو سایه‌ی خویشتن
به هر سو مرا می‌بری

نپرسم کجا می‌روی
ندانم کجا می‌بری

چو از دلبری غافلی
دل ما چرا می‌بری


.
.
( دیوان-170 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

پایان زندگی

ای شاعر از حیات تو چیزی نمانده است
اینجاست مرگ و راه گریزی نمانده است

در این بساط کهنه که دنیاست نام او
در خورد آرزوی تو چیزی نمانده است

دردا که از دیار عزیزان و دوستان
روزی برون روی که عزیزی نمانده است

شادم که جنگ عمر به پایان رسید از آنک
در طبع خسته تاب ستیزی نمانده است

در کیسه‌ی فتوت عالم به عهد ما
منّت خدای را که پشیزی نمانده است

ما درخور تمیز نبودیم و باطل است
این ادعا که اهل تمیزی نمانده است




در بیماری اردیبهشت 1348

.
.
( دیوان-83 )

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

دروغ راست‌نما

زان‌سوی پرده،نور سحرگاهی
می‌تافت پشت چشم گران‌خوابش

با بوسه‌های نرم نوازش‌گر
انگیخت اندک اندک از آن خوابش


*          *          *


برداشت سر،ز بالش و زد تکیه
بر ساعد لطیف دلاویزش

چون سایه روی صورت من می‌گشت
افسرده‌دل،نگاه غم‌انگیزش


*          *          *


با چشم نیم‌خفته،سر انگشتش
آرایشی به طره‌ی پر خم داد

گفتا: کجا برآورم از دستت
ای مظهر غرور و ستم،فریاد؟


*          *          *


درهم کشیده چهره و با اندوه
گفتا: شرف هبا شد و عفت خفت

با خنده‌یی سرشته به حیرت‌ها
گفتم: چه خواب دیده‌ای امشب؟ گفت:


*          *          *


«من جسم و روح و عزت و تقوی را
با دست دل،به پای تو،افشاندم

تصویر عشق بود،نه عشق،افسوس
نقشی که در نگاه تو می‌خواندم»


*          *          *


گفتم: قسم به ............................
.........................................


گفت: خدا را بس..........
بس‌کن ازین سخن،چه دروغ است این؟


*          *          *


بوسی بر آن دهان حقیقت‌گوی
بنهادم و طریق جدل بستم

گفتا: بقای عشق تو چندست؟
گفتم: .......................


-ولی دروغ-که: «تا هستم»!


.
.
( دیوان-405/06 )

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

غم آمد

شادی ز دلم رخت سفر بست و غم آمد
پیغام جگرسوز تو ای دوست هم آمد

جان داد به تن گرچه پیام سفر آورد
خطی که از آن پنجه‌ی شیرین‌قلم آمد

تا پا به ره عشق نهادیم ز هر سو
غم بود و بلا بود که در هر قدم آمد

گفتم که نشاط آید و آن ماه بیاید
خون گریه‌ کن ای دیده که او رفت و غم آمد

در دیده و لب اشک غم و خنده‌ی شادی
این سال به سال آمد و آن دم به دم آمد1

این ذره‌ی ناچیز که راهش به عدم بود
در ملک وجود از چه ز شهر عدم آمد

 
 
 
1-گر بخندم آن به هر سالی است گوید زهرخند ... ور بگریم آن به هر روزی‌ست گوید خون،گری (انوری)
 


1341
 
.
.
( دیوان-110/11 )

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

می‌خواری

باده که خوش‌رنگ و خوش‌ست از برون
هست بدآموز و سیاه اندرون

رنگ شراب ارچه به صورت نکوست
نیک مبینش که بدی‌ها در اوست

جام می ار،خود ز کف شوهر است
دختر من،گر نخوری بهتر است


.
.
( دیوان-247 )

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

سقوط برلن

شیوه‌ی نامردمی بردی به کار،ای روزگار
راه بیدادی گزیدی آشکار،ای‌ روزگار

خصم جان رادمردان بوده‌ای تا بوده‌ای
با همه ناپایداری پایدار،ای روزگار

با بدان نیکی،به نیکان دشمنی،اینت هنر
ور جز این اینت شیوه‌یی باشد بیار،ای روزگار

تا به خون بی‌گناهان عالمی رنگین شود
رنگ‌ها بردی به کار ای نابکار،ای روزگار

مردمی آسوده دیدی با دیاری ارجمند
آتش افشاندی بر آن خلق و دیار،ای روزگار

قصر عزت سرنگون شد اینت عزم،ای آسمان
شهر برلن غرف خون شد،اینت کار،ای روزگار

ملتی کز علم و صنعت عالمی را داد جان
جان دهد از بهر نانی شرم دار،ای روزگار

آنکه بیماران عالم را شفا دادی ز علم
مانده هم بیمار و هم بیماردار،ای روزگار

در کنار دشمنان دوشیزگان ژرمنی
خون فشاندند از دو چشم اندر کنار،ای روزگار

شیرمردان بی‌پناه و بی‌سلاحی مانده‌اند
اشک‌ریزان هم‌چو طفلی شیرخوار،ای روزگار

کشوری مانند مینو،تخت‌گاهی چون عروس
مانده بر سوک عزیزان سوکوار،ای روزگار

از که نالم بر که نالم عدل کو انصاف کو
ای طبیعت ای خدا ای روزگار،ای روزگار

سوک مردان را سزد مردانه سرکردن ولی
ناله از دل سرکشد بی‌اختیار،ای روزگار

کشته شد آن مرد و محو آن خلق و نابود آن دیار
الحذر ای چرخ گردان،زینهار،ای روزگار


.
.
( دیوان-23/4 )

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

خسته

من ازین زندگی کسل شده‌ام
خسته زین مشت آب و گل شده‌ام

از خود از زندگی ز عمر ز مرگ
به کسالت قسم کسل شده‌ام

بس که شد رانده مرگ ازین خانه
از رخ مرگ هم خجل شده‌ام

یه حقیقت،به راستی،به خدا
که ز خود نیز منفعل شده‌ام

چون چناری که از درون سوزد
از دل خویش مشتعل شده‌ام

نه ز فرزند و زن که از در و بام
بس که نالیده‌ام خجل شده‌ام




  1348
.
.
( دیوان-142 )

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

وحشی

خوش این شب،خرم این بزم شبانه
که روشن‌تر ز صبح زندگانی است

تو گویی کاین همایون‌آشیانه
نمایشگاه بزمی آسمانی است

همه شادند و در دل غم ندارند
که چیزی از سعادت کم ندارند

 
 
نوای گرم موسیقی دمادم
به جولان‌گاه رقص آرد بتان را

اصول رقص و رعنایی دهد خم
چو شاخ گل صنوبرقامتان را

چو آهنگ پیانو اوج گیرد
لباس شب‌نشینان موج گیرد

 
 
چو طاووسان عرشی نازنینان
پرافشانی کنند و پای‌کوبی

ز سر تا پا درین روشن‌جبینان
نبینی غیر خوبی غیر خوبی

نیارم گفت کاینان نازنینند
که از پا تا به سر ناز آفرینند

 
 
درین بزم بهشتی پای‌کوبان
تماشا کن بهشتی‌منظران را

ولی با ماه من آن شاه خوبان
نماند جلوه شیرین‌پیکران را

بلای عقل ز بالای بلندش
خدای عشق در دام کمندش

 
 
ولی من زین محافل دورم ای دوست
که دست رقص و رعنایی ندارم

درین‌جا وصله‌یی ناجورم ای دوست
که تشریف خودآرایی ندارم

منم وحشی‌وش از مردم گریزان
به تاریکی دوان،افتان و خیزان

 
 
منم وحشی‌نهالی کوهساری
که دهقان طبیعت داده آبم

همه شب چون عقابان شکاری
بر اورنگ خدایان برده خوابم

گوزن‌آسا به کوهستان چمیده
به دنبال بز کوهی دویده

 
 
سبک‌وزنم به میزان عزیزان
که سنگ حیله در دامان ندارم

من از سودا گریزانم گریزان
که چیزی باب این دکان ندارم

چو در چشم عزیزان بی‌تمیزم
رها کن تا به کوهستان گریزم

 
 
سزد گر هم‌دمان دامان فشانند
به هر بزم و به هر مهمانی از من

خدا را از چه خوانندم چو دانند
که ناید رقص و دست‌افشانی از من

چه الفت خیزد از وحشت‌گزینی
چه جمعیت دهد تنها‌نشینی

 
 
مگر با گردشی چشم سیاهت
سکون بخشد دل سوداییم را

مگر باطل کند سحر نگاهت
درین محفل غم تنهاییم را

که چشمی بس خیال‌انگیز داری
نگاهی گرم و آتش‌بیز داری

 
 
به عمق آن نگاه آسمانی
نیابد عقل دوراندیش راهی

که اسرار حیاتی جاودانی
نهاد آن چشم زیبا در نگاهی

نگاهت بر کتاب عشق بابی است
غلط خواندم که خود شیرین‌کتابی است

 
 
تو نیکو آگهی کاین باده‌نوشان
نی‌اند آگه ز مستی‌های مستی

که هرگز چشم این مستی‌فروشان
ندیده اشک مستی،وای مستی

نه هرکس باده نوشد می‌پرست است
نه هرکس نقش مستی باخت مست است

 
 
بیا تا ساعتی بر طرف گلشن
به تاریکی خزیم از روشنایی

که در آن سایه خواهی دید روشن
نمایش‌ها ز عشق و آشنایی

برون‌رو تا جدا گردیم ازین جمع
تو هم‌چون شمع و من چون سایه‌ی شمع

 
 
در آنجا،زیر آن اشجار درهم
چو مشکوی ملایک حجله‌گاهی است

وزان خلوت‌گه صاحب‌دلان هم
به درگاه خدای عشق راهی است

همایون‌خیمه‌یی سرسبز و خندان
سکوتی دور ازین غوغاپسندان

 
 
درین تاریکی ای شمع جهان‌تاب
بیا بنشین و روشن کن دلم را

به زیر نارون در دامن آب
ز آب خوش‌دلی تر کن گلم را

بهل کامشب در آغوش درختان
شمارم خویش را از نیک‌بختان

 
 
شکوه این سکوت آسمانی
فکنده سایه بر آثار هستی

سکوتی هم‌چو غوغای جوانی
پر از مستی پر از آهنگ مستی

سخن‌ها دارد این گویای خاموش
دمی ای جان شیرین گوش کن گوش

 
 
شبم روشن‌تر است امشب ز خورشید
ولی از دست دل روزم سیاه‌ست

بیا ای منتهای عشق و امید
که با مهر تو نومیدی گناه‌ست

بیا ای روشنی‌بخش دل من
که آسان‌ست کار مشکل من


 
.
.
( دیوان-299/301 )
( خاشاک-29 )