خوش این شب،خرم این بزم شبانه
که روشنتر ز صبح زندگانی است
تو گویی کاین همایونآشیانه
نمایشگاه بزمی آسمانی است
همه شادند و در دل غم ندارند
که چیزی از سعادت کم ندارند
نوای گرم موسیقی دمادم
به جولانگاه رقص آرد بتان را
اصول رقص و رعنایی دهد خم
چو شاخ گل صنوبرقامتان را
چو آهنگ پیانو اوج گیرد
لباس شبنشینان موج گیرد
چو طاووسان عرشی نازنینان
پرافشانی کنند و پایکوبی
ز سر تا پا درین روشنجبینان
نبینی غیر خوبی غیر خوبی
نیارم گفت کاینان نازنینند
که از پا تا به سر ناز آفرینند
درین بزم بهشتی پایکوبان
تماشا کن بهشتیمنظران را
ولی با ماه من آن شاه خوبان
نماند جلوه شیرینپیکران را
بلای عقل ز بالای بلندش
خدای عشق در دام کمندش
ولی من زین محافل دورم ای دوست
که دست رقص و رعنایی ندارم
درینجا وصلهیی ناجورم ای دوست
که تشریف خودآرایی ندارم
منم وحشیوش از مردم گریزان
به تاریکی دوان،افتان و خیزان
منم وحشینهالی کوهساری
که دهقان طبیعت داده آبم
همه شب چون عقابان شکاری
بر اورنگ خدایان برده خوابم
گوزنآسا به کوهستان چمیده
به دنبال بز کوهی دویده
سبکوزنم به میزان عزیزان
که سنگ حیله در دامان ندارم
من از سودا گریزانم گریزان
که چیزی باب این دکان ندارم
چو در چشم عزیزان بیتمیزم
رها کن تا به کوهستان گریزم
سزد گر همدمان دامان فشانند
به هر بزم و به هر مهمانی از من
خدا را از چه خوانندم چو دانند
که ناید رقص و دستافشانی از من
چه الفت خیزد از وحشتگزینی
چه جمعیت دهد تنهانشینی
مگر با گردشی چشم سیاهت
سکون بخشد دل سوداییم را
مگر باطل کند سحر نگاهت
درین محفل غم تنهاییم را
که چشمی بس خیالانگیز داری
نگاهی گرم و آتشبیز داری
به عمق آن نگاه آسمانی
نیابد عقل دوراندیش راهی
که اسرار حیاتی جاودانی
نهاد آن چشم زیبا در نگاهی
نگاهت بر کتاب عشق بابی است
غلط خواندم که خود شیرینکتابی است
تو نیکو آگهی کاین بادهنوشان
نیاند آگه ز مستیهای مستی
که هرگز چشم این مستیفروشان
ندیده اشک مستی،وای مستی
نه هرکس باده نوشد میپرست است
نه هرکس نقش مستی باخت مست است
بیا تا ساعتی بر طرف گلشن
به تاریکی خزیم از روشنایی
که در آن سایه خواهی دید روشن
نمایشها ز عشق و آشنایی
برونرو تا جدا گردیم ازین جمع
تو همچون شمع و من چون سایهی شمع
در آنجا،زیر آن اشجار درهم
چو مشکوی ملایک حجلهگاهی است
وزان خلوتگه صاحبدلان هم
به درگاه خدای عشق راهی است
همایونخیمهیی سرسبز و خندان
سکوتی دور ازین غوغاپسندان
درین تاریکی ای شمع جهانتاب
بیا بنشین و روشن کن دلم را
به زیر نارون در دامن آب
ز آب خوشدلی تر کن گلم را
بهل کامشب در آغوش درختان
شمارم خویش را از نیکبختان
شکوه این سکوت آسمانی
فکنده سایه بر آثار هستی
سکوتی همچو غوغای جوانی
پر از مستی پر از آهنگ مستی
سخنها دارد این گویای خاموش
دمی ای جان شیرین گوش کن گوش
شبم روشنتر است امشب ز خورشید
ولی از دست دل روزم سیاهست
بیا ای منتهای عشق و امید
که با مهر تو نومیدی گناهست
بیا ای روشنیبخش دل من
که آسانست کار مشکل من
.
.
( دیوان-299/301 )
( خاشاک-29 )