۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

غم آمد

شادی ز دلم رخت سفر بست و غم آمد
پیغام جگرسوز تو ای دوست هم آمد

جان داد به تن گرچه پیام سفر آورد
خطی که از آن پنجه‌ی شیرین‌قلم آمد

تا پا به ره عشق نهادیم ز هر سو
غم بود و بلا بود که در هر قدم آمد

گفتم که نشاط آید و آن ماه بیاید
خون گریه‌ کن ای دیده که او رفت و غم آمد

در دیده و لب اشک غم و خنده‌ی شادی
این سال به سال آمد و آن دم به دم آمد1

این ذره‌ی ناچیز که راهش به عدم بود
در ملک وجود از چه ز شهر عدم آمد

 
 
 
1-گر بخندم آن به هر سالی است گوید زهرخند ... ور بگریم آن به هر روزی‌ست گوید خون،گری (انوری)
 


1341
 
.
.
( دیوان-110/11 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر