شادی ز دلم رخت سفر بست و غم آمد
پیغام جگرسوز تو ای دوست هم آمد
پیغام جگرسوز تو ای دوست هم آمد
جان داد به تن گرچه پیام سفر آورد
خطی که از آن پنجهی شیرینقلم آمد
خطی که از آن پنجهی شیرینقلم آمد
تا پا به ره عشق نهادیم ز هر سو
غم بود و بلا بود که در هر قدم آمد
غم بود و بلا بود که در هر قدم آمد
گفتم که نشاط آید و آن ماه بیاید
خون گریه کن ای دیده که او رفت و غم آمد
خون گریه کن ای دیده که او رفت و غم آمد
در دیده و لب اشک غم و خندهی شادی
این سال به سال آمد و آن دم به دم آمد1
این سال به سال آمد و آن دم به دم آمد1
این ذرهی ناچیز که راهش به عدم بود
در ملک وجود از چه ز شهر عدم آمد
در ملک وجود از چه ز شهر عدم آمد
1-گر بخندم آن به هر سالی است گوید زهرخند ... ور بگریم آن به هر روزیست گوید خون،گری (انوری)
1341
.
.
( دیوان-110/11 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر