چشم و دل را روشنی زان روی بزمافروز نیست
سایهی او بر سرم دیروز بود،امروز نیست
سایهی او بر سرم دیروز بود،امروز نیست
دی جوانتر بودم و دیوانهتر در کار عشق
تا نگویی آتشم را گرمی دیروز نیست
تا نگویی آتشم را گرمی دیروز نیست
با محبت،با صفا،با حیله میآید به دست
طایر وحشی است این دل،مرغ دستآموز نیست
طایر وحشی است این دل،مرغ دستآموز نیست
شادکامان جهان را ز آه ناکامان چه باک
سردمهران را بر آتش گر نشانی سوز نیست
سردمهران را بر آتش گر نشانی سوز نیست
روی زیبا دیدن و حیران شدن خواهم ز چشم
ورنه بیحاصل بود چشمی که عشقآندوز نیست
ورنه بیحاصل بود چشمی که عشقآندوز نیست
.
.
( دیوان-88 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر