۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

فروتنی

راه صفا گزین و طریق فروتنی
کاندر پناه عفو،توان یافت ایمنی

فرماندهان به فر حکومت نیافتند
آن عزتی که یافته‌ام از فروتنی

تعظیم را ستوده‌ام اما به تن مباد
آن سر که پیش خود نگران بر برافکنی

گیتی پر از عدو کنی ار گرد خویشتن
چون کرم پیله تار عداوت فروتنی

من دشمنی ندارم و اینم عجب که خورد
سنگی به جام عشرتم از راه دشمنی

بازت بگویم ار چه حدیثم نگفته نیست
این دولت دو روزه نیرزد به دشمنی
      
     
دره جنی دزآشوب 1301
.
.
( دیوان-1882 )

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

تملق پیشگان

شنیدم من که در ادوار پیشین
کریمی بود و مالی داشت بی‌مر

گشاده خانه بر درویش و منعم
نهاده سفره بر دیندار و کافر

بجوشیدند بر آن خوان یغما
تملق پیشگان از بام و از در

یکی گفتش: تویی برتر ز سقراط
که از حکمت گشایی بر جهان در

تو در صورت طرازی به ز بهزاد
تو در پیکرتراشی به ز آزر

*          *          *

تبسم کرد و با طیبت چنین گفت
به مداحان خود مرد خرد ور

تو شمعم خوان،تو ماهم دان،تو خورشید
تو ابرم گو،تو دریا و تو گوهر

تو ام می‌خوان جهان‌گیر و جهان‌دار
تو ام می‌گو فلک‌جاه و فلک‌فر

ولی من خویش را بهتر شناسم
که مردی منعمم نه چیز دیگر

دلیری نه،هنر نه،علم و فن نه
چه دارم پس؟ کمی بخشش کمی زر

نکو دانم که آن اوصاف عالی
خدا را می‌سزد و الله اکبر

.
.
( دیوان-435 )

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

دارد؟ ندارد!

زندگی بی وصل جانان حاصلی دارد،ندارد
وانکه بی‌جانان به جا ماند دلی دارد،ندارد

آنکه شمع محفلش روی دل‌افروزی نگردد
گرچه در فردوس باشد محفلی دارد،ندارد

گر تو پنداری که این جوشنده دریای محبت
در بر ارباب معنی حاصلی دارد،ندارد

یک اشارت،یک تبسم،یک نگه،یک لب گزیدن
دل به دست آوردن ای جان مشکلی دارد،ندارد

زندگانی چیست؟ عشق نازنینی،وصل یاری
ور جز این شد زندگانی حاصلی دارد،ندارد

این پریشان گوی اگر روزی بمیرد بی‌دلیلی
تا نپنداری که جز دل قاتلی دارد! ندارد

.
.
( دیوان-100 )

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

گل صد آرزو

بوسی شکفته در دل لب‌های او ببین
در باغ عارضش گل صد آرزو ببین

بر روی شانه طره‌ی پر موج او نگر
در زیر طره گردن چون عاج او ببین

بر موی او نظر کن و فن‌های دلبری
در پیچ و تاب و لرزش هر تار مو ببین

در گلشن خیال خود آن تازه غنچه را
چون خنده‌یی نشسته به لب‌های جو ببین

بگشای چشم و عشوه‌ی عطر بنفشه را
در عطر پاش گیسوی آن ماهرو ببین

آن آب خفته در لب آتشفشان او
وان آتش نهان شده در آب رو ببین

اینک منم که بوسه بر آن چهره می‌زنم
هان ای رقیب بنگر و هان ای عدو ببین

    
      
خرمشهر 1324
.
.
( دیوان-159 )

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

جلوه‌یی از بهار

داشتم دی خجسته‌انجمنی
پای سروی به دامن چمنی

روی ننموده آفتاب هنوز
چشم گل مانده مست خواب هنوز

تار خورشید دید و دست نسیم
غنچه مضراب گشت و خورد به سیم

نغمه سر کرد جوی شیرین‌کار
تا گل از خواب ناز شد بیدار

ناز نازان لمید بر لب جو
بالش غنچه زیر ساعد او

دست نقش‌آزمای ابر سفید
بر فلک نقش‌های طرفه کشید

شده دامن‌کشان نسیم صبا
بر گیاه و گل از نشاط و صفا

بوسه زد بر دهان بلبل گل
گشت خندان ز بوس گل بلبل

شاخه و سبزه از فراز و نشیب
کرد کاخی زمردین ترتیب

سبزه گسترده تازه بر لب جو
مسندی نرم و گل فشانده بر او

به نوازش‌گری نسیم چمن
دست مهری کشید بر سر من

شبنم بر جبین گلاب افشاند
گلبنم گل به جای خواب افشاند

شاخه دستم فکند بر گردن
سبزه پایم نهاد در دامن

بستری سبزه بهر خوابم داد
تشنه‌ام یافت چشمه آبم داد

گلشن از گل یکی عروسم داد
غنچه لب غنچه کرد و بوسم داد

باد بر موی بید شانه زدی
خنده بلبل در آشیانه زدی

گلبن سبز جامه مستامست
مجمری پر ز آتش اندر دست

لیک غافل که رقص اعضایش
آتش افکنده در سراپایش

جام نرگس به دست حور و پری
شد لبالب ز شبنم سحری

تا که در آن بنفشه رو شوید
طره‌ی مشک‌بو در او شوید

سبزه در آب جو شنا کردی
گل گریبان ناز واکردی

لادن از مستی و خوشی گستاخ
دستی افکنده خوش به گردن شاخ

گل میمون به خوش‌ادایی و ناز
دامن اطلسی گرفته به گاز

لاله با رقص مستی‌آور خویش
جامی از می نهاده بر سر خویش

وز حیا میخک فریبنده
شرم‌گین سر به دامن افکنده

گل شب‌بوی زرد و سرخ و سپید
خفته سرخوش به زیر سایه‌ی بید

گل نیلوفر از سرور و نشاط
بر سر نارون کشیده بساط

دره می‌خواند با زبان نسیم
داستان‌ها ز روزگار قدیم

کوه با قامت خمیده چو چنگ
سنگ از سینه بسته بر دل تنگ

وانچه بودش به دل ز راز نهفت
چهر پرچین او زبان شد و گفت

      
                 
دربند 1318
.
.
( دیوان-213/14 )

۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

نوروز در اصفهان

بود آن زمان که بخت،جوان بود و من جوان
در اصفهان،به شاخ گلی،آشیان مرا

در غنچه می‌شکفتم و ترسی نهفته بود
در گلشنی همیشه بهار،از خزان مرا

*          *          *

لختی ز نیمه‌شب،سپری شد که سال نو
آراسته،درآمد و سال کهن برفت

یک سال پر ز حادثه،یک سال پر ز هیچ
از عمر اهل عالم و از عمر من،برفت

*          *          *

نوروز فرخ آمد و داد،از وصال دوست
ما را،بشارتی و چه فرخ بشارتی

در صبح عید،حلقه به در خورد و دل تپید
از آن نوا،که داشت ز دولت،اشارتی

*          *          *
*          *          *

با او به باغ رفتم و دست نسیم،ریخت
بارانی از شکوفه،به فرخنده مقدمش

گسترد بستری،پی خوش‌خواب آرزو
گل‌برگ‌ها،به سایه‌ی گیسوی پر خمش

*         *          *

چون شب فرا رسید،بساط نشاط را
بردم سبک،به ساحل جان‌بخش زنده رود

آن‌سوی رود،بیشه و آن‌سوی بیشه،کوه
کودک صفت،به بستر راحت،غنوده بود

*          *          *

ماه،از خلال درختان،دمید و ریخت
در جام عاشقان طبیعت،شراب‌ها

با تارهای طره‌ی سیمین خویش،دوخت
اشجار را،به دامن لرزان آب‌ها

*          *          *

چون جیوه‌ی رها شده بر سطح آینه
در جسم زنده رود،قرار و سکون نبود

جز پیچ و تاب و لرزش و عزم و درنگ آب
نقشی،بر آن صحیفه‌ی سیماب‌گون،نبود

*          *          *

بر دوش من،نهاد سر نازنین و گفت:
گویی که چیست خوش‌تر ازین عشق ایزدی

ای کاش این دقایق کوتاه را،خدای
کم‌کم به دامن ابدیت،گره زدی1

*          *          *

گفتم که:غافلی تو از اسرار دل،از آنک
دنیای عشق هم،ز ابدیت نشانه‌یی است

یک‌سان بود مجاز و حقیقت به چشم من
جز عشق،هرچه هست به عالم،فسانه‌یی است

               
                      
1-مضمون این بیت،فرانسوی است.

.
.
( دیوان-387/89 )

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

بهار

به ادیب خونساری



دوستان فصل بهارست صفا باید کرد
دامن عقل درین هفته رها باید کرد


عقل را با سر آشفته‌دلان سازش نیست
راستی پیروی از عقل چرا باید کرد


سخن از باده کند زمزمه‌ی باد صبا
گوش بر زمزمه‌ی باد صبا باید کرد


نوبهارست و جوانید و نشاطی دارید
همه دانید،چه گویم که چه‌ها باید کرد


وحشی‌آسا به دل سبزه مکان باید جست
خویش را از ادب خشک جدا باید کرد


تا به کف دامن خوشبوی حبیب است و ادیب
شوری از نغمه‌ی شهناز به پا باید کرد


تا شود کام دلی حاصل ازین چند صباح
آنچه از دست برآید به خدا باید کرد


.

.

( دیوان-104 )

شادباش نوروز

جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد


همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد

( فردوسـی )


دوستان نازنین،پژمان‌یاران و پژمان‌دوستان گرامی،نوروزتان شاد و همواره بخت یارتان باد

 




                                                                                                                                                                                                                                                               نگاره وام گرفته شده از تاربرگ فستیوال هنر

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

حسد بر شکوفه

خوش در آن باغ وحشی‌آهوی من
می‌خرامید و من به دنبالش

شب چو مرغ عظیم و جوجه‌ی خاک
خفته در سایه‌ی سیه بالش

*          *          *

بر سر ما شکوفه‌ی بادام
شد به دست صبا پراکنده

بوستان زان پرندگان لطیف
به شمیم عسل شد آکنده

*          *          *

گفتم:امشب ز مقدم تو شده‌ست
باغ و بستان شکوفه‌باران،گفت:

من به حال شکوفه می‌ورزم
حسدی آن‌چنان که نتوان گفت

*          *          *

او سحر غنچه،وقت صبح گل است
شام گل‌برگ و روز دیگر هیچ

من کیم؟ من چیم؟ خدا را من
که اولم هیچ باشد،آخر هیچ!

*          *          *

گفتمش کارگاه خلقت نیست
عبث،ای دل‌فریب جانانه!

میوه ماند از آن شکوفه به جای
از تو فرزند و از من افسانه

.
.
( دیوان-403/04 )

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

ای کاش

تا روی تو را ندیده بودم
چون بخت خود آرمیده بودم

خم گشته به زیر برف پیری
چون شاخه‌ی نو دمیده بودم

از سایه‌ی زشت خویشتن هم
دیوانه‌صفت رمیده بودم

گمنام و شکسته‌بال و خاموش
دامن ز جهان شکسته بودم

ای دیدنت آرزوی دل‌ها
ای کاش تو را ندیده بودم1




1-این مضمون را هم،دوستان یغما کرده‌اند

1334
.
.
( دیوان-131 )

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

قاصد پیری

گفتمش: قدرم ندانستی و پیری در رسید
لیک اگر فرصت شماری وقت را هم،دیر نیست

موی من جو گندمی شد،قاصد پیری‌ست این
لیک تن پیر است،ای آرام جان،دل پیر نیست

راستی،چیزی درین دنیای پر غوغای ما
چون نگاه مهربانان،گرم و پر تاثیر نیست

هم به قدر خویش،مال و جاه و عنوان دیده‌ام
لیک دستی،همچو دست عشق،دامن‌گیر نیست

خواهش آغوش زیبا پیکران بنگر که هست
جسم من لبریز وصل او و چشمم سیر نیست

.
.
( دیوان-421 )

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

جمال پرستی

مرا به کعبه چه حاجت چو از جمال تو مستم
اگر رواست پرستش چرا تو را نپرستم

از آن زمان که مرا دیدی و ندیده گرفتی
به جستجوی تو ای جان دمی ز پا ننشستم

قسم به جان تو ای آرزو شکن که من از جان
در آرزوی تو بودم در آرزوی تو هستم

گمان مبر که دگر دیده از رخ تو بپوشم
کنون که دامن وصلت فتاده است به دستم

نه عقل ماند و نه هوشی که در قدم تو ریزم
بهل که سر بگذارم به مقدم تو چو هستم

درون سینه‌ی من بود و پاره‌یی ز تن من
به روزگار دلی را اگر به عمد شکستم

.
.
( دیوان-128/29 )

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

جام نگاه

با جام نگاهی دوش از خود بدرم کردی
یک بوسه به من دادی دیوانه‌ترم کردی

در سایه‌ی مژگانت زان چشم شراب‌آلود
جام دگرم دادی،چیز دگرم کردی

از خنده‌ی شیرینت جانی به دلم دادی
وز پنجه‌ی هجرانت خون در جگرم کردی

در محفل مشتاقان ناآمده برگشتی
شمس و قمرم بودی،شمع سحرم کردی

جز بود و نبودی نیست تصویر حیات ای دوست
زین مایه‌ی مشغولی خوش بی‌خبرم کردی

چون شاخ هلو بودم بارآور و زینت‌گر
چون خاربنی در دشت بی‌برگ و برم کردی

.
.
( دیوان-179 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

پای‎‌بوسی

شنیدم که در عهد تیمور لنگ
که از نام او آدمی راست ننگ

خرد پیشه‌یی خانه در طوس داشت
به ایوان خود فر تاوس داشت

ز بیدادی اهرمن دوستان
سفر کرد ز ایران به هندوستان

برون شد ز میدان اهریمنی
مگر یابد از اهرمن ایمنی

چو آگاه شد ظلمت از حال نور
به نزدیک خود خواندش از راه دور

ندیم خودش کرد و دمساز خویش
وزین مکرمت روح درویش ریش

شبی تیره در معبری سخت تنگ
نهاد از قضا پای بر پای لنگ

خروشی برآورد از سینه دیو
که از دیوساران برآمد غریو

به دژخیم فرمود خون ریزدش
نگون‌سر ز دار اندر آویزدش

به کشتنگه آمد فرو بسته دم
همان راست‌بالای او گشته خم

بدو گفت دژخیم نستوده راه
که: خوش گشتی از بیم مردن دوتاه

تو در پر دلی شهره بودی نخست
چرا پات شد بر لب گور سست

چو دژخیم شد گرم این گفت سرد
بدو داد پاسخ گران‌مایه مرد

که: ای ابله این فکر کوتاه چیست
مرا ز زندگی خوش‌تر از مرگ نیست

چو این پای فرخ به من داد کرد
مرا از غم هستی آزاد کرد

خم آرم از آن رو به بالای خویش
که شاید زنم بوسه بر پای خویش

.
.
( دیوان-188/89 )
( خاشاک-298 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

در دامان رود سن و جوار تویلری

شب است و دامن سن طرفه منظری دارد
نسیم نرم و هوای معطری دارد

فضای باغ شد از عطر زیزفون سرشار1
 درین بهشت خوش آن‌کس که دلبری دارد

ز گیسوان شب امشب بنفشه می‌بارد
بر آنکه روی به گیسوی دختری دارد

مه از کنار افق سر کشید و بوسه فشاند
بر آنکه لب به لب ماه‌منظری دارد

شراب و دلبر و دامان باغ و نکهت گل
مگر بهشت جز این چیز دیگری دارد

خجسته گوهر بختی که در سیاهی شب
صباح روشنی از وصل اختری دارد

سرم به دوش تو سنگینی ار نکرده بیا
که هرکه را نگرم با کسی سری دارد


                                        
1-زیفون درختی است شبیه نارون وحشی با گل‌های زرد ریز،و بسیار معطر که آن را به زبان فرانسوی تیول گویند.برگ درخت زبر و کنگره‌دار همانند برگ نارون است.

.
.
( دیوان-102 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

سگ بی‌جهت

سحرگه به راهی گذر داشتم
دلی خوش چو باد سحر داشتم

سری پر غرور و تنی زورمند
روانی به امید و طبعی بلند

به راهم سگی کوچک آمد به پیش
سگی مانده دور از خداوند خویش

به راهم سگی کوچک آمد به پیش
سگی مانده دور از خداوند خویش

سگی بی‌خداوند و ویرانه‌گرد
نسنجیده در زندگی گرم و سرد

دلم را به دم لابه‌یی نرم کرد
به رفتار شیرین سرم گرم کرد

به ناگه یکی استخوان‌پاره دید
گرفتش به دندان و از پی دوید

به پیش اندرم تیز بشتافتی
زدی نیشی ار فرصتی یافتی

دگر باره با طعمه‌ی خویشتن
دویدی سراسیمه دنبال من

بدو گفتم: ای سگ تو آزاده‌ای
به دنبال من از چه افتاده‌ای

تو ای برتر از من به ارزندگی
به گردن منه رشته‌ی بندگی

به گیتی تو را مادر،آزاد زاد
چرا بایدت سر به زنجیر داد

چو خود استخوان جوی و خود خوری
چه منت ز مولایی من بری

برو جان من عزت اندیش باش
سگ من چرایی؟سگ خویش باش

سرانجام گشت از بد اختران
نصیحت‌گر سگ،سگ دیگران

.
.
( دیوان-208/09 )
( خاشاک-134 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

نمی‌آید به‌دست

در جهان ما دلی روشن نمی‌آید به‌دست
یک گل خندان درین گلشن نمی‌آید به‌دست

در دل تاریک دریا جستجو کن ای رفیق
گوهر اندر چشمه‌ی روشن نمی‌آید به‌دست

دست اگر دست من و دامان اگر دامان اوست
می‌رود این دست و آن دامن نمی‌آید به‌دست

خوش کمر بستند یاران از پی یغما ولی
رزق موری هم درین خرمن نمی‌آید به‌دست

انتظار مردمی از خصم آهن‌دل خطاست
نرمی از پیکان رویین‌تن نمی‌آید به‌دست

این طبیعت چیزها با بی‌زبانی گفته لیک
قصه‌یی روشن ازین الکن نمی‌آید به‌دست

روزن اندیشه تنگ و چهره‌ی آفاق،تار
پرتوی از راه این روزن نمی‌آید به‌دست

مرگ پاینده‌ست و ما فانی و سامان حیات
در ره این سیل بنیان‌کن نمی‌آید به‌دست


1342
.
.
( دیوان-85 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

بی‌دلبر

این منم،کِم نه یاری،نه دلی نه دلبری‌ست
ورنه هرکس را که بینی،با دلارامی سری‌ست

می‌توان اینجا به روی دلبران،نوشید می
در کنار من نباشد،در کتار دیگری‌ست

دست یزدان،دست شیطان،دست انسان،دست طبع
سهم این اقلیم کرد،آنچ از دو عالم،خوشتری‌ست

هرچه می‌بینی جمیل و هرچه می‌خواهی جمال
با سعادت جایگاهی،با سلامت کشوری‌ست

از چه بدبخت است هرجا نابسامان مسلمی‌ست
از چه خوش‌بخت است هرجا،نامسلمان کافری‌ست

با هوس‎های طبیعت،کار ما آسان شدی
گر نه عالم را خدایی،گر نه ما را داوری‌ست

لیک دنیا را خدایی عادل و بخشنده هست
هست و ما را پای در بندی و سر در چنبری‌ست

این چه جود است،این چه داد است،این چه حکم است،این چه کار
بس کن ای شاعر که این افسانه بیش از دفتری‌ست



در ویلفرانش وسط راه مون‌کارلو و نیس ساخته شده
1336
.
.
( دیوان-68 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

دیر و زود

جز خیال و خوابی از عشرت ندید
آدمی گر دیر ماند ار زود مرد

آنکه اندک زیست کمتر کام یافت
وانکه افزون ماند افزون رنج برد

آنکه مسکین بود عمری خون گریست
آنکه ثروت داشت عمری زر شمرد

مستی جاویدشان از یک خم است
جام هستی،خواه صاف و خواه درد

سرنوشت ما نه اندر دست ماست
نقش تقدیر است و نتوانی سترد

بار هستی گر گران آمد به دوش
بفکنش باری چو نتوانیش برد

ورنه،باید شوکران رنج را
اندک‌اندک خورد و کم‌کم جان سپرد


1348
.
.
( دیوان-437/38 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

ازدواج

ای همه عشقم رخ دلجوی تو
قبله‌ی صاحب‌نظران روی تو

خیز که روشنگر دنیا تویی
دختر من مادر فردا تویی

نسل تو از شیر تو باید خورش
شیردلان را تو دهی پرورش

پی فکن اصلح و احسن تویی
مرکز هستی تویی ای زن تویی

عهد خوش بی‌خبری گشت طی
نوبت کارست نگه دار پی

بایدت اکنون ره دیگر زدن
پیرو ناموس طبیعت شدن

*          *          *

دوش که خفتی تو و من مست‌وار
از تو و مهد تو گرفتم کنار

شد سرم آکنده ز سودای تو
تا چه شود صورت فردای تو

رفتم و با کوکبه‌ی آرزو
بردمت آهسته به ایوان شو

جان منی،لیک به شو دادمت
بستدم از خویش و بدو دادمت

مرد نکوخو،زن صاحب تمیز
لازم و ملزوم هم‌اند ای عزیز

دولتی آن کس که شود شوی تو
بختور آن کس که کشد موی تو

.
.
( دیوان-232 )