۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

دفتر راز

خفته در چشم تو نازی است که من می‌دانم
نگهت دفتر رازی‌ست که من می‌دانم

قصه‌یی را که به من طره‌ی کوتاه تو گفت
رشته‌ی عمر درازی‌ست که من می‌دانم

بی‌نیازانه به ما می‌گذرد دوست،ولی
سینه‌اش بحر نیازی‌ست که من می‌دانم

گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع
سایه رو سوز و گدازی‌ست که من می‌دانم

یک حقیقت به جهان هست که عشقش خوانند
آن هم ای دوست مجازیست که من می‌دانم

.
.
( دیوان-138 )

۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

زبان عشاق

با خموشی‌ها در این محفل مرا
گفتگویی دلنشین با دلبرست

خواب مژگان جنبش ابروی دوست
در بیان عشق صدها دفترست

هر تبسم،هر تغافل،هر نگاه
عاشقان را ترجمانی دیگرست

گر لب عاشق ز گفتن‌ها تهی است
گوش معشوق از شنیدنی‌ها پرست

با نگاهی قصه‌ها گویند از آنک
یک نگاه از صد زبان گویاترست

.
.
( دیوان-436 )

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

بخت گریان

به بزم خود گرچه راهی ندادی
ز باغ وصالم گیاهی ندادی

سلامی ز رافت پیامی ز زحمت
به سالی نگفتی به ماهی ندادی

هنوزت ز جان و دل دوست دارم
گرم ارزش پرّ کاهی ندادی

تو ای عشق،ای چشمه‌ی آرزوها
به من غیر اشکی و آهی ندادی

مرا یک نفس بهره ای بخت گریان
ز لبخند وحشی‌نگاهی ندادی

جهانا نه بر من که بر مقبلان هم
درین عرصه آرام‌گاهی ندادی


1335
.
.
( دیوان-178 )

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

تاسف بر گذشته

دوش به ایام رفته در نگرستم
در نگرستم به مرگ عمر و گرستم

همچو زنی شوی مرده بر تلف عمر
تلخ گرستم،چو تلخ درنگستم

بیهده تا کی ز مرگ عمر کنم یاد
گرنه چو ابناء دهر مرده پرستم

پای توان بر بساط غم زد و خوش بود
ساخته گر نیست هیچ کار ز دستم

آمده گر یاوه شد،نیامده برجاست
غم چه خورم بهر نیست گشته،چو هستم

.
.
( دیوان-141 )

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

خرقه تهی کردن

جان فدای ره آن سرو سهی خواهم کرد
عنقریب است که من خرقه تهی خواهم کرد

باکم از بار گنه نیست که در روز جزا
عشق او را سند بی‌گنهی خواهم کرد

هم در آن لحظه که بر تخته گذارند مرا
خنده بر افسر و اورنگ شهی خواهم کرد

من بی‌پا و سر اندر صف این کج کلهان
ای بسا جلوه که با بی‌کلهی خواهم کرد

روسیاهم ولی از نور محبت لبریز
لاجرم چاره‌ی این روسیهی خواهم کرد

جان برون می‌رود از سینه‌ام ای دوست بیا
که من این خانه ز بهر تو تهی خواهم کرد
            

      
خرداد 1324
.
.
(دیوان-104/105 )
(خاشاک-129 )

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

بازی تقدیر

در دست یک نفر به یک آیین ز یک خمیر
شد ساخته دو شمع شب‌افروز یکسره

وین هر دو را لطیفه‌ی تقدیر بر فروخت
در یک دقیقه از دو نظر بر دو منظره

آن ریخت اشک شوق بر آیینه عروس
وین ریخت اشک حسرت بر سنگ مقبره

آن سوخت در عروسی،وین سوخت در عزا
تا چیست سرّ بازی این چرخ مسخره 1



1-این قطعه ملهم از قطعه مسعود سعد سلیمان لاهوری است که فرماید:
گویند که نیک‌بخت و بدبخت ........ هست از همه چیز در فسانه
یک جای دو خشت پخته بینی ........ پخته به تنور در میانه
این بر شرف مناره افتد ........ وان در بن چاه آب‌خانه
.
.
( دیوان-458 )
( خاشاک-193 )

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

چشم پیر و جوان

سرخ گل زیباست،گر پیرش بیند ور جوان
جسم من گر پیر شد شوق نگاهم پیر نیست

عشق زیبا را ببین،رخسار زیبا،گو مباش
جان به قربانت،دل گم‌کرده راهم،پیر نیست

خویشتن را،گر ز خودخواهی جوان خوانم،مرنج
گر یقینم پیر باشد،اشتباهم پیر نیست

خواهشم از صد جوان،در عاشقی افزون‌تر است
تکیه بر عشق تو دارم،تکیه‌گاهم پیر نیست

عشق پاکم،تا قیامت،آشنای دل مباد
بر لب گورم،ولی روح سیاهم پیر نیست

.
.
( دیوان-475 )

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

جانشین

ای دختر نازنین خون‌گرم
ای روی تو خوش،چو رنگ آزرم

آن دم که ز عشق می‌شدی مست
ای نو گل من،به خاطرت هست؟

یاد آور از آنکه روزگاری
جز عشق منت،نبود کاری

می‌سوختی از حسد که ماهی
برده‌ست مرا،به حجله‌گاهی

وندر ره من بگاه و بی‌گاه
می‌بود ترا،دو دیده بر راه

ای رفته مرا،چو جان در آغوش
پوشیده ز بوسه‌ام بناگوش

اکنون که به آرزو رسیدی
وز شاخه،گل مُراد چیدی

دانی که درین لطیف بستر
بر بالش او،نهاده‌ای سر؟

از راستی ار نرنجی ای دوست
در دیده‌ی من،تو نیستی،اوست

جانا،چه کنم که دست تقدیر
بر پای دلم نهاده زنجیر

*          *          *

این دیده که غرق اشک و خون است
روشنگر آتش درون است

تنگم بکش،ای پری،در آغوش
وین چشمه‌ی اشک را فرو پوش

آبی بفشان،چنانکه دانی
تا آتش من فرو نشانی

ای دختر شوخ و شنگ و رعنا
در خورد پرستشی تو اما...


اقتباس از بیلیتیس
.
.
( دیوان-333/34 )
( خاشاک-254 )

ـــــــــــــ
پانوشت r.pejman:
بیت آخر،در دیوان نیست و فقط در خاشاک آمده است.

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

بلای شادی

بازم شراب جهل کشد سوی خرمی
بی‌غم مباد دل که بلایی است بی‌غمی

بوی غرور می‌وزد از باغ خاطرم
یارب مباد قسمت این باغ خرمی

بیش و کم زمانه خیالی است،می بیار
تا پشت پا زنیم بر این بیشی و کمی

جد من آدمی شد و آگه نبود از آنکه
حیوان شود به سایه‌ی فرهنگ آدمی

نامحرمان کوی حقیقت چه راحتند
سودی نبرد جان من آوخ ز محرمی

عمری به راه عزلت و بیگانگی شدم
کآگه نبود خاطرم از لطف همدمی

محنت سراست هستی و خوش گفت آنکه گفت
کس را نداده‌اند برات مسلمی1

     
1-ابوالفرج سکزی:
عنقنای مغرب‌ست در این دوره خرمی ........ خاص از برای محنت و رنج‌ست آدمی
هرکس به قدر خویش گرفتار محنتی است ........ کس را نداده‌اند برات مسلمی
.
.
( دیوان-175/76 )

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

خوب کردی

ای دل مرا دیوانه کردی،خوب کردی1 
با عالمم بیگانه کردی،خوب کردی

سر را که از باد غرور آکنده دیدی
خاک در میخانه کردی،خوب کردی

ای ماه من در عاشقی دیوانه بودم
ترک من دیوانه کردی،خوب کردی

ویران سرایی بود منزل‌گاه عشقت
دوری ازین ویرانه کردی،خوب کردی

چشم خمار آلودت از سر برد هوشم
مستم به یک پیمانه کردی،خوب کردی

                       
                              
1-صورت دیگر:دیوانه کردی بد نکردی
.
.
( دیوان-178/79 )

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

جهنم زندگی

ما با غمت ز شادی عالم گذشته‌ایم
ور بنگری ز لذت غم هم گذشته‌ایم

این عشق را به عهد و به پیمان نیاز نیست
چون در رهت ز عالم و آدم گذشته‌ایم

آگه نشد ز آمدن و رفتنم کسی
کز گلشن زمانه چو شبنم گذشته‌ایم

با لذت گناه چنان خو گرفته دل
کز بهر یک گنه ز دو عالم گذشته‌ایم

ما را ز بعد مرگ چه باک از جهنم
در زندگی ز کام جهنم گذشته‌ایم


1344
.
.
( دیوان-149/50 )

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

فال حافظ

در بستر اوفتادم و دیوان خواجه را
برداشتم که هست مرا وجد و حال ازو

با خاطری ملول گشودم کتاب را
وز لوح دل زدودم رنگ ملال ازو

با شعر او به منظر افلاکیان شدم
پرواز ازو،هدایت ازو بود و بال ازو

گفتم به شوق دیدن آن ماه دیرتاب
گیرم چنانکه رسم جهان‌ست فال ازو

در برزخی که داشتم از بیم و از امید
دل می‌تپید در بر و کردم سوال ازو

شد صفحه باز و مردم امیدوار چشم
خواند آنچه شرمگین شد سحر حلال ازو

«دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
»از بخت شکر دارم و از روزگار هم

.
.
( دیوان-365 )

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

زود مرو

ناز من،عشق من،از چشم ترم زود مرو
سر و جانم به فدایت ز برم زود مرو

نکنم شکوه که دیر آمده‌ای بر سر من
لااقل دیر چو آیی به‌سرم زود مرو

چشم پر حسرت من سیر ندیده‌ست ترا
بنشین یک دم و از چشم ترم زود مرو

ترسم ای گل که نبینم دگرت دیر میا
باشد ای جان که نیابی دگرم زود مرو

آفتاب لب بامیم و به یک گردش چشم
بر در و بام نماند اثرم زود مرو

صبرکن تا به خود آیم که ز شوق رخ تو
نه ز خود کز دو جهان بی‌خبرم زود مرو

این تویی یا که خیال بتی آراسته است
گر تویی بهر خدا از نظرم زود مرو


1335
.
.
( دیوان-164/65 )

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

کمتر

اگر رفتم ز دنیای شما،دیوانه‌یی کمتر1
ور این کاشانه ویران گشت،حسرت‌خانه‌یی کمتر

اگر مستی نبخشد ساغر هستی برافشانش
وگر مستی دهد ای سرخوشان پیمانه‌یی کمتر

زیان و سود عالم چیست از بود و نبود ما
به دریا قطره‌یی افزون،ز خرمن دانه‌یی کمتر

تو شمع محفل‌افروزی و من پروانه‌یی مسکین
تو روشن باش گر من سوختم پروانه‌یی کمتر

اگر پیمانه‌ام پر شد زیانی نیست یاران
به بزم باده نوشان،گریه‌ی مستانه‌یی کمتر

حقیقت در نوای توست و در مینای می ساقی
حدیث واعظان گر نشنوی افسانه‌یی کمتر

چو کاری غیر بت‌سازی ز زاهد برنمی‌آید
عبادت‌خانه‌یی گر بسته شد،بت‌خانه‌یی کمتر

جزای خیر بادت در علاج من تغافل کن
درین ویرانه،عقل‌آشنا دیوانه‌یی کمتر


1-ناظر بر مطلع این غزل از مانی شیرازی است:

حدیث درد من گر کس نگفت افسانه‌یی کمتر ........ وگر من هم نباشم در جهان دیوانه‌یی کمتر
اگر بی‌نام و ناموسم فراغم بیشتر باشد ........ وگر بی‌خانمانم گوشه‌ی ویرانه‌یی کمتر
از آن سیمرغ را در قاف غربت آشیان دادند ........ که شد زین دام‌گه مشغول آب و دانه‌یی کمتر
نکو بزمی است عالم لیک ساقی جام غم دارد ........ خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه‌یی کمتر
کسی عاشق شود کز آتش سوزان نپرهیزد ........ به راه عشق نتوان بود از پروانه‌یی کمتر
مکن مانی عمارت،از سرای دهر بیرون شو ........ برای این دو روز عمر محنت‌خانه‌یی کمتر

.
.
(  دیوان-118/19 )

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

بگویید او را

بگویید آن غایت آرزو را
که دیدیم بر آرزوی تو او را

ز آشفتگی‌های من داستان‌ها
بگویید آن یار آشفته مو را

ز نومیدی من حکایات شیرین
بگویید آن چشمه‌ی آرزو را

حدیثی بگویید تا رحمت آید
به حال من آن یار بیداد خو را

درازست طومار اندوه و ترسم
که آن فتنه کوته کند گفتگو را

ز بی‌تابیم آنچه در گفته آید
بگویید او را،بگویید او را

.
.
( دیوان-57 )