۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

بخت گران‌خواب

دستی به بخت گران‌خواب داده‌ایم
رخت حیات خویش به سیلاب داده‌ایم

گیسوی خویش را مکش از دست ما که ما
آن رشته را به رشته‌ی جان تاب داده‌ایم

باشد که سیرشان کند این نان خشک را
از بندگان گرفته به ارباب داده‌ایم

دین‌داری و امانت و وجدان و شرم را
در راه ملک و خانه و اسباب داده‌ایم

این افتخار ماست که ویران سراچه‌یی
ز اسلاف خود گرفته به اعقاب داده‌ایم

آتش فکن به خرمن خصم ای زبان که ما
تیغ تو را به آتش دل آب داده‌ایم



خرداد1325

.
.
( دیوان-150 )

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

یار هنرمند خردجو

گرچه عزیزند صفاپیشگان
روی مگردان ز کج‌اندیشگان

زانکه درین رشته‌ی پر پیچ و خم
نیست گریز از بد و از نیک هم

لیک مجو صحبت بدخواه را
بدتر ازو مردم گم‌راه را

یار هنرمند خردجو طلب
ور نشود،همدم خوش‌خو طلب

.
.
( دیوان-240 )

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

بچه‌ی هوو

سخت ازین نکته به فکرت درم
بینم اما نشود باورم

کز چه سرشته است دل مادران؟
نقش سپیدی و،سیاهی در آن

آتشی از آب خوش انگیخته
لطف و شقاوت به هم آمیخته

آنچه از آن،عقل به حیرت‌دَر است
بلعجبی‌های دل مادر است

چون سخن از کودک او می‌رود
سینه‌ی زن عرش خدا می‌شود

لیک چو بیند سوی فرزند شوی
آتش کین سرکشد از چشم اوی

دشمن او کیست درین داوری
کودکی افسرده ز بی‌مادری

خاک به کفش پسر او جفاست
خار به چشم پسر شو رواست

در برِ زن مرده‌ی فرزند شوی
هست سبک‌مایه‌تر از آب جوی

چیست در آن سینه‌ی پرشور چیست؟
ظلمت آمیخته با نور چیست؟


.
.
( دیوان-250 )

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

جهانگیران

سر پیری فلک پیر مرا
دختری داده و شیرین‌پسری1

سال‌ها جستم ازین رشته ولی
بود سرشته به دست دگری

*          *          *

پنج سال است که بر تارک آن
نور بارد ز گریبان سپهر

لیک سالی است که بر دامن این
شاخ بادام گل افشانده به مهر

*          *          *

دی فریبا به عروسک‌بازی
بهر خود طرح نو انگیخته بود

از برادر چو دمی غفلت کرد
بزم او جمله به‌هم ریخته بود

*          *          *

عارف‌آیین به برادر نگریست
خالی از کین و غضب دختر من

باز شد چیده و برچیده ولی
ماند شیرین،گل شیرین بر من

*          *          *

کاشکی سینه‌ی مردان بزرگ
پاک چون روح فریبا می‌شد

راستی گر حسد و حرص نبود
صورت دهر چه زیبا می‌شد

*          *          *

ز امپراتوری تاتار و مغول
چه به جا مانده؟سیه‌نامی چند

بعد ازین نیز جهان‌گیران را
نامکی ماند و دشنامی چند

*          *          *

جمع و تفریق جهان تا کی و چند
آخر ای مردم کینه‌توز بس‌ست

خاک بر فرق بشر بیخته شد
ای شررهای جهان‌سوز بس‌ست

*          *          *

پنجه‌ی قهر ستم‌کیشان را
کاشکی دست خدا بشکستی

یا که چشم من و امثال مرا
از تماشای جهان بربستی




1336موقع حمله به مصر



1-فریبا و فریبرز
.
.
( دیوان-400/01 )

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

وای از تملق

مام طبیعت که تو را زاده است
طبع تملق‌طلبی داده است

شرم و حیا چون شودت پرده‌دار
گوید ناموس بقا سر برآر

فطرت زن از غنی و مستمند
هست ثنا جوی و تملق‌پسند

چون که تو خودبین شدی و سرگران
زی تو گرایند تملق‌گران

وصف جمالت به صد آیین کنند
بر تو و اخلاق تو تحسین کنند

چون سرت آکنده شد از عجب و ناز
بس درِ ناخوش که شود بر تو باز

تیره شود روح فرح‌ناک تو
تیره‌تر از روح تو،ادراک تو

.
.
( دیوان-237/38 )

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

منظر جان‌بخش

جای‌گاه خواب من ناظر به زیبا منظری‌ست
نقش رویای جوانان،خواب‌گاه دختری‌ست

بستری از پرنیان سرخ و در دامان او
سر بر آر،ای اشتیاق خفته،شیرین دلبری‌ست

جامه‌یی هر شب بپوشد،آرزوپرور تنش
جامه‌یی،کز نازکی،گویی خیال شاعری‌ست

بر بلورین‌شانه،گیسوی بلوطی‌رنگ او
سایه‌ی بیدی‌ست کاندر آب روشن گوهری‌ست

جنبش گیسوی او گوید برو،گوید بیا
خواندن و راندن،بدین ایمای شیرین،محشری‌ست

خودنمایی‌های شادی‌بخش دارد،حسن او
چون شرابی لعل‌گون،کاندر بلور ساغری‌ست

صحبت شیرین او،با خویشتن،در آینه
سرخوش و مستانه،چون دلداده‌یی با دلبری‌ست

هیچش از دزدیده دیدن‌های مردم،باک نیست
چشمه‌ی مهتاب داند،کش ز هر سو ناظری‌ست

نرم و رقصان،لغزد اندر پشه‌بندی از حریر
چون گلی،کش از غبار صبح‌گاهی چادری‌ست

روح‌پرور پیکرش،در پرنیانی بسترش
چون گلی بر سینه‌یی،چون آتشی در مجمری‌ست

صفحه‌یی چند از کتاب را،فرو خواند به لطف
آنکه خود،وصف جمالش،بی‌نهایت دفتری‌ست

دست نورافشان او،خاموش سازد برق را
گرچه در دامان شب،خود چون فروزان‌اختری‌ست

چشم زیبایی‌نگر را،پرده بر بندد،ولی
روح زیبایی‌نگر را نیز،چشم دیگری‌ست




تهران1335

.
.
( دیوان-68/9 )

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

او بود امروز

آنکه آشفته‌ی آن سلسله‌مو بود امروز
دل من بود که دیوانه‌ی او بود امروز

روحم ار پاک‌تر از آینه گردد شاید
روی من در رخ آن آینه‌رو بود امروز

بوده دیوانه و دیوانه‌ترش خواهی دید
دل که هم‌صحبت آن سلسله‌مو بود امروز

با تو ز اسرار دل خویش چه گوید آخر
آنکه در پرده‌ی اسرار مگو بود امروز

گرهی نیست به پیشانی اندیشه‌ی ما
که گشاده در بخت از همه‌سو بود امروز

نکهت یاس و دم مریم و عطر گل سرخ
در مشام من از آن طره چه بو،بود امروز

محفلی بود و در آن محفل اندیشه‌نواز
هم‌نشین من سودازده او بود امروز



اصفهان1324

.
.
( دیوان-120 )

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

جدال با نفس

رفتم که بدوزم دهن بی‌ادبی را
مغلوب کنم شهوت شهرت‌طلبی را

تا کور شود دیده‌ی خودبینی‌ام ای دوست
در دیده کند خاک،غرور نسبی را

اسباب تعین شده عنوان ادب هم
رو تا که ببندیم دکان ادبی را


.
.
( دیوان-482 )

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

زن خرده‌گیر

زن چو شود مدعی و نکته‌گیر
مرد شود از وی و از خانه سیر

ساز مکن نغمه‌ی ناساز را
راه مخالف مده آواز را

مرد که برتر ز تو بود از نخست
نیست گر ایدون ز تو برتر چو توست

باید با او تو برابر شوی
لیک مکن جهد که برتر شوی

از تو فزون است چو نیروی مرد
تکیه کن آهسته به بازوی مرد

مایه‌ی فتح تو درین رستخیز
سازش و صلح است،نه جنگ و ستیز


.
.
( دیوان-235/36 )

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

فقر و غنا

باز هنگامه‌ی خزان شده است
باد سرد خزان وزان شده است

شاخ سبزی نمانده در چمنی
برگ نغزی نمانده بر سمنی

گل زیبا ز رنگ و ز بوی افتاد
تاج گلبن در آب جوی افتاد

زرد شد گیسوان دلکش بید
طره‌ی سبز شد ز غصه سپید

مانده خورشید همچو دل‌سردان
در فضای سپهر سرگردان

ای گل آن روی ارغوانی کو
آن تجلای آسمانی کو

فرش گوهرنشان سرو چه شد
لب پرنغمه‌ی تذرو چه شد

برگ‌ریز خران غم‌انگیزست
شادمانی مجو که پاییزست

دوش رفتم بسان مدهوشان
سوی آرام‌گاه خاموشان

در دیاری که شادی و غم نیست
نخوت بیش و حسرت کم نیست

دشمنی‌ها ز سینه‌ها رفته
فتنه‌ها زیر خاک‌ها خفته

همه بر خوان نیستی شده دوست
وه که دنیای نیستان چه نکوست

هم در آن روزها ز شهر وجود
خیمه بر دشت نیستی زده بود

زنی از خاندان محتشمان
زنی از دوده فسرده‌دمان

شام آن صبح عیش و مستی‌ها
صبح این شام تنگ‌دستی‌ها

کار آن خنده کار این زاری
آن همه عزت این همه خواری

آن‌یکی سرو باغ آزادی
ناز پروردِ نعمت و شادی

نازها کرده باده‌ها خورده
جشن‌ها دیده عیش‌ها کرده

فارغ از غصه در جهان بوده
تا به جا بوده شادمان بوده

بعد مرگش درین سپنج‌سرای
خاندانی بزرگ مانده به جای

وین یکی اشک چشم ناکامی
مرده در تنگ‌نای گم‌نامی

بوده تا بوده در سیه‌بختی
دیده تا دیده در جهان سختی

بهر او در جهان ز شوهر او
اندکی قرض مانده و دختر او

طفل خود را به خون دل نان داد
چو نماندش دلی به جا،جان داد

نه رفیقی گریست در غم او
نه انیسی گرفت ماتم او

الغرض آن دو نقش ماتم و سور
چون شدند از بساط هستی دور

شاد و ناشاد ترک جان گفتند
هردو اندر کنار هم خفتند

ایمن از آفت سپهر کبود
زیر این گنبد کبود که بود

بر سر خاک آنکه دارا بود
طرفه بزمی بدیع برپا بود

مهوشان چون طیور خوش خط و خال
کرده افشان به گور او پر و بال

سبزه‌ی تربتش همه گل بود
سبزه گل بود و غنچه بلبل بود

غمزه می‌کرد و عشوه در بر جمع
شمع بر روی لاله،لاله به شمع

روهروی گفت اگر بخواهی راست
مرگ این خوش‌تر از عروسی ماست

وان سیه‌روزگار خاک‌نشین
داشت گوری خلاف مدفن این

خواب‌گاهش ز چرخ پیچاپیچ
توده‌یی خاک بود و دیگر هیچ

مانده خشتی دو،طرف مرقد او
که کند داستانی از قد او

دخترش چون فرشته‌ی غم و رنج
مانده بر خاک او مصیبت‌سنج

لب او خشک و چشم او تر بود
نقش ماتم ز پای تا سر بود

یارب این گل چه می‌کند غم را
از که آموخته‌ست ماتم را

طفل را تاب سوگواری نیست
روح پروانه بهر زاری نیست

تا نگویی درین بلند بنا
هست فرقی میان فقر و غنا

تا نگویی درین بلند سریر
شمع و گل نیست بر مزار فقیر

طفل او شمع‌سان فروزان شد
شد فروزان چو شمع و سوزان شد

باد بر تربتش ز شاخ بلند
جای گل ریخت برگ زردی چند

گل و شمعی که آسمان کبود
کرد بر تربتش نثار این بود




.
.
( دیوان-197/98/99 )
( خاشاک-130/31/32 )

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

ستمگر و ستمبر

ای ستمگر،ای ستمبر،ای توانا،ای ضعیف
ای درست،ای نادرست،ای پاکدامن،ای پلید

زین سرای رنج و راحت،رخت و پخت خویش را
بامراد و بی‌مراد،آخر برون باید کشید

هر دو را،بر تخته بگذارند،چون مهلت گذشت
هر دو را،پیمانه پر سازند،چون نوبت رسید

از خدا برگشتگان،در روز محشر،رو سیاه
با خدا پیوستگان،در پای میزان،رو سپید

آن،بسان اشک بلبل بود و بر گل‌برگ،خفت
این،به رنگ دود گلخن بود و در ظلمت،خزید

یا قیامت راست است،آنسان که باید،یا دروغ
روزی آخر وا شوداین قفل ناپیدا کلید

گر قیامت راست باشد،وای بر کج‌رفتگان
تا ببینند آشکارا،آنچه نتوانی شنید

ور حدیث راستان،استغفرالله،شد دروغ
هر دوان رفتند،لیک این با امید،آن نا امید

این یک از پا تا به سر خوف،آن ز سر تا پا،رجا
خفتن آن،شام ماتم،رفتن این،صبح عید

ریشه‌ی آن،سخت محکم بود و بس مشکل گسست
ریشه‌ی این،تار یکتا بود و بس آسان برید

آن یک،از کالای بی‌دینی،بجز خسران نبرد
وین یک،ار سودی نبرد از دین،زیانی هم ندید

آنچه پیدا بود بر ما،گشت پنهان زیر خاک
تا چه بیند،آنکه هست از دیده‌ی ما ناپدید


.
.
( دیوان-469/70 )

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

ای چراغ

ای چراغ،ای مونس شب‌های تار من بیا
ای گواه دیده‌ی شب‌زنده‌دار من بیا
بی تو دلسوزی ندارد روزگار من بیا

چشم دل بگشای و رنج سینه‌سوز من ببین
باش امشب تا سحر بیدار و روز من ببین

*          *          *

با دل پرسوز یار مهربان من تویی
با زبان آتشین شیرین‌زبان من تویی
هم‌نفس با سینه‌ی آتش‌فشان من تویی

نیست بی‌کس‌تر ز من هستی تو آگاه ای چراغ
رو به خاموشی منه از آه من،آه ای چراغ

*          *          *

مادرم در کودکی برداشت دست از سر مرا
وان پدر بگذاشت بر جا بی‌کس و مضطر مرا
پیرمردی هم پدر گردید و هم مادر مرا1

کاشکی آن پیرمرد آن روز در عالم نبود
تا که در عالم کنون این مظهر ماتم نبود

*          *          *

او مرا در شیرخواری مادری دل‌سوز بود
در صباوت چون پدر غم‌خوار و خیراندوز بود
ای عجب دیروز یاری‌گستر امروز بود2

دیده بر بست از جهان چون دیده‌ی من باز کرد
من شدم موجود و او سوی عدم پرواز کرد

*          *          *

طفلکی بودم که مادر کرد بی‌مادر مرا
در کف نامادری بگذاشت بی‌یاور مرا
رفت در نه سالگی سایه‌ی پدر از سر مرا

قیم من نامور سردار اسعد شد دریغ3
نیک‌مردی بود و کار من ازو بد شد دریغ

*          *          *

سال‌ها در موکب آن سرور ایران‌پناه
پشت اسبم بود مسکن روی خاکم خوابگاه
نیمی از عمرم به دامان سفر طی گشت،آه

کاندران سیر و سفر خیری به جای ما نشد
کس به اقلیم سعادت رهنمای ما نشد

*          *          *

دامن او بس بلند و دست من کوتاه بود
من گدای راه بودم او وزیر شاه بود
لیک آوخ چشم شور آسمان در راه بود

ناگهانش آه نادلخواه من دامان گرفت
چرخش اندر چاه ناکامی فکند و جان گرفت

*          *          *

داد در خاک سیه دست سیاست مسکنش
ماند مال او به جا و دین من بر گردنش






1-کربلایی عباسعلی،لله‌ی من.
2-مضمون از دیگری‌ست،شاید از ویکتور هوگو.
3-مرحوم جعفرقلی‌خان سردار اسعد ثالث فرزند حاج علیقلی‌خان سردار اسعد ثانی عمه‌زاده‌ی بنده که هر دو از پیش‌قدمان و فداکاران حریت و آزادی ایران بودند.

.
.
( دیوان-328/29/30 )

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

نازنین مرو

از پیش دیده ای گل شورآفرین مرو
یک‌دم بیا و از برم ای نازنین مرو

عشق منی،جهان منی،هستی منی
آخر مرو ز پیش نظر این چنین مرو

بوسم نمی‌دهی مده،اما دمی بمان
شادم نمی‌کنی،مکن اما غمین مرو

رنج مرا ز صورت غمگین بیا بخوان
اشک مرا به دامن مژگان ببین مرو

رفتی تو دوشم از بر و من بی‌خود از پی‌ات
دیوانه‌وش دویدم و گفتم مهین مرو

دیدم که گریه می‌کنم و اشک چشم من
گوید به صد زبان مرو،ای نازنین مرو





شیراز1337

.
.
( دیوان-166 )

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

عشق نهفته

دیرگاهی است کان پری‌منظر
بین بیم و امید هشته مرا

در گلستان آرزومندی
رفته آن سرو ناز و کشته مرا

عشق خود را ز من نهفته،ولی
دوست می‌دارد آن فرشته مرا


.
.
( دیوان-468 )

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

مکتب حسین(ع)

این ماه،ماه ماتم سبط پیمبرست؟
یا ماه سربلندی فرزند حیدرست

شیر اوژنی که بر تن و فرق مبارکش
از زخم تیر جوشن و از تیغ مغفرست

آن کو نهال دین محمد ز خون او
سیراب گشت و سایه‌فکن گشت و بَرورست

در ظاهر ار شکسته شد آن شیردل منال
کز آن شکست باده‌ی فتحش به ساغرست

سرلوح فتح‌نامه‌ی او شد،شکست او
مرد حق ار شکسته شود هم مظفرست

امروز عید فتح حسین است و آل او
زاری مکن که خسته‌ی شمشیر و خنجرست

او کشته گشت و ملت اسلام زنده شد
وین کشته از هزار جهان زنده برترست

شیرین،شهادتی که به اسلام داد جان
فرخنده،رفتنی که چنین هستی‌آورست

او کشته نیست زنده‌ی اعصار و قرن‌هاست
کش نام نیک تا به ابد زیب دفترست

از خون آن حسین،حسینی دیگر بزاد
وین نقش جاودانه از آن روی و منظرست

مرگ از برای ماست نه درخور او که ما
ترسان ز محشریم و وی آن سوی محشرست

چندین ز تشنه‌کامی مظلومی‌اش مگوی
کو شهم1 و قادرست،نه مسکین و مضطرست

خواری و سرشکستگی آرد قبول ظلم
او تا به جاست جهان عزیزست و سرورست

آن آهنین‌جگر که ز تصویر تیغ او
تب لرزه مر سپاه عدو را به پیکرست

مظلوم نیست،خانه‌برانداز ظالم است
لب‌تشنه نیست ساقی تسنیم2 و کوثرست

مظلوم نی،که رایت پیروزمند او
پیوسته بر بسیط زمین سایه‌گسترست

آن کس که بی‌سپاه زند بر سپاه خصم
دریای لشکرست،نه محتاج لشکرست

آن کو به پای خویشتن آید به قتل‌گاه
مرگِ ستم‌گرست،نه مردِ ستم‌برست

چون کودکان گم‌شده گریان مباش از آنک
او شاه‌مرد و قصه‌ی او مرد پرورست

بر ابن‌سعد و ابن‌زیاد و بر یزید
ار گریه جایزست و نوحه درخورست

کان جمع تیره‌بخت پلید جهول را
دنیا نماند و کیفر عقبی مقررست

او کشته شد که دین نبی جاودان شود
جان جهان فداش که بی‌مثل گوهرست

زاری مکن به ماتم سلطان دین از آنک
در سوک مرد شیوه‌ی مردانه خوش‌ترست

رو کسب فخر و فیض کن از مکتب حسین
کان مکتب به دولت جاوید رهبرست

در راه حفظ میهن و آیین و دین و داد
باش آن‌چنان که زاده‌ی زهرای اطهرست

آیین سربلندی و هنجار نام و ننگ
در مکتب حسین نه در جای دیگرست

تسخیر کاخ عزت و طی طریق حق
صعب است و پر مخاطره،اما میسرست

دین‌دار باش و عدل‌گزین باش و مرد باش
کاین مکتب گزیده‌ی سبط پیمبرست

در راه دوست تکیه به شمشیر تیز کن
کاری که کرد شاه شهیدان تو نیز کن






1-شهم: دلیر،بزرگ و سرور
2-تسنیم: چشمه‌یی در بهشت

.
.
( دیوان-8/9/10 )

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

رثای مرحوم وحید دستگردی

ما را هوای دید و سر بازدید نیست
قفل زبان بسته‌ی ما را کلید نیست

با عالم سکوت چنان خو گرفته‌ام
کز عالمم توقع گفت و شنید نیست

یا در زمانه منظره‌ی دیدنی کم است
یا دیدنی‌ست جمله و توفیق دید نیست

ماتم رسیده‌ام من و ماتم رسیده را
عید ار ببارد از در و دیوار،عید نیست

ما را دگر به محفل شعر و ادب مخوان
کان کس که جان به محفل ما می‌دمید نیست

گرمی‌فزای انجمن ما وحید بود
اکنون ز انجمن چه ثمر،چون وحید نیست

ابر سیاه مرگ بر آن آفتاب فضل
چونان فکند سایه که نورش پدید نیست

تشویق کرد و معرفت افزود و ره نمود
ما را پس از وحید به کس این امید نیست

در من ز بعد مرگ تو ای جان معرفت
شور و سرور و نشاط و نشید نیست

ای سیل فتنه کاخ ادب را فرو نورد
کان‌کس که بود پیش تو سدی سدید نیست

او باب فضل و قفل سخن را کلید بود
در جمع ما و عالم معنی وحید بود

ای پیر سر سپید که در خاک خفته‌ای
مانند جان عزیزی از آن رخ نهفته‌ای

از نغمه‌ی بلند تو در خاک‌دان دهر
بیدار شد جهان و تو در خاک خفته‌ای

گویم مگر تهی شده دریای معرفت
از بس گهر به مثقب1 اندیشه سفته‌ای

در پیشگاه عدل الهی ز خوی خوش
چون سرو سربلندی و چون گل شکفته‌ای

ای خاک تیره مشعل فضل و کمال بود
این نور پاک را که تو در بر گرفته‌ای

صاحب‌دلان زیاد تو غافل نی‌اند از آنک
در دل نشسته‌ای اگر از دیده رفته‌ای

زانجا سعید آمد و زینجا سعید رفت
ما را به جا گذاشت وحید و وحید رفت




1-مثقب:مته،وسیله‌یی که با آن چیزی را سوراخ می‌کنند
.
.
( دیوان-337 )

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

جان کندن

باز روز آمد و شد نوبت جان‌کندن ما
وه که فرسوده شد از محنت هستی تن ما

دل ما با همه چون آینه پاک‌ست ولی
شد سیه کلبه‌ی ما ز آینه‌ی روشن ما

کینه‌جویی صفت مردم کوته‌نظرست
عفو کردن هنر ما شد و نیکی فن ما

مقصد روشن ما مرحله‌ی صدق و صفاست
وندرین ره نشود غول هوس رهزن ما

دل ما رنجه نگردد ز ترش‌رویی خلق
انگبین بخشد اگر سرکه ستاند دن1 ما

سرخوش از دیدار گل‌زار درونیم که هست
دل ما،گلبن ما،سینه‌ی ما،گلشن ما

پاک‌دامانی اگر مایه‌ی فقرست چه غم
دولت این‌ست که پاک‌ست چو گل دامن ما





1-دَنّ:خم بزرگ
.
.
( دیوان-60 )
(خاشاک-196 )

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

ما همه مغروریم

عالم خودخواهی ما دیدنی‌ست
گوش کن این نکته که بشنیدنی‌ست

ساعت من هست کما بیش کُند
لیک شوم تند چو گوییش کُند

پست بلندی طلب است آدمی
وه که قماشی عجب است آدمی

هست خطا خودشکنی‌های ما
چند توان گفت خطا وای ما


.
.
( دیوان-239 )

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

مدارا با مدعی

گر تـُـنـُـک‌اندیشه‌ای از کمزنان1
بر تو گذر کرد تفاخر کنان

داعیه‌ی خویش فراموش کن
دعوی او را به صفا گوش کن

دعویش ار راست،به از راست چیست؟
ور نبود راست،تو را باک نیست




1-کمزن در اینجا به معنی دون‌همت آمده است.

.
.
( دیوان-239 )

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

هم‌بازی درازدست

از کودکی،اردشیر ثانی
خوش‌خوی و سلیم و مهربان بود

آثار دلیری از جبینش
با نور فروتنی عیان بود

هم‌بازی خردسال او لیک
در لاف‌زنی سبک‌عنان بود

دوران صبی گذشت و روزی
او شاه شد،این‌یکی سپهبد

او شاه شد این سپهبد اما
شاهی نیکو،سپهبدی بد

در انجمنی شبی به مستی 
گفتش که من از بلا نترسم1

آن شیرشکار تیزچنگم
کز صولت اژدها نترسم

گر رنجه نسازم ایزدان را
از شاه نه،کز خدا نترسم

شاهش به شکوه پادشاهان
داد از ره عاطفت پیامی

کز حشمت ماست گر تو داری
در دیده‌ی خلق احتشامی

دورست ز شانم این سخن لیک
من پادشهی جهان‌پناهم

هم‌بازی اردشیر نامی
بودی تو،من اردشیرشاهم

هان گر تو بگویی آنچه خواهی
من هم بکنم هر آنچه خواهم

آنگه به دو چشم خویش بینی
کز شاه بترسی،از گدا هم




1-حرف «ش» در «گفتش» ضمیر اضافی است چان‌که می‌گوییم فلانی امروز آمدش اینجا و این حرف در شعر فراوان بکار رفته است.

.
.
( دیوان-317 )

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

بوسه

یک نفس ای طایر شیرین‌سخن
جای کن از مهر در آغوش من

تا شوم آشفته‌ی گیسوی تو
بوسه زنم بر سر و بر موی تو

دخترکا دل‌نگران از چه‌ای
شاد و سبک باش گران از چه‌ای

دل چو کبوتر تپد اندر برت
مضطرب از چیست چنین خاطرت

جام نگاه تو دهد مستیم
بسته به موی تو بود هستیم

طره‌ی پرچین و شکن باز کن
بوسه چو خواهم ز لبت ناز کن

سایه‌ی مژگان تو بر روی تو
فتنه کند در خم گیسوی تو

چشم تو از لب شرر انگیزتر
مژگان از طره دلاویزتر

زمزمه‌یی می‌شنوی چیست این
بانگ هوس شورش مستی‌ست این

خیز و مرا دست در آغوش کن
رفته و آینده فراموش کن

دیده فروپوش زمانی ز من
تا نشوم بی‌خبر از خویشتن

باز کنم گوی گریبان تو
بوسه نهم بر سر پستان تو

دست تو را نرم و سبک با زبان
بوسم و لیسم چو سگی مهربان

گاه بخایم لب و گه گردنت
گربه‌صفت پنجه کشم بر تنت

وه که مرا تاب نگاه تو نیست
چیست نگاه تو نگاه تو چیست

بوسه به مژگان درازت دهم
تا دمی از شورش نازت رهم




از بیلیتیس

.
.
( خاشاک-288 )

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

پاسخ پروین بامداد به قطعه‌ی بالا

به بزم شعر،شبی دیده آشنا کردم
به طلعتی که به دل،آشنای دیرینه بود

به شام تیره‌ی عمرم،دمید پرتو روز
ستاره‌یی که سزاوار مهر پروین بود

به بال شعر درخشانِ آسمانیِ خویش
جمالش آینه‌ی جانِ مهرآیین بود

چه شورها که به برق نگاه می‌انگیخت
بیان و لهجه و لبخند او،چه شیرین بود

اگرچه چهره‌ی پر چین و موی سمین داشت
هنوز هم به خدا،رهزن دل و دین بود

ازین مشاهده چنگ دلم به دیده سرود
که: بر بلندی بخت تو،شاهدم این بود


.
.
( دیوان-476 )

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

نخستین دیدار با خانم پروین بامداد شاعر گرامی

به وقت صبح‌دمان،کوکبی فروزان را
به خواب دیدم و خوابی،عجیب شیرین بود

چو بامداد،سراپرده برکشید به کوه
عیان شد آنچه سزاوار مدح و تحسین بود

به غمزه دیده‌ی بی‌خواب آسمان می‌گفت
که آن ستاره‌ی مهرآفریده،پروین بود

.
.
( دیوان-475 )