‏نمایش پست‌ها با برچسب ترکیبات و ابداعات پژمان بختیاری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ترکیبات و ابداعات پژمان بختیاری. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

دیوانه

آنجا به دامن افق،آنجا که با غرور
کوهی سپید،سر به ثریا کشیده است

آنجا که بسته طره‌ی سیمین آبشار
بندی به نای کوه و به صحرا کشیده است

عشق آشیان‌دهی‌ست که سرخوش به پای کوه
خفته‌ست و پا به دامن دریا کشیده است

خرم‌دهی که هم‌چو گیاه خزنده‌یی
خود را کشان‌کشان سوی بالا کشیده است

آنجاست خانه‌یی و در آن خانه عاشقی
کز دست غم ز خلق جهان پا کشیده است

 
 
از خود گسسته‌یی ز دو عالم گسسته‌یی
بر گردن وجود چو دست شکسته‌یی

 
 
او سر نهد به کوه ز گریان‌سرای خویش
چون صبح‌دم به خنده سر از کوه بر زند

چون شاخ نودمیده به دامان آبشار
در زیر اشک لرزد و چون مرغ پر زند

پیوسته هم‌چو شاخ درختان به راه باد
مشتی به سینه کوبد و دستی به سر زند

گاهی چو اشک از رخ سنگی فروچکد
گاهی چو آه از دل غاری به در زند

تا وا رهد ز صورت هستی نمای خویش
خود را چو گردباد به کوه و کمر زند

 
 
جوید ز کوه گوهر از کف‌نهاده را
از پی دود سعادت برباد داده را

 
 
ای یار ناشناخته کاکنون به دست تو
نقشی مشوش از من و ویرانه‌ی من است

شعر مرا شنیدی و آگه نه‌ای هنوز
کافسانه‌یی که خوانده شد افسانه‌ی من است

دیوانه‌یی که با غم او آشنا شدی
بیچاره عاقلی است که هم‌خانه‌ی من است

عکسی پریده‌رنگ ز ایام رفته بود
نقشی که در کف تو ز دیوانه‌ی من است

روشن شده‌ست شمع محبت به بزم غیر
از آتشی که بر پر پروانه‌ی من است

 
 
تصویر آن شکسته‌ی دردآفریده را
بنگر که بنگری من هرگز ندیده را

 
 
گویی که آن فراری صحرا گرفته کیست
ای شاعر این تویی،تویی ای بی‌نوا تویی

این کهنه‌مومیایی مصرآشیان منم
آن کوه‌گرد خسته‌ی دردآشنا تویی

آن جسم استخوانی مرگ‌آفریده را
نیکو ببین; ببین که ز سر تا به پا تویی

این نقش زنده سایه‌ی بی‌رنگ زندگی است
در آن سرای محنت و صاحب‌سرا تویی

این جغد شوم،این شبح مرگ و زندگی
هم‌زاد توست یا تو،بلی اوست یا تویی

 
 
این پیکر از من است و به هم درشکسته است
یا مرده‌یی به فالب من درنشسته است؟

 
من کیستم نهال به دوزخ دمیده‌یی
دیوانه‌ای ز عالم و آدم رمیده‌یی

بی‌دست و پا چو گوی به میدان دوانده‌یی
بی‌خانمان چو اشک ز مژگان چکیده‌یی

از بام دهر اَده‌ی موهوم جسته‌یی
وز جام عمر زهر حقیقتت چشیده‌یی

گر آگه از رموز ادب نیستم مرنج
مردم کجا و وحشی مردم‌ندیده‌یی

دانی ز من به گلشن هستی چه مانده است
شاخ شکسته‌یی به نهال بریده‌یی

 
 
بالا خمیده،چهره دژم گشته،مو سپید
نه عشق و نه حسادت و نه بیم و نه امید


 
 
 
( دیوان-330/33 )
( خاشاک-118/20 )

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

حزب توده

بردار پرده را و ببین حزب توده را
این خائنان جانی ننگ‌آزموده را

بهر خدا،خلاص کنید از دهان گرگ
این برّکَانِ جاهل غفلت‌فزوده را

مشکل توان گرفت،ولی می‌توان گرفت
از دست دزد،گوهر آسان‌ربوده را

آنچ از قیام پیشه‌وری دیده شد،بس است
بر سنگ آزمون مزنید آزموده را

 
 
با این گروه پست،مدارا چه می‌کنید
آخر چه می‌کنید،خدا را چه می‌کنید

 
 
تا حزب توده،پرده ز رخسار،وا نکرد
ما را به خبث طینت خود،آشنا نکرد

گاهی به نام دانش و گاهی به نام صلح
کرد آنچه هیچ دشمن خونی،به ما نکرد

استاد را،همیشه پدر خوانده‌اند،لیک
این ناخلف،ز روی پدر هم حیا نکرد

آخر ز بندگان خدا،شرم چون کند
آن بدسرشت سفله،که شرم از خدا نکرد؟

با دخترانِ پاک‌دلِ ساده‌لوحِ خلق
لعبی نماند،از دغلی،کاین دعا نکرد

این مار سر نکوفته،شد اژدها از آنک
کس چاره بلّیت آن اژدها نکرد

 
 
این حزب نابکار،چه خون‌ها و خانه‌ها
بر باد داد و می‌دهد از این ترانه‌ها

 
 
در روزگار،مهر وطن افتخار ماست
ای توده‌یی بمیر،که این کار،کار ماست

ملیت و نژاد به زعم تو باطل است
وان باطل تو حق من و حق‌گزار ماست

گیرم که ننگ بی‌پدری افتخار توست
ای بی‌پدر،به نام پدر افتخار ماست

 
 
شمشیر کینه بر رخ مادر کشیده‌ای
ای ناخلف‌پسر تو ز مادر چه دیده‌ای؟

 
.
.
( دیوان-375/76 )

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

گنه‌پوش

اشک و فریب و آه دروغین و نام عشق
در دام من فکند غزال رمیده را

آبی سپید خورد و گلی آتشین شکفت
بر هر دو گونه،گلبن مهرآفریده را

شاهین‌صفت ربودم و بردم به چابکی
در خلوت آن کبوتر شاهین‌ندیده را

و افشاند آن فرشته‌ی رحمت به روی من
با دست مهر،طره‌ی زرتار خویش را

با این کرشمه‌ی عجب از آسمان نهفت
آن بی‌گناه،یار گنه‌کار خویش را




1316

.
.
( دیوان-382 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

پاسخ دندان‌شکن

هیچ‌مردی به روزگار قدیم
به وزارت رسید و چیزی شد

یافت جاهی و مالی و حشمی
ناگهان غوره‌یی،مویزی شد

*          *          *

نوبتی گفت با خردمندی
کای ز تشریف مردمی عاری

چیست این بارنامه‌کردن و ناز1 
تو که‌ای،چیستی،چه‌پنداری

خویشتن را مگر کسی دانی
گفت: تا در بر توام آری2


1-بارنامه:تکبر
 2-پاسخ دکتر دوپویترن به مردی خودخواه
.
.
( دیوان-311/12 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

آخرین دقیقه

لوله‌ی آتشین سلاحی سرد
بوسه زد گرم بر شقیقه‌ی او

کاشکی پرده برگرفتی نرم
دست حق ز آخرین دقیقه او

کو در آن لحظه‌های طوفانی
بود نادم ز کار خود یا نی

 
پیش چشمش جهان پر از خون بود
چون سرانگشت او به ماشه رسید

با جهانی دراوفتاد و چه کرد
خانمان‌ها به باد داد و چه دید

او که بود آوخ آتش‌افروزی
نه؟ که دیوانه‌یی،جهان‌سوزی

 
دشمن دشمنان ما بوده‌ست
آنکه بودش همه جهان،دشمن

دوستش داشتم ز نادانی
وای ازین دوست،آه از آن دشمن

فتح او ختم عمر عالم بود
حیف کاین دوست خصم ما هم بود

 
قفل زندان خلق عالم بود
فتح آن دل‌سیاه عالم‌سوز

او نشد فاتح جهان و این‌ست
وای اگر جیش او شدی پیروز

همه عالم عبید او بودند
مرد و زن زرخرید او بودند

 
عالمی را به خون کشید آن‌گاه
راه شهر عدم گرفت و چه سود

رفت و برجا نهاد برلن را
غرقه در آه و اشک و آتش و دود

خون او اشک بی‌گناهان بود
عبرت‌افزای دل‌سیاهان بود1
 



 
1-با مشاهده‌ی بقایایی از ویرانه‌های هامبورگ و شنیدن داستانی جان‌گداز از بمباران شنیع آن بندر زیبا که کوچک‌ترین وسیله‌یی برای دفاع نداشت به یاد خودکشی کسی افتادم که مسبب آن حادثه بود و با دلایل نامعقول و حمله به ممالک بی‌آزاری چون هلند و نروژ و دانمارک و لوکزامبورگ جهانی را به خون کشید و در پناه‌گاه ویران‌شده‌ی خویش به زندگی شوم خود خاتمه داد.

.
.
( دیوان-309/10 )

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

وحشی

خوش این شب،خرم این بزم شبانه
که روشن‌تر ز صبح زندگانی است

تو گویی کاین همایون‌آشیانه
نمایشگاه بزمی آسمانی است

همه شادند و در دل غم ندارند
که چیزی از سعادت کم ندارند

 
 
نوای گرم موسیقی دمادم
به جولان‌گاه رقص آرد بتان را

اصول رقص و رعنایی دهد خم
چو شاخ گل صنوبرقامتان را

چو آهنگ پیانو اوج گیرد
لباس شب‌نشینان موج گیرد

 
 
چو طاووسان عرشی نازنینان
پرافشانی کنند و پای‌کوبی

ز سر تا پا درین روشن‌جبینان
نبینی غیر خوبی غیر خوبی

نیارم گفت کاینان نازنینند
که از پا تا به سر ناز آفرینند

 
 
درین بزم بهشتی پای‌کوبان
تماشا کن بهشتی‌منظران را

ولی با ماه من آن شاه خوبان
نماند جلوه شیرین‌پیکران را

بلای عقل ز بالای بلندش
خدای عشق در دام کمندش

 
 
ولی من زین محافل دورم ای دوست
که دست رقص و رعنایی ندارم

درین‌جا وصله‌یی ناجورم ای دوست
که تشریف خودآرایی ندارم

منم وحشی‌وش از مردم گریزان
به تاریکی دوان،افتان و خیزان

 
 
منم وحشی‌نهالی کوهساری
که دهقان طبیعت داده آبم

همه شب چون عقابان شکاری
بر اورنگ خدایان برده خوابم

گوزن‌آسا به کوهستان چمیده
به دنبال بز کوهی دویده

 
 
سبک‌وزنم به میزان عزیزان
که سنگ حیله در دامان ندارم

من از سودا گریزانم گریزان
که چیزی باب این دکان ندارم

چو در چشم عزیزان بی‌تمیزم
رها کن تا به کوهستان گریزم

 
 
سزد گر هم‌دمان دامان فشانند
به هر بزم و به هر مهمانی از من

خدا را از چه خوانندم چو دانند
که ناید رقص و دست‌افشانی از من

چه الفت خیزد از وحشت‌گزینی
چه جمعیت دهد تنها‌نشینی

 
 
مگر با گردشی چشم سیاهت
سکون بخشد دل سوداییم را

مگر باطل کند سحر نگاهت
درین محفل غم تنهاییم را

که چشمی بس خیال‌انگیز داری
نگاهی گرم و آتش‌بیز داری

 
 
به عمق آن نگاه آسمانی
نیابد عقل دوراندیش راهی

که اسرار حیاتی جاودانی
نهاد آن چشم زیبا در نگاهی

نگاهت بر کتاب عشق بابی است
غلط خواندم که خود شیرین‌کتابی است

 
 
تو نیکو آگهی کاین باده‌نوشان
نی‌اند آگه ز مستی‌های مستی

که هرگز چشم این مستی‌فروشان
ندیده اشک مستی،وای مستی

نه هرکس باده نوشد می‌پرست است
نه هرکس نقش مستی باخت مست است

 
 
بیا تا ساعتی بر طرف گلشن
به تاریکی خزیم از روشنایی

که در آن سایه خواهی دید روشن
نمایش‌ها ز عشق و آشنایی

برون‌رو تا جدا گردیم ازین جمع
تو هم‌چون شمع و من چون سایه‌ی شمع

 
 
در آنجا،زیر آن اشجار درهم
چو مشکوی ملایک حجله‌گاهی است

وزان خلوت‌گه صاحب‌دلان هم
به درگاه خدای عشق راهی است

همایون‌خیمه‌یی سرسبز و خندان
سکوتی دور ازین غوغاپسندان

 
 
درین تاریکی ای شمع جهان‌تاب
بیا بنشین و روشن کن دلم را

به زیر نارون در دامن آب
ز آب خوش‌دلی تر کن گلم را

بهل کامشب در آغوش درختان
شمارم خویش را از نیک‌بختان

 
 
شکوه این سکوت آسمانی
فکنده سایه بر آثار هستی

سکوتی هم‌چو غوغای جوانی
پر از مستی پر از آهنگ مستی

سخن‌ها دارد این گویای خاموش
دمی ای جان شیرین گوش کن گوش

 
 
شبم روشن‌تر است امشب ز خورشید
ولی از دست دل روزم سیاه‌ست

بیا ای منتهای عشق و امید
که با مهر تو نومیدی گناه‌ست

بیا ای روشنی‌بخش دل من
که آسان‌ست کار مشکل من


 
.
.
( دیوان-299/301 )
( خاشاک-29 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

دست رنج‌دیده

ای دست ضعیف رنج‌دیده
از پهلوی من ستم کشیده

گشته سپر بلای اعضا
درد همه را به جان خریده

پوشیده ز زخم خار و هرگز
یک گل به مراد دل نچیده

خیاط ازل قبای زحمت
بر پیکر خسته‌ات بریده

تا نان به شکم رسد همه روز
صد خار غمت به دل خلیده

جلد تو ستبر گشته از کار
ای دست عزیز رنج‌دیده

تا پنجه‌ی رهنمای دایه
شد از کف کوچکت کشیده

 
روزت گذرد به رنج بردن
شامت به سرشک غم ستردن

 
ای دست شریف پاک‌دامن
پاکیزه چنان‌که گل به گلشن

آلایش دامن کسان بین
و آلوده نگه مدار دامن

شریان تو گر تهی نگشته‌ست
زان خون که بود به دامن من

گر بشکندت جفای گردون
خواهم نشوی وبال گردن

مگسل پیوند یاری از خلق
پیوند تو بگسلد گر از تن

با دشمن خویش دوستی کن
کاین چیره کند تو را به دشمن

 
می‌باش عصای خسته‌حالان
یا راه‌نمای نونهالان

 
ای دست نگویمت چسان کن
کاری که سزای توست آن کن

چندان‌که توانی از محبت
دل‌های شکسته شادمان کن

خدمت به کسان اگر توانی
ای دست ستوده رایگان کن

دل‌بسته سود دیگران باش
ور بر تو زیان رسد زیان کن

گر نیست زبان استمالت
انگشت ضعیف را زبان کن

دامان اگرت نمانده کف را
بر فرق یتیم سایبان کن

تا روح مرا بری به افلاک
ده پنجه خویش نردبان کن

گر جمله‌جهانیان شریرند
تو عکس همه جهانیان کن

زین هستی چند روزه با خیر
تحصیل حیات جاودان کن

 
یاری‌گر دل‌شکستگان شو
مرهم‌نه زخن خستگان شو

 
 
.
.
( دیوان-365 )
( خاشاک- 242/43 )

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

مولی علی

پیوند الفت با علی
                   بستیم از جان یا علی

ره نیست از ما تا علی
                  ما با علی،با ما علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


سلطان شهر لافتی
                  مسند فروز هل اتی

بحر کرم،کان عطا
                  در ملک دین،یکتا علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


شمشیر حق در دست او
                  خُم‌های وحدت مست او

هستی طفیل هست او
                  دنیا علی،عقبا علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


در جمله اقوام عرب
                  هم در حسب هم در نسب

من کنت مولاه ای عجب
                  زیبد که را الا علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


قول حقیقت را ندا
                  هم بر ندای حق صدا

عشق است او را با خدا
                  عشقی است ما را با علی
                                                   
مولی علی،مولی علی


در عالم بالاست او
                  سرمایه‌ی دنیاست او

دنیا و مافیهاست او
                  دنیا و مافیها علی
                                                  
مولی علی،مولی علی


آنجا که حق تنها شود
                  چون نور حق پیدا شود

حلال مشکل‌ها شود
                  تنها علی،تنها علی
                                                  
مولی علی،مولی علی


.
.
( دیوان-297 )

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

دیگر چه بگویم

او مظهر حق،آینه‌ی لطف خدا بود
دیگر چه بگویم

در عالم ما بود و نه از عالم ما بود
دیگر چه بگویم

هرگه که علی گفتی،یعنی همه گفتی
حرفی ننهفتی

من نیز علی گفتم و دیدم که شنفتی
دیگر چه بگویم

او جمله صفا بود و چو در دشت وغا بود
طوفان بلا بود

شمشیر خدا بود که در دست خدا بود
دیگر چه بگویم

چون ختم رسل عرضه‌کن دین مبین شد
او معنی دین شد

افسانه چه گویم که چنان بود و چنین شد
دیگر چه بگویم

گر خود بپرستم منش این کار،خطا نیست
انکار خدا نیست

او گرچه خدا نیست ازو نیز جدا نیست
دیگر چه بگویم


1346 تهران

.
.
( دیوان-298 )

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

یا علی

تو صفا ده عشق و وفای منی
تو فرشته‌ی بام و سرای منی

تو نمک‌زن شور و نوای منی
تو بقا،تو نشان بقای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو برون ز تصرف آب و گلی
تو نشاط روان،تو فروغ دلی

تو به دیده مهی،تو به سینه دلی
تو تجسم عشق و صفای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو نواگر هستی ما شده‌ای
تو خدا نه،که نور خدا شده‌ای

عجبا عجبا که چه‌ها شده‌ای
تو نه قبله،که قبله‌نمای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو ترانه‌ی صبح امید منی
تو خلاصه‌ی گفت و شنید منی

تو تبسم عید سعید منی
تو سرود منی،تو نوای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو موید ختم رسل شده‌ای
دو جهان شده جزء و تو کل شده‌ای

همه گل،همه نکهت گل شده‌ای
تو چراغ امید و سرای منی

تو دلیل وجود خدای منی


نه ثناگر عزت ذات توام
که چو آینه محو صفات توام

به کرشمه‌ی حسن تو مات توام
تو فزون ز محیط ثنای منی

تو دلیل وجود خدای منی



تو ز هو طلبی همه هو شده‌ای
ز پرستش او همه او شده‌ای

همه او شده‌ای،چه نکو شده‌ای
تو ولا،تو فروغ ولای منی

تو دلیل وجود خدای منی


.
.
( دیوان-297 )

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

تجرد

صبح‌دم چو خسرو سیارگان
از گریبان افق سر می‌کشد

با کمند طره‌ی زرتار خویش
خلق را از خواب‌گه بر می‌کشد

تا دمی کاندر حریم باختر
چهره در نیلینه‌چادر می‌کشد

بی‌کس و بی‌آشنا بیند مرا
خسته در دست بلا بیند مرا



شام‌گاهان کز شبستان سپهر
شمع راه شب‌روان گردد پدید

چهر گردون را کند لوح امل
روی گیتی را دهد رنگ امید

تا بدان ساعت که اندر خاوران
دامن تار فلک گردد سپید

غیر من در خانه‌ام دیار نیست
هم‌دم جز ناله‌های زار نیست



سرد و خاموش و سیاه و سهم‌ناک
خانه‌یی بینی! نه وحشت‌خانه‌یی

وندران بیغوله چون نقش عذاب
مانده دور از آدمی دیوانه‌یی

صورتی آشفته از احوال اوست
خواند ار دیوانه‌یی افسانه‌یی

اندرین ویرانه صاحب‌خانه کیست
غیر من ای عاقلان دیوانه کیست



چون گریزد خسته در دامان خواب
از حوادث جسم غم‌فرسود من

یا شود پوشیده از روی جهان
در سحرگه چشم اشک‌آلود من

یا که از سوز درون دردمند
تیره گردد چشم من با دود من

دارم اندر دست تب‌ها،تاب‌ها
می‌کنم جان با پریشان‌خواب‌ها



چون از آن بیت‌الحزن آیم برون
نیست چشمی تا ز پی باشد مرا

نیست در ماتم‌سرایم همسری
تا که دل با فکر وی باشد مرا

کودکی شیرین‌سخن در خانه نیست
تا نگاهش جام می باشد مرا

خانه بی فرزند و زن ماتم‌سراست
وه که این ماتم‌سرا بنگاه ماست



گاه بیداری ندارم هم‌دمی
تا کند در این تکاپو یاریم

گاه خفتن نیست بر بالین من
مهربان‌یاری پی غم‌خواریم

خواب من تاب‌ست و بیداریم تب
ای عجب آن خواب و این بیداریم

خسته‌ام این زندگانی می‌کند
مرگ بر من سرگرانی می‌کند



هر که را بینی کمابیش ای عزیز
در جوانی برگ و سازی داشته‌است

فرصتی جسته‌ست و عیشی ساخته‌ست
دلبری دیده‌ست و رازی داشته‌ست

یا به مادر یه به دلبر یا به جفت
عشوه‌یی کرده‌ست و نازی داشته‌ست

ناز ما بود آن‌چه بازاری نداشت
هرگز این کالا خریداری نداشت



اندرین ظلمت که نامش زندگی‌ست
رهبر من بخت گم‌راه من‌ست

آنکه رویم بنگرد،اشک من‌ست
آنکه اشکم بسترد،آه من‌ست

پای‌مردم پای بی‌تاب و توان
دست‌گیرم دست کوتاه من‌ست

در جهان بی‌کس نباشد هیچ‌کس
این مصیبت خاص پژمان‌ست و بس



ای بسا شب‌ها که اندر کودکی
اشک‌ریزان خفتم از بی‌مادری

بی‌پدر ماندم که ماند تا ابد
پیکرم از خلعت دانش بری

گوهری بودم دریغا کآسمان
ساختم خرمهره از بدگوهری

دیده‌ام از آسمان بی‌دادها
دارم از بی‌داد او فریادها



بی‌پدر بودم به طفلی وین زمان
نیست طفلی تا پدر خواند مرا

جلوه‌ی شیرین شادی‌گسترش
گرد غم از رخ برافشاند مرا

خند خندان با زبان کودکی
بذله‌یی گوید بخنداند مرا

جای گیرد هم‌چو گل در دامنم
دست او چون شاخ گل بر گردنم



از خفاگاه عدم سوی وجود
آمدم تنها و تنها زیستم

روزها در دست ناکامی به دهر
با امید کام فردا زیستم

هم‌دم من غیر تنهایی نبود
زار و تنها زیستم تا زیستم

سوده شد از محنت هستی تنم
زندگانی نیست جانی می‌کنم



گر بمیرم،ور بمانم ای دریغ
نیست کس را در جهان پروای من

کدخدایی،جامه‌یی زیباست لیک 1
  کوته‌ست این جامه بر بالای من

شاخ خشکم درخور پیوند نیست
آشنای اره باید پای من

خسته‌روح و خسته‌جسم و خسته‌تن
کی بود شایسته‌ی فرزند و زن





1-کدخدایی:دامادی،ازدواج





تهران-1316 خورشیدی

.
.
( دیوان-338/41 )
(خاشاک-81 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

کینه‌توزی

کین تو زایل نکند کینه را
پاک نگه دار چو گل سینه را

کینه‌وری چیست؟ جنون ای عزیز
خون نشود شسته به خون ای عزیز

آشتی ار نیست پدر کشته را
آنکه پدر کشته نباشد چرا؟

.
.
( دیوان-244 )


۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

مادر

تا نشوی مادر و فرزند،نیست
عالم مادر نشناسی که چیست

عشق مجرد،به دل مادر است
ساخته زین عشق،گل مادر است

عالم او،وصف‌پذیرنده،نیست
وان که تواند صفتش گفت،کیست؟

در لغتی،معنی صد دفتر است
وان لغت،ای دختر من،«مادر» است

نیست جز این نام،سزاوار او
خوب‌تر از این،چه بگویم،بگو!

*          *          *

مهر فروغا،ز برین اخترا
شمع دلا،تاج سرا،مادرا

سینه‌ی پر نور تو عرش خداست
نور تو،از ظلمت هستی جداست

آتش عشقی که نمیرد تویی
«آنچه تغییر نپذیرد تویی»1
         
عشق تو،عشقی است خداساخته
نیست سپاس تو،ز ما،ساخته





1-مصراع از نظامی گنجوی است.

.
.
( دیوان-251 )