۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

گذشت

رسید پیری و افسانه‌ی شباب گذشت
چنان گذشت که گویی مگر به خواب گذشت

بهای عهد جوانی شناختم روزی
که پیری آمد و نیرو شد و شباب گذشت

در انتخاب هدف آنقدر دقیق شدم
که عمر طی شد و دوران انتخاب گذشت

به جستجوی پل اندر کنار جو ماندم
ولیک عمر به دیوانگی ز آب گذشت

ز دیرجوشی طبع و ز زود رنجی دل
حیات من همه در عزلت و عذاب گذشت

درون حجب هنرپوش خود نهان گشتم
ز ضعف و هستی من جمله در حجاب گذشت

نباشدم خبر از سرگذشت خود گویی
دو روزه عمر سبک‌سیر من به خواب گذشت

ز کاخ‌ها که برافراشتم به دست خیال
چه بود حاصل عمری که در خواب گذشت

حساب سود و زیان را چه حاصل است امروز
که ورشکستم و کار من از حساب گذشت

هوای خواندن افسانه‌ی حیاتم نیست
چرا که فصل دلاویز این کتاب گذشت


.
.
( دیوان-73/4 )
( خاشاک-79 )

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

چشم پوشی

لغزش مرد از درِ بخشایش است1 
دیدن و نادیده‌گرفتن خوش است

مرد چو از ارزش زن آگه است
گر همه گمراه بود در ره است

شوی تو سربازِ فرودست نیست
کایستد آنجا که تو گوییش ایست

او نه از آن گشته هم‌آواز تو
تا که برقصد به همه ساز تو

با او شاید که تو هم‌خو شوی
او نشود چون تو،تو چون او شوی

گفتمت ای ماه که آهسته باش
لیک نگفتم که زبان‌بسته باش

مرد چو با خلعت شایستگی است
با او تکلیف تو آهستگی است

ور نه تو چندان که شوی رام‌تر
اوست گران‌جان‌تر و خودکام‌تر

ای پری‌آیین ملایک‌نهاد
نام چنین شوی نصیبت مباد




1-از در:شایسته،درخور.

.
.
( دیوان-236 )

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

هنوز

دارم دلی شکسته ز تیر جفا هنوز
بیزارم از محبت و مهر و وفا هنوز

بازم نوید مهر و وفا می‌دهی و من
می‌سوزم از جفای تو سر تا به پا هنوز

از من بخواه آنچه دلت خواست جز دلم
کاین گوهرست در نظرت بی‌بها هنوز

با آنکه آشنای بلا ساختی مرا
جان می‌دهم برای تو دیر آشنا هنوز

جانم به لب رسیده ولی از دهان من
نشنیده حرف جور تو را جز خدا هنوز

خواهی که ترک عشق کنیم از جفای او
داری تو خواهشی عجب ای دل ز ما هنوز


.
.
( دیوان-121 )
( خاشاک-253 )

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

شوهر خوب

شوهر خوب ای بت شیرین‌خصال
گر نروی در پی خواب و خیال

مرد سخی‌طبع گران‌سایه‌ای‌ست
کش ز هنر پایه و سرمایه‌یی‌ست

راد و جوان‌مرد و پسندیده‌خوی
سالم و نام‌آور و ناموس‌جوی

آنکه نلغزد قدمش در شکست
دست بلندش نشود زیردست

آنکه هوس‌ران و نظرباز نیست
هر نفسش با دگری راز نیست


*          *          *


در صف مردان شرافت‌پرست
شوهر والاتر ازین نیز هست

لیک درین شش جهت از چارسوی
همسر بی‌عیب نیابی مجوی

همسرت ار ناکس و ناپاک نیست
گرچه تهی‌دست بود،باک نیست

مال و جمالت نبرد دل ز دست
کان به شبی وین به تبی بسته‌است


*          *          *


سود مجوی از جو گندم‌نمای
الحذر از ظاهر مردم‌ربای

منزل عیش و طرب است ازدواج
لیک قماری عجب است ازدواج

بخت تو گر چهره کند برده‌ای
ور نشد از باختن افسرده‌ای

قصه چه خوانم زن و مرد تمام
یافت نگردد به جهان و السلام

خوب و بدش را تو به ترازو ببر
آنکه بود خوب‌تر،او خوب‌تر


.
.
( دیوان-232/33 )

۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

آرزوی محدود

بیدی و جوی آبی و دشتی و منظری
گیسوی تار و موی دلاویز دختری

این آرزوست در دل زیباپرست من
نه شوق کشوری نه تمنای لشکری

شاگرد حافظیم و به‌ گیتی نخواستیم
جز دفتری و گوشه باقی و دلبری

در این جهان کهنه که در اختیار ماست
خوش‌تر ز ملک عشق نجستیم کشوری

زنهار همچو آینه عیب کسان مبین
رو محو شو به دیدن آیینه‌منظری


*          *          *


در پرده‌ی سکوت امشب به روی من
چشمک زند به عشوه ز هر گوشه اختری

آه نسیم و ناله‌ی جان‌سوز مرغ حق
دارد حکایتی که نگنجد به دفتری

با چشم اشک‌بار به دامان کوهسار
پژمان چو کدکی‌ست به دامان مادری

دانی که این فراری از یادرفته کیست
رنجیده‌خاطری که نرنجانده خاطری


.
.
( خاشاک-4 )

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

شکسته نفسی دروغین

عیب من ار سر کشد از جیب من
نیست دلم معتقد عیب من

خود زنم از خوی بد خویش دم
لیک نخواهم که تو گویی بدم

خودشکنی می‌کنم اما درست
چشم و دلم در پی تکذیب توست

از بدی خود سخنی سر کنم
تا تو بگویی نه! و باور کنم

دعوی خودکوبی مردم خطاست
مرد فرادست فروتن کجاست


.
.
( دیوان-239 )

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

آیین شوهرداری

رشته‌ی خوش‌بختی جنس لطیف
بسته به مویی است چو طبعت ظریف

می‌گسلد رشته به کمتر ستیز
حافظ این رشته تویی ای عزیز

خوی خوش اندوز که خوش‌منظری
دولت ناپایورست ای پری

بار گران بهر دل شو مباش
در پی آزار دل او مباش


.
.
( دیوان-234 )

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

علاج ناپذیر

درد من آوخ نه آن بود که علاجش
قدرت و اندیشه‌ی بشر بتواند

غیر خدا کس گره‌گشای غم ما
نیست ولی گر بخواهد ار بتواند


*          *          *


گر بتواند،مگو که کفر صریح است
قدرت حق جای شک و شبهه ندارد

رنجه مکن خویش را به شکوه چو روزی
ابر بهاری به کشته‌ی تو نبارد


*          *          *


کفر مگوی ای پسر که قادر مطلق
هست توانا بدانچه شاید و خواهد

نی بیفزاید به جاه و مرتبت او
شکر تو و کفر صد چون من،نه بکاهد


*          *          *


نعمت پنجاه و شصت ساله او را
شکر نگفتی و بی‌سپاس نشستی

شکوه نگویم مکن ببین که چه کردی
در همه دوران عمر خویش و که هستی


*          *          *


قصه‌ی طفل مریض و داروی تلخ است
رنج تو ای بی‌خبر ز کار خدایی

چون تو ندانی مشیت ازلی را
به که ببندی دهان و ژاژ نخایی1





1-ژاژ: گیاهی است بی‌مزه و ژاژخایی به معنی یاوه‌درایی و گفتار بیهوده است.

.
.
( دیوان-409/10 )

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

وعده‌ی آسمانی

خفته بودم فارغ از ملک وجود
قرن‌ها خوش در دیار نیستی

با سکوتی آسمانی داشتم
طرفه‌عیشی در کنار نیستی

داشتم روشن‌تر از صبح وصال
عالمی در شام تار نیستی

ناگهان از کاخ اسرار ازل
خوانده شد در گوشم این شیرین‌غزل

کای سبک‌پرواز ملک نیستی
خیز و اقلیمی تماشایی ببین

لختی از دنیای خاموشان بر آی
عالمی پرشور و غوغایی ببین

غیر زشتی در دل آن پرده نیست
پرده را برگیر و زیبایی ببین

از گران‌خواب عدم بیدار شو
شور مستی بس بود هشیار شو

آسمان زان وعده‌ی عاقل‌فریب
چیره شد بر ساده‌لوحی‌های من

آن همه نیرنگ و افسون نقش بست
در دل بی‌رنگ ناپروای من

عالمی زیباتر از رویای عشق
شد عیان در چشم نابینای من

طرفه‌دنیایی پی افکندم که بود
خارج از دنیای او دنیای من

وان سخن‌گو خنده را سر داد سخت
بعد از آن افسون و بر خر بست رخت

چون شدم بیگانه با ملک عدم
عالمی دردآشنا دیدم همی

خلق را در سهمگین بیغوله‌یی
بسته در دام بلا دیدم همی

احتیاج و آز و جهل و کینه را
بر جهان فرمان‌روا دیدم همی

آنچه در وهم آید از بیداد و رنج
اندرین محنت‌سرا دیدم همی

تیره‌تر از دود دوزخ عالمی
دست فرسود حوادث آدمی

چون شدم زان خواب نار انگیخته
در تنی افسرده‌جانی یافتم

همچو خود در کوره‌راه زندگی
لنگ‌لنگان کاروانی یافتم

پر ز اشک گرم و آه سرد بود
هرکجا چشم و دهانی یافتم

خواستم تا بازگردم زی عدم
چون مخالف‌داستانی یافتم

کآسمان با پشت‌پایی سهمناک
با سر افکندم درین تاری‌مغاک

گفت: رو ای بوم نافرخنده‌ رو
کاین همایون‌عرصه ماوای تو نیست

رو به بازار دگر بفکن بساط
درخور این دکه کالای تو نیست

دل ز شهرستان هستی بر مگیر
زانکه شهر نیستی جای تو نیست

نیستی تشریف مردان خداست
لایق این جامه بالای تو نیست

چون درافتادی به دام زندگی
جان بکن عمری به نام زندگی1





1-روح این قطعه از ادبیات خارچی گرفته شده. متاسفانه نام الهام‌دهنده را ضبط نکرده بودم.

.
.
( دیوان-368/69 )
( خاشاک-125/26 )

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

سرمایه‌ی عشق

دیده گریان،دل غمی،جان سوخته‌ست
عشق ما سرمایه‌ها اندوخته‌ست

اندرین دنیای ناکامی مرا
تیره‌بختی نکته‌ها آموخته‌ست

ظاهرم آبی است آرام،ای دریغ
آتشی در زیر آب افروخته‌ست

آتشی در خشک و تر خواهد زدن
جان من آن دل که از غم سوخته‌ست

هردو در خاکند و از پستی هنوز
چشم اسکندر به دارا دوخته‌ست




1322

.
.
( دیوان-81 )

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

شوخی

شوخی و مزاحی و لعبت‌گری
هست خوش اما نه زیاد ای پری

چون ز مزاح تو برنجد دلی
به که خمُش مانی اگر عاقلی

لیک گران‌جان و ترش‌رو مباش
بذله‌سرا باش،سبک‌خو مباش

بر لب لعل تو تبسم خوش‌ست
خنده‌ی شیرین ز تو،خانم خوش‌ست


.
.
( دیوان-243 )

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

پیام رادیویی از آسمان

برخی بر آن سرند که در مزر آسمان
تابنده‌اختری‌ست کز او بوی جان رسد1

گاهی به دست موج به گوش زمینیان
پیغام آن ستاره‌ی علوی‌مکان رسد

پندارم آنکه پاسخ ما هم به دوش برق
زین کهکشان گذشته بدان کهکشان رسد

وانگه به جلوه‌گاه فروزنده‌کوکبی
در گوشه‌یی ز بام بلند آسمان رسد

چندین هزار نسل بیایند و بگذرند
تا پیک او دوباره بدین خاک‌دان رسد

گیرم که هر دوان به زبان‌های یک‌دیگر
یابند راه و تیرا امل بر نشان رسد

آخر بگو که بعد هزاران هزار سال
گر این سفینه از دو طرف بر کران رسد

در این درازمدت از آن پیک برق‌سیر
دفع کدام شر شَد و جلب کدام خیر2




1-یکی از دانشمندان روسی علایم رادیویی عجیبی را دریافت نمود که می‌گفتند از سیارات بسیار دور(با فاصله‌ی ده هزار سال نوری) مخابره شده است.
2-شَد،به معنی شود(مضارع نزدیک)

.
.
( دیوان-337/38 )

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

راحتِ زن

راحتِ زن چیست؟ روان باختن
هستی خود وقف کسان ساختن

زن چو شود غم‌خور غم‌دیدگان
خشک شود اشک ستم‌دیدگان

یاری و دل‌جوییِ بیمار ازوست
کیست جز این طایفه بیمار دوست

ناله‌ی محنت‌زدگان یار اوست
بردن بار دگران کار اوست

خفته در آن رنج‌بری شادیش
بسته به این سلسله آزادیش

دختر من،نفسِ نکویی نکوست
آن طرف کار،چه دشمن چه دوست


.
.
( دیوان-245 )