زانسوی پرده،نور سحرگاهی
میتافت پشت چشم گرانخوابش
میتافت پشت چشم گرانخوابش
با بوسههای نرم نوازشگر
انگیخت اندک اندک از آن خوابش
انگیخت اندک اندک از آن خوابش
* * *
برداشت سر،ز بالش و زد تکیه
بر ساعد لطیف دلاویزش
بر ساعد لطیف دلاویزش
چون سایه روی صورت من میگشت
افسردهدل،نگاه غمانگیزش
افسردهدل،نگاه غمانگیزش
* * *
با چشم نیمخفته،سر انگشتش
آرایشی به طرهی پر خم داد
آرایشی به طرهی پر خم داد
گفتا: کجا برآورم از دستت
ای مظهر غرور و ستم،فریاد؟
ای مظهر غرور و ستم،فریاد؟
* * *
درهم کشیده چهره و با اندوه
گفتا: شرف هبا شد و عفت خفت
گفتا: شرف هبا شد و عفت خفت
با خندهیی سرشته به حیرتها
گفتم: چه خواب دیدهای امشب؟ گفت:
گفتم: چه خواب دیدهای امشب؟ گفت:
* * *
«من جسم و روح و عزت و تقوی را
با دست دل،به پای تو،افشاندم
با دست دل،به پای تو،افشاندم
تصویر عشق بود،نه عشق،افسوس
نقشی که در نگاه تو میخواندم»
نقشی که در نگاه تو میخواندم»
* * *
گفتم: قسم به ............................
.........................................
گفت: خدا را بس..........
بسکن ازین سخن،چه دروغ است این؟
بسکن ازین سخن،چه دروغ است این؟
* * *
بوسی بر آن دهان حقیقتگوی
بنهادم و طریق جدل بستم
بنهادم و طریق جدل بستم
گفتا: بقای عشق تو چندست؟
گفتم: .......................
گفتم: .......................
-ولی دروغ-که: «تا هستم»!
.
.
( دیوان-405/06 )