۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

دروغ راست‌نما

زان‌سوی پرده،نور سحرگاهی
می‌تافت پشت چشم گران‌خوابش

با بوسه‌های نرم نوازش‌گر
انگیخت اندک اندک از آن خوابش


*          *          *


برداشت سر،ز بالش و زد تکیه
بر ساعد لطیف دلاویزش

چون سایه روی صورت من می‌گشت
افسرده‌دل،نگاه غم‌انگیزش


*          *          *


با چشم نیم‌خفته،سر انگشتش
آرایشی به طره‌ی پر خم داد

گفتا: کجا برآورم از دستت
ای مظهر غرور و ستم،فریاد؟


*          *          *


درهم کشیده چهره و با اندوه
گفتا: شرف هبا شد و عفت خفت

با خنده‌یی سرشته به حیرت‌ها
گفتم: چه خواب دیده‌ای امشب؟ گفت:


*          *          *


«من جسم و روح و عزت و تقوی را
با دست دل،به پای تو،افشاندم

تصویر عشق بود،نه عشق،افسوس
نقشی که در نگاه تو می‌خواندم»


*          *          *


گفتم: قسم به ............................
.........................................


گفت: خدا را بس..........
بس‌کن ازین سخن،چه دروغ است این؟


*          *          *


بوسی بر آن دهان حقیقت‌گوی
بنهادم و طریق جدل بستم

گفتا: بقای عشق تو چندست؟
گفتم: .......................


-ولی دروغ-که: «تا هستم»!


.
.
( دیوان-405/06 )

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

غم آمد

شادی ز دلم رخت سفر بست و غم آمد
پیغام جگرسوز تو ای دوست هم آمد

جان داد به تن گرچه پیام سفر آورد
خطی که از آن پنجه‌ی شیرین‌قلم آمد

تا پا به ره عشق نهادیم ز هر سو
غم بود و بلا بود که در هر قدم آمد

گفتم که نشاط آید و آن ماه بیاید
خون گریه‌ کن ای دیده که او رفت و غم آمد

در دیده و لب اشک غم و خنده‌ی شادی
این سال به سال آمد و آن دم به دم آمد1

این ذره‌ی ناچیز که راهش به عدم بود
در ملک وجود از چه ز شهر عدم آمد

 
 
 
1-گر بخندم آن به هر سالی است گوید زهرخند ... ور بگریم آن به هر روزی‌ست گوید خون،گری (انوری)
 


1341
 
.
.
( دیوان-110/11 )

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

می‌خواری

باده که خوش‌رنگ و خوش‌ست از برون
هست بدآموز و سیاه اندرون

رنگ شراب ارچه به صورت نکوست
نیک مبینش که بدی‌ها در اوست

جام می ار،خود ز کف شوهر است
دختر من،گر نخوری بهتر است


.
.
( دیوان-247 )

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

سقوط برلن

شیوه‌ی نامردمی بردی به کار،ای روزگار
راه بیدادی گزیدی آشکار،ای‌ روزگار

خصم جان رادمردان بوده‌ای تا بوده‌ای
با همه ناپایداری پایدار،ای روزگار

با بدان نیکی،به نیکان دشمنی،اینت هنر
ور جز این اینت شیوه‌یی باشد بیار،ای روزگار

تا به خون بی‌گناهان عالمی رنگین شود
رنگ‌ها بردی به کار ای نابکار،ای روزگار

مردمی آسوده دیدی با دیاری ارجمند
آتش افشاندی بر آن خلق و دیار،ای روزگار

قصر عزت سرنگون شد اینت عزم،ای آسمان
شهر برلن غرف خون شد،اینت کار،ای روزگار

ملتی کز علم و صنعت عالمی را داد جان
جان دهد از بهر نانی شرم دار،ای روزگار

آنکه بیماران عالم را شفا دادی ز علم
مانده هم بیمار و هم بیماردار،ای روزگار

در کنار دشمنان دوشیزگان ژرمنی
خون فشاندند از دو چشم اندر کنار،ای روزگار

شیرمردان بی‌پناه و بی‌سلاحی مانده‌اند
اشک‌ریزان هم‌چو طفلی شیرخوار،ای روزگار

کشوری مانند مینو،تخت‌گاهی چون عروس
مانده بر سوک عزیزان سوکوار،ای روزگار

از که نالم بر که نالم عدل کو انصاف کو
ای طبیعت ای خدا ای روزگار،ای روزگار

سوک مردان را سزد مردانه سرکردن ولی
ناله از دل سرکشد بی‌اختیار،ای روزگار

کشته شد آن مرد و محو آن خلق و نابود آن دیار
الحذر ای چرخ گردان،زینهار،ای روزگار


.
.
( دیوان-23/4 )

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

خسته

من ازین زندگی کسل شده‌ام
خسته زین مشت آب و گل شده‌ام

از خود از زندگی ز عمر ز مرگ
به کسالت قسم کسل شده‌ام

بس که شد رانده مرگ ازین خانه
از رخ مرگ هم خجل شده‌ام

یه حقیقت،به راستی،به خدا
که ز خود نیز منفعل شده‌ام

چون چناری که از درون سوزد
از دل خویش مشتعل شده‌ام

نه ز فرزند و زن که از در و بام
بس که نالیده‌ام خجل شده‌ام




  1348
.
.
( دیوان-142 )

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

وحشی

خوش این شب،خرم این بزم شبانه
که روشن‌تر ز صبح زندگانی است

تو گویی کاین همایون‌آشیانه
نمایشگاه بزمی آسمانی است

همه شادند و در دل غم ندارند
که چیزی از سعادت کم ندارند

 
 
نوای گرم موسیقی دمادم
به جولان‌گاه رقص آرد بتان را

اصول رقص و رعنایی دهد خم
چو شاخ گل صنوبرقامتان را

چو آهنگ پیانو اوج گیرد
لباس شب‌نشینان موج گیرد

 
 
چو طاووسان عرشی نازنینان
پرافشانی کنند و پای‌کوبی

ز سر تا پا درین روشن‌جبینان
نبینی غیر خوبی غیر خوبی

نیارم گفت کاینان نازنینند
که از پا تا به سر ناز آفرینند

 
 
درین بزم بهشتی پای‌کوبان
تماشا کن بهشتی‌منظران را

ولی با ماه من آن شاه خوبان
نماند جلوه شیرین‌پیکران را

بلای عقل ز بالای بلندش
خدای عشق در دام کمندش

 
 
ولی من زین محافل دورم ای دوست
که دست رقص و رعنایی ندارم

درین‌جا وصله‌یی ناجورم ای دوست
که تشریف خودآرایی ندارم

منم وحشی‌وش از مردم گریزان
به تاریکی دوان،افتان و خیزان

 
 
منم وحشی‌نهالی کوهساری
که دهقان طبیعت داده آبم

همه شب چون عقابان شکاری
بر اورنگ خدایان برده خوابم

گوزن‌آسا به کوهستان چمیده
به دنبال بز کوهی دویده

 
 
سبک‌وزنم به میزان عزیزان
که سنگ حیله در دامان ندارم

من از سودا گریزانم گریزان
که چیزی باب این دکان ندارم

چو در چشم عزیزان بی‌تمیزم
رها کن تا به کوهستان گریزم

 
 
سزد گر هم‌دمان دامان فشانند
به هر بزم و به هر مهمانی از من

خدا را از چه خوانندم چو دانند
که ناید رقص و دست‌افشانی از من

چه الفت خیزد از وحشت‌گزینی
چه جمعیت دهد تنها‌نشینی

 
 
مگر با گردشی چشم سیاهت
سکون بخشد دل سوداییم را

مگر باطل کند سحر نگاهت
درین محفل غم تنهاییم را

که چشمی بس خیال‌انگیز داری
نگاهی گرم و آتش‌بیز داری

 
 
به عمق آن نگاه آسمانی
نیابد عقل دوراندیش راهی

که اسرار حیاتی جاودانی
نهاد آن چشم زیبا در نگاهی

نگاهت بر کتاب عشق بابی است
غلط خواندم که خود شیرین‌کتابی است

 
 
تو نیکو آگهی کاین باده‌نوشان
نی‌اند آگه ز مستی‌های مستی

که هرگز چشم این مستی‌فروشان
ندیده اشک مستی،وای مستی

نه هرکس باده نوشد می‌پرست است
نه هرکس نقش مستی باخت مست است

 
 
بیا تا ساعتی بر طرف گلشن
به تاریکی خزیم از روشنایی

که در آن سایه خواهی دید روشن
نمایش‌ها ز عشق و آشنایی

برون‌رو تا جدا گردیم ازین جمع
تو هم‌چون شمع و من چون سایه‌ی شمع

 
 
در آنجا،زیر آن اشجار درهم
چو مشکوی ملایک حجله‌گاهی است

وزان خلوت‌گه صاحب‌دلان هم
به درگاه خدای عشق راهی است

همایون‌خیمه‌یی سرسبز و خندان
سکوتی دور ازین غوغاپسندان

 
 
درین تاریکی ای شمع جهان‌تاب
بیا بنشین و روشن کن دلم را

به زیر نارون در دامن آب
ز آب خوش‌دلی تر کن گلم را

بهل کامشب در آغوش درختان
شمارم خویش را از نیک‌بختان

 
 
شکوه این سکوت آسمانی
فکنده سایه بر آثار هستی

سکوتی هم‌چو غوغای جوانی
پر از مستی پر از آهنگ مستی

سخن‌ها دارد این گویای خاموش
دمی ای جان شیرین گوش کن گوش

 
 
شبم روشن‌تر است امشب ز خورشید
ولی از دست دل روزم سیاه‌ست

بیا ای منتهای عشق و امید
که با مهر تو نومیدی گناه‌ست

بیا ای روشنی‌بخش دل من
که آسان‌ست کار مشکل من


 
.
.
( دیوان-299/301 )
( خاشاک-29 )

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

گلایه از نادانی

نمی‌گویم و گر گویم خطا نیست
چرا ما را پریشان آفریدی

نمی‌گویم چرا،اما توان گفت
چرا این را به از آن آفریدی

دلی دادی،دلی بیگانه از خویش
سری فارغ ز سامان آفریدی

چه می‌جویی درآن قیرینه خرگاه
که چندین شمع رخشان آفریدی

چه بودت بهره زین گوی زمین‌نام
که آن،بر رفته کیهان آفریدی

به هرکس بهره‌یی از عقل دادی
مرا نادان نادان آفریدی



 
 
 
*پس از سیومین عمل جراحی سرشار از عذاب و شکنجه که اکنون چهار ماه از آن می‌گذرد و در این مدت فارغ از درد نبوده‌ام به‌حدی رنج برده و می‌برم که بی‌اختیار زبان به شکایتی شاعرانه که در تاریخ ادب ما بی‌سابقه نیست و حکایت از ایمانی صادقانه و سرگشتگی و سردرگمی در پهنه بی‌کران خلقت دارد گشوده از فرط عجز و کوچکی و نادانی بندگان پریشان روزگار بر خالق وجود ناچیز هود اعتراض می‌کنم.
 
 
15 آذر 48
 
.
.
( دیوان-477 )
 

۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

زخم دل

اشک آمده‌ست و دامن مردم گرفته است
پیچیده آه و راه ترنم گرفته است

منگر دهان خنده‌زنم را که این دهان
زخم دل است و نقش تبسم گرفته است

می‌خانه هست و باده‌کشان را نشاط نیست
ساغر تهی نشسته دل خم گرفت است

نه دشمن ایمن از آسیب او،نه دوست
گویی زمانه طینت کژدم گرفته است

دارم هزار گونه شکایت ز دست دوست
دردا که ناله راه تکلم گرفته است

بیزارم از علاقه و ابراز عشق تو
کو رفته‌رفته رنگ ترحم گرفته است

گویی سپاه عشق تو ملک دل مرا
چنگیز وش به قهر و تهاجم گرفته است




1341
.
.
( دیوان-79/80 )

۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

دست رنج‌دیده

ای دست ضعیف رنج‌دیده
از پهلوی من ستم کشیده

گشته سپر بلای اعضا
درد همه را به جان خریده

پوشیده ز زخم خار و هرگز
یک گل به مراد دل نچیده

خیاط ازل قبای زحمت
بر پیکر خسته‌ات بریده

تا نان به شکم رسد همه روز
صد خار غمت به دل خلیده

جلد تو ستبر گشته از کار
ای دست عزیز رنج‌دیده

تا پنجه‌ی رهنمای دایه
شد از کف کوچکت کشیده

 
روزت گذرد به رنج بردن
شامت به سرشک غم ستردن

 
ای دست شریف پاک‌دامن
پاکیزه چنان‌که گل به گلشن

آلایش دامن کسان بین
و آلوده نگه مدار دامن

شریان تو گر تهی نگشته‌ست
زان خون که بود به دامن من

گر بشکندت جفای گردون
خواهم نشوی وبال گردن

مگسل پیوند یاری از خلق
پیوند تو بگسلد گر از تن

با دشمن خویش دوستی کن
کاین چیره کند تو را به دشمن

 
می‌باش عصای خسته‌حالان
یا راه‌نمای نونهالان

 
ای دست نگویمت چسان کن
کاری که سزای توست آن کن

چندان‌که توانی از محبت
دل‌های شکسته شادمان کن

خدمت به کسان اگر توانی
ای دست ستوده رایگان کن

دل‌بسته سود دیگران باش
ور بر تو زیان رسد زیان کن

گر نیست زبان استمالت
انگشت ضعیف را زبان کن

دامان اگرت نمانده کف را
بر فرق یتیم سایبان کن

تا روح مرا بری به افلاک
ده پنجه خویش نردبان کن

گر جمله‌جهانیان شریرند
تو عکس همه جهانیان کن

زین هستی چند روزه با خیر
تحصیل حیات جاودان کن

 
یاری‌گر دل‌شکستگان شو
مرهم‌نه زخن خستگان شو

 
 
.
.
( دیوان-365 )
( خاشاک- 242/43 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

پرسش بی‌جواب

کاخ امّیدم،بر آب است ای رفیق
خانه‌ام،از بن خراب است ای رفیق

بس کسا،که‌ش خر گذشت از پل،ولی
«پول» ما،آن‌سوی آب است ای رفیق1

تیره‌روزم،آفتاب بخت من
تا قیامت،در حجاب است ای رفیق

پیکرم،از سوز دل،مانند موی
روز و شب،در پیچ و تاب است ای رفیق

با خدا دارم حسابی طرفه،لیک
موعدش یوم‌الحساب است ای رفیق

چیزها پرسیده‌ام از او،ولی
پرسش ما بی‌جواب است ای رفیق2

ظاهرا تدبیر کار ما و تو
در کف جامی شراب است ای رفیق


 
 
1-پول: پل(این کلمه سابقا با همین تلفظ به کار می‌رفته است و در متون ادبی هم استعمال فراوان دارد)
2-جواب ابلهان خاموشی است.
 
.
.
( دیوان-167 )
 

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

وحشی‌نگاه

عقل را دیوانه‌ی وحشی‌نگاهی کرده‌ام
دیده را آیینه‌ی چشم سیاهی کرده‌ام

دیدن آن روی زیبا حد هرکس نیست لیک
خوش‌نگاهی بر رخت دزدانه گاهی کرده‌ام

دیر زی ای گل که امید دراز خویش را
حاصل از روی تو با کوته‌نگاهی کرده‌ام

ای شراب زندگانی خفته بودی مست و من
کام جان را تازه از جام گناهی کرده‌ام

این غبار تیره یعنی جان دردآلوده را
خواب‌گاه عشرت از دامان ماهی کرده‌ام

از دهان شانه بردم تاری از موی تو را
ای عجب اندیشه‌ی روز سیاهی کرده‌ام

در بر آن شاه خوبان شکوه بردم از غمش
گر شکایت کرده‌ام باری به شاهی کرده‌ام



 1347

.
.
( دیوان-126 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

ما نیز هم بد نیستیم(سعدی)

گر تو نکوروی ز من نیستی
زشت هم ای دلبر من نیستی

گر نبرد حسن تو ز اندازه دست
شکر خدا را که به اندازه هست

نقصی اگر هم بود ای جان که نیست
این همه افغان جگرسوز چیست

دیده فرا دار و به زشتان نگر
محنت آن پاک‌سرشتان نگر

.
.
( دیوان-247 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

مرگ درخت

شنیدم که عباس‌شاه بزرگ
که تاج و نگین یافت زو گوهری

فرا گرد ایران بگردید و دید
سزاوار کشور خدا کشوری

نشستنگهی درخور گاه خویش
طلب کرد خسرو ز هر مهتری

سرانجام زی اصفهان برد رخت
برازنده‌بومی،بهشتی‌بری

بپرورد آن شهر فرخنده را
چنان کو سزد از جهان داوری

«پی افکند بس کاخ‌های بلند»
به هر کاخش اندر ز جنت دری

به میدان شه برد و مسجد بساخت
چو دو پاره الماس بر افسری

درختان با رنگ و بو کاشتند1
به دستور دارا به هر معبری

نو آیین پلی کرد بر زنده‌رود
به فرمان شاهانه،فرمان‌بری2

همان ازدر خسروان ساختند3 
 بر این سوی پل راه پهناوری 
 
 ز دو سوی او آب‌های روان
صفابخش و رخشنده چون کوثری

بسی آب‌دان در دل شاه‌راه
به هم بسته با جوی جان‌پروری

در آن ره یکی جشن با آفرین
به پا کرد فرزانه خدمت‌گردی

در آمد به خرگاهی آراسته
خدیو زمان با بلندافسری

همایون‌درختی سبک‌سایه کاشت4
به دامان جو با گران‌لنگری

به آیین ایران‌خدا هم‌چنان
نهالی جوان کاشت هر چاکری

یک اندر میان گلبنی تازه‌روی
نه گلبن به نام ایزدان دلبری

خیابان شد از سایه‌گستر درخت5
بهشتی،بهشت‌آفرین منظری

نهال شه از دولت شاه یافت
دگرگونه زیبی دگرگون فری

شد از بخت دارای بیدار بخت
نوان شاخه‌یی دار بالاوری6

 درختان ز دو سوی و او در میان
چو در خیل رومی‌سپه قیصری

فلک بر سرش گشت و قرن‌ها
به جا ماند چون آهنین‌محوری

گه از شوق دیدار ایران‌سپاه
سرافراز در پرنیان معجری

گه از ننگ آن شاه برگشته‌بخت7
سرافکنده چون شرمگین‌دختری

گهی بر فلک گردن افراشته
که دارای گیتی‌ست کندآوری

جهان‌کدخدا نادر ناج‌بخش
که جان یافت زو محتضر کشوری

گهی برده در سایه‌ی چتر او
کلاه کیانی بلند اختری

وکیل آنکه کم دیده چشم سپهر 8 
بآیین‌تر از او جهان داوری

بر این شیوه ماند آن برومند شاخ
عروسانه در زمردین چادری

ندانم چه پیش آمدش ناگهان
که نه برگ ماندش به جا،نه بری

به دوران ما آن تناور درخت
چنان شد که بی‌مایه نیلوفری

نه از فرّ او جذبه‌یی در دلی
نه از بال او سایه‌یی بر سری

تو گفتی سراپای او سنگ شد
ز افسون پتیاره‌جادوگری

چه آسان خریدار شد مرگ را
مگر بودش از مرگ ناخوش‌تری

برآنم که از رنگ ما ننگ داشت
چو از ناسزا دختری مادری

غلط گفتم ای یار فرخنده‌خوی
غلط گوید و گفته هر شاعری

سرانجام آن شاخ دیرینه‌سال
چنان شد که انجام هر جانوری

بمرد و بمردست هر زنده‌یی
چه روباه لنگی،چه اسکندری

چو هستی،پیام‌آور نیستی
چرا،دل نهی بر پیام‌آوری؟




اصفهان تیرماه1323 خورشیدی



1-رنگ و بو کنایه از گل و میوه است
2-منظور الله‌وردی‌خان و پل سی و سه چشمه است.
3-ازدر: شایسته،درخور
4-سبک‌سایه کنایه از نوخاستگی است یعنی نهال جوان و اندک‌سایه
5-خیابان چهارباغ
6-دار: درخت
7-اشاره به سلطان‌حسین‌صفوی است
8-کریم‌خان‌زند وکیل‌الرعایا
.
.
( دیوان-432/34 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

کهن‌سال

اگرچه کهن‌سال و فرسوده‌ایم
به روی جوانان دل آسوده‌ایم

مزن خنده بر روی پرُچین ما
که ما نیز روزی جوان بوده‌ایم

به معنی جوانیم در عشق دوست
به صورت اگر پیر و فرسوده‌ایم

ز ما سر مپیچ ای خداوند حسن
که بس سر برین آستان سوده‌ایم

به عشق تو سوگند و راه وفا
که جز راه عشقت نپیموده‌ایم

تو گر عمر ما کاستی باک نیست
که ما بر وفای تو افزوده‌ایم

تو را هم به پیش اندرست ای جوان
رهی را که پیش از تو پیموده‌ایم

 
.
.
( دیوان-151 )
( خاشاک-174 )

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

چیزی به‌نام زندگی

سال‌ها چیزی به‌نام زندگانی داشتم
خواب مغشوشی در آغوش جوانی داشتم

آرزویی،حسرتی،خوابی،خیالی،قصه‌یی
یک چنین چیزی به‌نام زندگانی داشتم

خنده‌یی از جهل و مستی داشتم بر لب از آنک
غفلتی از غم به‌نام شادمانی داشتم

در فراخای جهان از تنگ‌چشمی‌های خلق
خاطری آسوده از بی‌آشیانی داشتم

زیستم با تنگ‌دستی‌های طاقت‌سوز لیک
آنچه را آزادگان دارند و دانی داشتم

شکوه از بی‌هم‌زبانی کم کن ای عارف که من
در کنار او فغان از بی‌زبانی داشتم




رستم‌آباد 1339

.
.
( دیوان-146/47 )
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت: امروز پایان دو سالگی وبلاگ هست :)

۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه

حسد مرد

از حسد زن فزون بود حسد مرد
وین سخنی بس مسلم است و مبرهن

مرد نخواهد که هیچ مردی ازین پیش
جسته بود راه در حریم دل زن

زن نکند آرزو جز آنکه ازین پس
مرد عزیزش ازو بود نه ز رهزن

.
.
( دیوان-458 )

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

فعل بد-فکر بد

فعل بد از اهل درایت بد است
فکر بدی نیز به غایت بد است

زاده شود فکر بد از یار بد
فعل بد آید پس افکارِ بد

ره به تامل رو و محبوب شو
خوب شو و خوب شو و خوب شو


.
.
( دیوان-244 )

۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

تاریخ وفات رشید یاسمی

زین بزم رشید یاسمی رفت
یا از دل خلق خرمی رفت

آن دیده‌ی صدق و دوستی خفت
وان چشمه‌ی مهر و مردمی رفت

در چشم جهان چو اشک بدرود
بر خاک فتاد و در زمی رفت

بحری ز مروت و کرم بود
روحی که بدین مکرمی رفت

از ماتمیان او توان جست
دردی که به جان ماتمی رفت

از بیش و کم غمش چه نالم
کاین درد ز بیشی و کمی رفت

القصه به محفل عزیزان
گر شاد نشست و گر غمی رفت

پژمان پی نظم سال‌ماهش
دل‌خسته به بحر غم همی رفت

سر کردم برون ز بزم و گفتا
از بزم رشید یاسمی رفت

 
 
 
قمری1371=2-1373
 
.
.
( دیوان-465/66 )

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

دشمن

آن دشمنی که دوست نگردد دل من است
آن عقده‌یی که حل نشود مشکل من است

از دشمنان چگونه شکایت توان نمود
جایی که پاره‌ی تن من قاتل من است

آمد بهار و غنچه‌ی گل خنده زد به شاخ
آن غنچه‌یی که خنده نبیند دل من است

بی‌غم نبوده‌ام نفسی تا که بوده‌ام
گویی که غم سرشته در آب و گل من است

شاخ غمی است،دانه اشکی است،ای دریغ
از کشته‌ی وجود همین حاصل من است

غرقم به بحر حیرت و راه نجات
دستم اگر به مرگ رسد ساحل من است

شادان به یک نگاه که غافل کند کسی
گر هست در زمانه،دل غافل من است

گفتم: مرو به‌جز دل من در دل کسی
گفتا که: این خرابه کجا قابل من است

.
.
( دیوان-78/9 )
( خاشاک-278 )

۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

دریغا که گم کرده بودم

خداجوی‌مردی به تلبیس شیطان
کژی جست و بگزید راه خطا را

رهش زد در اول سیه‌کاره شوخی
که ناپارسا داشت بس پارسا را

قمار آشنایان و می‌خوارگان هم
بیاموختندش طریق دغا را

بس آسان کشاندند زی راه ناخوش
مر آن واژگون‌بخت بی‌رهنما را

قمارش نیاز آشنا کرد چونان
که بر خود روا داشت هر ناروا را

دغل‌باز شد،پست شد،برگ‌زن شد
که این سست‌آیین قمارآشنا را

شبی می‌گساران یک‌دل به شادی
نشستند و بستند چشم قضا را

فدای تو و نوش جان تو آن شب
گوا بود پیمان مهر و صفا را

سیه‌مست شد،آن سیه‌اختر آن‌سان
که گم کرد سر را و نشناخت پا را

کسی بذله‌یی گفت و لبخند یاران
ز خود بی‌خبر ساخت آن بینوا را

در آن خنده‌ها طعنه‌‌ها دید و ناگه
سزا داد با دشنه مر ناسزا را

چو بر دامن دار با دست قانون
به گردن گره دید بند بلا را

تماشاگر مرگ خود یافت خوش‌خوش
بسی از حریفان مهرآزما را

شنیدم که می‌گفت در واپسین دم
دریغا که گم کرده بودم خدا را

 
.
.
( دیوان-446/47 )
 

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

دیروز بود،امروز نیست

چشم و دل را روشنی زان روی بزم‌افروز نیست
سایه‌ی او بر سرم دیروز بود،امروز نیست

دی جوان‌تر بودم و دیوانه‌تر در کار عشق
تا نگویی آتشم را گرمی دیروز نیست

با محبت،با صفا،با حیله می‌آید به دست
طایر وحشی است این دل،مرغ دست‌آموز نیست

شادکامان جهان را ز آه ناکامان چه باک
سردمهران را بر آتش گر نشانی سوز نیست

روی زیبا دیدن و حیران شدن خواهم ز چشم
ورنه بی‌حاصل بود چشمی که عشق‌آندوز نیست

 
.
.
( دیوان-88 )

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

وام‌خواهی

پای طمع بشکن و دست هوس
قرض مخواه ای صنم از هیچ کس

اندکی از خواهش دل کاستن
هست گوارنده‌تر از خواستن

وام نگویم که فراوان مخواه
گر همه یک حبه بود آن مخواه

.
.
( دیوان-242 )