آن دشمنی که دوست نگردد دل من است
آن عقدهیی که حل نشود مشکل من است
آن عقدهیی که حل نشود مشکل من است
از دشمنان چگونه شکایت توان نمود
جایی که پارهی تن من قاتل من است
جایی که پارهی تن من قاتل من است
آمد بهار و غنچهی گل خنده زد به شاخ
آن غنچهیی که خنده نبیند دل من است
آن غنچهیی که خنده نبیند دل من است
بیغم نبودهام نفسی تا که بودهام
گویی که غم سرشته در آب و گل من است
گویی که غم سرشته در آب و گل من است
شاخ غمی است،دانه اشکی است،ای دریغ
از کشتهی وجود همین حاصل من است
از کشتهی وجود همین حاصل من است
غرقم به بحر حیرت و راه نجات
دستم اگر به مرگ رسد ساحل من است
دستم اگر به مرگ رسد ساحل من است
شادان به یک نگاه که غافل کند کسی
گر هست در زمانه،دل غافل من است
گر هست در زمانه،دل غافل من است
گفتم: مرو بهجز دل من در دل کسی
گفتا که: این خرابه کجا قابل من است
گفتا که: این خرابه کجا قابل من است
.
.
( دیوان-78/9 )
( خاشاک-278 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر