۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

می‌تراود

از تن شیرین او عطر جوانی می‌تراود
از وجود ظاهرش عشقی نهانی می‌تراود

از خموشی از تبسم از نگه از هرچه دارد
نور هستی عطر گل‌های جوانی می‌تراود

از گلوی مرمرین وز سینه‌ی آیینه‌رنگش
با فروغی خاص آب زندگانی می‌تراود

زنده‌ی جاوید گردد هرکه با آن مه نشیند
کز سراپایش حیات جاودانی می‌تراود

از تبسم‌های او نقش تغافل می‌گریزد
وز خموشی‌های او شیرین‌زبانی می‌تراود

از کدامین گلشنی ای گلبن خرم که از تو
در جهان ما صفای آن جهانی می‌تراود

در زمین چیزی نمی‌بینم که مانند تو باشد
آسمان‌ها زان وجود آسمانی می‌تراود




تهران1318
.
.
( دیوان-114 )

۱۳۹۳ مهر ۱۱, جمعه

مادرشوهر

با تو حدیثی کنم از راه پند
گر همه دشوار بود،کار بند

دختر من،شوی تو را مادری است
کش نه هم‌آواز و نه هم‌بستری است

شوهر او،چون ز جهان رخت بست
خوش‌دل ازین بود که فرزند،هست

او پسری،تاج سری،داشته‌ست
بهر دل خود،پسری داشته‌ست

لانه و کاشانه‌ی وی،خاص او
جان و دلش،خانه‌ی اخلاص او

چون ز در خانه فراز آمدی
در برِ مادر،به نیاز آمدی

حاجت خود یک‌سر ازو خواستی
سفره ازو،بستر ازو خواستی

زن که دهد جان به ره آن و این
در ره فرزند،چه ریزد،ببین!

 
*          *          *

 
دخترکی غافل ازین داد و دود
آمد و این جمله ازو درربود

اینک از آن محفل فردوس‌وش
مانده به جا پیرزنی آه‌کش

جای چنین زن،چو نهی خویش را
چوب زنی،طبع کج‌اندیش را

او نه فرشته‌ست،نه اهریمن است
هم‌چو من و هم‌چو تو،او هم،زن است

حور شوی،حور شود،بی‌سخن
ور تو شوی،دیو،شود اهرمن!

 
*          *          *

 
عزت خود را به رخ او مکش
خاطر بی‌چاره،به هیچ است خوش

 
 
.
.
( دیوان-252 )

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

دیوانه

آنجا به دامن افق،آنجا که با غرور
کوهی سپید،سر به ثریا کشیده است

آنجا که بسته طره‌ی سیمین آبشار
بندی به نای کوه و به صحرا کشیده است

عشق آشیان‌دهی‌ست که سرخوش به پای کوه
خفته‌ست و پا به دامن دریا کشیده است

خرم‌دهی که هم‌چو گیاه خزنده‌یی
خود را کشان‌کشان سوی بالا کشیده است

آنجاست خانه‌یی و در آن خانه عاشقی
کز دست غم ز خلق جهان پا کشیده است

 
 
از خود گسسته‌یی ز دو عالم گسسته‌یی
بر گردن وجود چو دست شکسته‌یی

 
 
او سر نهد به کوه ز گریان‌سرای خویش
چون صبح‌دم به خنده سر از کوه بر زند

چون شاخ نودمیده به دامان آبشار
در زیر اشک لرزد و چون مرغ پر زند

پیوسته هم‌چو شاخ درختان به راه باد
مشتی به سینه کوبد و دستی به سر زند

گاهی چو اشک از رخ سنگی فروچکد
گاهی چو آه از دل غاری به در زند

تا وا رهد ز صورت هستی نمای خویش
خود را چو گردباد به کوه و کمر زند

 
 
جوید ز کوه گوهر از کف‌نهاده را
از پی دود سعادت برباد داده را

 
 
ای یار ناشناخته کاکنون به دست تو
نقشی مشوش از من و ویرانه‌ی من است

شعر مرا شنیدی و آگه نه‌ای هنوز
کافسانه‌یی که خوانده شد افسانه‌ی من است

دیوانه‌یی که با غم او آشنا شدی
بیچاره عاقلی است که هم‌خانه‌ی من است

عکسی پریده‌رنگ ز ایام رفته بود
نقشی که در کف تو ز دیوانه‌ی من است

روشن شده‌ست شمع محبت به بزم غیر
از آتشی که بر پر پروانه‌ی من است

 
 
تصویر آن شکسته‌ی دردآفریده را
بنگر که بنگری من هرگز ندیده را

 
 
گویی که آن فراری صحرا گرفته کیست
ای شاعر این تویی،تویی ای بی‌نوا تویی

این کهنه‌مومیایی مصرآشیان منم
آن کوه‌گرد خسته‌ی دردآشنا تویی

آن جسم استخوانی مرگ‌آفریده را
نیکو ببین; ببین که ز سر تا به پا تویی

این نقش زنده سایه‌ی بی‌رنگ زندگی است
در آن سرای محنت و صاحب‌سرا تویی

این جغد شوم،این شبح مرگ و زندگی
هم‌زاد توست یا تو،بلی اوست یا تویی

 
 
این پیکر از من است و به هم درشکسته است
یا مرده‌یی به فالب من درنشسته است؟

 
من کیستم نهال به دوزخ دمیده‌یی
دیوانه‌ای ز عالم و آدم رمیده‌یی

بی‌دست و پا چو گوی به میدان دوانده‌یی
بی‌خانمان چو اشک ز مژگان چکیده‌یی

از بام دهر اَده‌ی موهوم جسته‌یی
وز جام عمر زهر حقیقتت چشیده‌یی

گر آگه از رموز ادب نیستم مرنج
مردم کجا و وحشی مردم‌ندیده‌یی

دانی ز من به گلشن هستی چه مانده است
شاخ شکسته‌یی به نهال بریده‌یی

 
 
بالا خمیده،چهره دژم گشته،مو سپید
نه عشق و نه حسادت و نه بیم و نه امید


 
 
 
( دیوان-330/33 )
( خاشاک-118/20 )