۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

پیامی به حبیب*

گرامی حبیبا،سخن‌پرورا
سرافراز مردا،بلند اخترا

خرد راست قدر از گران‌قدر تو
جهان ادب روشن از بدر تو

حبیبی و محبوب صاحب‌دلان
قبول تو سرمایه‌ی مقبلان

هنرسنج را پای‌مردی به توست
که بادت روان خرم و تن،درست

ز دانش به هر جا گشاده دری‌ست
تواضع کنانت بر آن در سری‌ست

گوهرها به دست آوردی شایگان
فشانی به همسایگان رایگان

ز چشم و ز جسم و ز جان کاستی
یکی نامور نامه آراستی

پژوهنده‌ی شیوه‌ی باستان
گزارش‌گر مکتب راستان

سخن را نگه داشتی سال بیست 1
 به کامت بماناد سالی دویست

ادب را،زدی،حلقه بر هر دری
پژوهنده گشتی ز هر دفتری

یکی دانه را،خوار نشناختی
ز هر واژه‌یی خرمنی ساختی

نه آن‌گونه خرمن که برهم نهی
که برهم نهی تا به «یغما» دهی

خرد را ز «یغما»ست سرمایه‌ها
به سایه‌ش،گرازان گران‌سایه‌ها

مکن از ادب‌ناشناسان گله
که گسترده باید تو را حوصله2

ملغزاد در نیمه‌ره پای تو
مبادا دگرگون شود رای تو

متاع تو کالای بازار نیست
مخور غم گر آن را خریدار نیست

تو را گوهری،طرفه بر خاتم است
دریغا خریدار گوهر کم است

خردمند را شکوه درخور نیست
دلت گرم باد،این دم سرد چیست

همه گرمی‌افشان چو خورشید باش
امیدآفرین شو به امید باش

مشو رنجه گر کیسه‌ت از زر تهی است
تهی‌کیسه‌یی چون تو را فرهی است

بهل سیم را،کان دیگر کس‌ست
تو را خامه‌ی گوهرافشان بس‌ست

درِ علم بر هرکسی باز نیست
که را آز باشد تو را آز نیست

ز محمود و فردوسی پاک‌مغز
تو خود گفتی این‌را و «گفتی»است نغز

که محمود اگر قدر نشناختش
زمانه سرافرازتر ساختش

ز طبعش یکی ایزدی‌نام داد
همان جام ناکامیش کام داد

حدیث زبان هیچ شد سود هم
خدای سخن رفت و محمود هم

به جا ماند ازو خسروی‌نامه‌یی
وزین؟آنچه ماند ز خودکامه‌یی

مرنج ار که دخلت نه و خرج هست
که آجرت اگر نیست‌شد «ارج»هست

به غوغای این نوطرازان مبین
بران خوش بر آن یاوه‌تازان مبین

اگر دامن آزیان پر زرست
تو را دامن آکنده از گوهرست

که صحرا بود ملک را باغ هم
بود باغ را بلبل و زاغ هم

سخن را تو ای ایزدی پاس دار
ز بیداد اهریمنان پاس دار

که‌را جز تو پایاب این رنج نیست
نگهبان آن خسروی‌گنج نیست

به کام دل دوستان سال‌ها
بمان ای روان‌بخش آمال‌ها

به خدمت‌گری شاد و خرسند باش3
 برومند بودی،برومند باش4







*در نخستین شماره‌ی بیستمین سال مجله پرارزش و عزیزالوجود «یغما» مثنوی شکوائیه بسیار بلندی از استاد حبیب یغمایی مندرج و چهلمین بیت آن این بود:
بدین شوربختی امیدم نماند
که توش تن و تاب دیدم نماند
مطالعه آن نفثه‌ی مصدور به حدی در روحیه حقیر موثر افتاد که بی‌اختیار قلم برداشته خشک و تری به هم بافتم که آنکه از نظر ادب‌دوستان می‌گذرد
1-ماخوذ از شاهنامه‌ی فردوسی بزگ‌ست با اندک تصرفی:
           سخن را نگه داشتم سال بیست
بدان تا خریدار این گنج کیست
2-حوصله:چینه‌دان یا سنگ‌دان طیور
3-خرسند اصلا به معنی قانع و شاکرست اما در زمان ما آن را به جای خشنود استعمال می‌کنند.
4-استاد بزرگ جناب آقای سید محمد فروزان‌فر در پیامی که به مناسبت احتفال بیستمین سال تاسیس مجله یغما به استاد عزیزم آقای یغمایی فرستاده بودند چند بیت ازین مثنوی را بر پایان رقیمه‌ی خویش افزودند و من بنده را با تمام ناچیزی و حقارتش ستوده،سرافراز فرمودند.

.
.
( دیوان-215/16/17 )

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

چه کنم؟

منم و یک دل حساس،خدایا چه کنم
یک دل خسته و یک شهر تمنا،چه کنم

همه شورم،همه عشقم،همه سوزم،همه درد
عاشقم،عاشق ای راحت دل‌ها،چه کنم

نگه گرم تو دیده‌ی معصوم تو بود
که فرو بست مرا دیده ز دنیا،چه کنم

نگه گرم تو در دیده‌ی معصوم تو بود
که فروبست مرا دیده ز دنیا،چه کنم

عاشقم،عاشق زیبایی و اخلاص و صفا
ای صفاپیشه‌ی خوش‌صحبت زیبا،چه کنم

فرصتِ اندک و امید درازی‌ست مرا
گر سراپا نشوم چشم تماشا،چه کنم

تو شکیبا شوی از صد چو من ای ماه،ولی
نشود خاطر من از تو شکیبا،چه کنم

بهر یک بوسه جدل بود تو را با دل خویش
گر وصالت طلبد این دل شیدا،چه کنم

دیشب ای عطر گل،ای نور مه از پیش نظر
رفتی و نعره زدم من که: خدایا چه کنم

تو برفتی و ز هجرت دل بیمار گریست
آسمان هم به گرفتاری من زار گریست




1347شیراز

.
.
( دیوان-139-40 )

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

در رثای ملک‌الشعرای بهار

مردی بلند رتبه ز ملک جهان برفت
وز خاندان ما پدری مهربان برفت

رونق‌فزای محفل شعر و سخن بمرد
زیور طراز شاهد نطق و بیان برفت

آن مظهر حقیقت ازین بارگه بشد
وان گلبن فضیلت ازین بوستان برفت

ویران شد آشیانه‌ی شهر و ادب از آنک
آن مرغ نغمه‌گستر ازین آشیان برفت

او جان فضل بود و حریفان تمام‌تن
ما را ز تن چه فایده خیزد چو جان برفت

عمری به قدر یافت و زین دیر دیرسال
با چهره‌یی گشاده و طبعی جوان برفت

در خون نشسته بود دلش همچو غنچه لیک
چون گل شکفته‌خاطر و نکهت‌فشان برفت

ناموس شاعری ملک شاعران بهار
زی بارگاه قدس و در لامکان برفت

با چهره‌یی که داشت ز رحمت نشانه‌ها
خندان به سوی بارگه بی‌نشان برفت

چون اشک شوق بود صفابخش و تاب‌ناک
آن نور دیده کز نظر دوستان برفت

نشانده است گرد کدورت به خاطری
آن چشمه‌ی صفا که ازین خاک‌دان برفت

شد عقده بر زبان سخن‌پروران سخن
زان‌ دم که آن سخن‌ور شیرین‌زبان برفت

شادی‌فزای خلق جهان بود و زین جهان
با خاطری نشیط و دلی شادمان برفت

شاد آنکه چون بهار در این تیره‌خاک‌دان
روشن‌روان بیامد و روشن‌روان برفت

پنداشتم که رفت بهار از جهان ولی
او از جهان نرفت جان از جهان برفت


.
.
( دیوان-16-17 )

۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

چرا من؟

باد می‌غرید و برقی پرتو افشان موج می‌زد
برف می‌بارید و می‌گسترد روی باغ دامن

لرز لرزان در میان دانه‌های برف راهی
می‌گشود آرام و می‌لغزید باد سرد بهمن

گل‌بنان بی‌برگ و عریان زیر آن سرمای سوزان
خویش را تسلیم سودای طبیعت کرده چون من


*          *          *


تندبادی بی‌امان برخاست از دامان مغرب
زیر مشتی سهمگین افکند مسکین بیدها را

شاخه‌ها بشکست و در یک چشم‌زد برکند از بن
لانه‌گاه مرغکان را خانه‌ی امیدها را

بر فلک گسترد دامن قیرگون ابری که پوشد
نی همین خورشید ما را،بل همه خورشیدها را


*          *          *


سر بر دوش من نهاد آن ماه و لب‌ها را به سردی
بهر بوسی،عرضه کرد آرام و چیدم بوسه را من

گفت: بوسم سرد بود از آنکه دل‌سردم ز هستی
گفتمش: حق داری ای گل گرم نتوان بود با من

خنده‌یی بی‌رنگ بر لب‌های گل‌رنگش عیان شد
گفت: نی نی راه بسیارست از آن اندیشه تا من

لیک می‌دانم که گیتی را خدایی هست قادر
وه که حیرانم ز استبداد آن گیتی خدا من

گفتمش کفرست این گفتار ناسنجیده جانا
گرچه دارم با خدا،خود زین پریشان گفته‌ها من

هر عقوبت را دلیلی هر نکویی را جزایی
هست و چون بینی عقوبت،با خدا گویی چرا من

زیر سنگ آسیای چرخ دی خفتند یاران
گوییا امروز باشد نوبت ما،یا تو،یا من1



14 دی‌ماه 1345



1-درحالی که آماده تحمل جراحی در بیمارستان نفت می‌شدم طوفانی بی‌دوام از برف و باد برخاست و فرو نشست و من در حالی که بر «برانکار» خفته بودم بند اول این قطعه را ساخته بقیه را یکی دو روز بعد بر آن افزودم.

.
.
( دیوان-363/64 )

۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

از که وفا دیده‌ام

دوست به کین است و آسمان به کمینم
خسته‌دل از آسمان و زمینم

پیش تو در اضطراب بی تو در آتش
وصل چنان می‌کشد فراق چنینم

شکوه ندارم من از جفای تو ای دوست
از که وفا دیده‌ام که از تو ببینم

باغ بهشتم تویی و وصل تو ور نه
بی تو چه شاهدی دهد بهشت برینم

چرخ به کامم رود چو با تو انیسم
بخت قرینم بود چو با تو قرینم

دینم ازین سو کشید و کفرم از آن سو
عشق تو آمد نه کفر ماند و نه دینم

پیرو فرمان حق نگشته دل اما
بنده‌ی فرمان آن فرشته‌ی جبینم


.
.
( دیوان-148 )

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

دره‌ی اوشان

دره‌ی اوشان،بهشت باده‌نوشان را ببین
دیده بگشا،دره‌ی سرسبز اوشان را ببین

در سواد شام‌گاهان،موج‌زن،بر طرف رود
سبزپوشان را نگه کن،سرخ‌پوشان را ببین

تا درین سودا تو را،نی دین به جا ماند،نه دل
جلوه‌ی پرشور آن گیسو به‌ دوشان را ببین

ای خریدار متاع دل‌ربایی‌ها،بیا
عشوه‌ی خوبان و زیبایی‌فروشان را ببین

در گذر،از سرد مهری‌های مشتی زود رنج
خوی نیک و خون گرم زود جوشان را ببین

نیم‌شب،برخیز و در زیر فروغ ماه‌تاب
دره‌ی آرام و امواج خروشان را ببین

باغ خاموش است و شب در خواب و نالان،مرغ حق
نغمه‌خوانان را تماشا کن،خموشان را ببین

ای که در آغاز کاری،خفتگان خاک را
بنگر و انجام کار سخت‌کوشان را ببین




اوشان ازمحال فشمم
مرداد1344

.
.
( دیوان-163 )

۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

پاسخ یحیی برمکی به هارون‌الرشید

شنیدم که در ضبط ملک خراسان
چو دوران فضل بن‌یحیی سرآمد

بدانجا علی‌بن‌عیسی‌بن‌ماهان
گسی گشت و دود از خراسان برآمد1

بشد خویش و بیگانه فرمان‌روا شد
امان رخت بربست و طغیان درآمد

به یغما سپردند مر خاوران را
که یغماشکن رفت و یغماگر آمد


*          *          *


خراسان در آتش فرو رفت و زانجا
روان شد به بغداد سیل عطایا

قوافل همی رفت و اندر قوافل
گران‌بار بود از عطایا مطایا2

علی‌بن‌عیسی به دربار هارون
فرستاد گنجی گران‌سنگ و شایا

چو هارون مر آن گنج افسانه‌سان را
عیان دید و آگه نبود از خفایا

به یحیی نظر کرد و با طعنه گفتش
که: ای بر ضمیر تو روشن قضایا

به دوران فرزندت این گنج و نعمت
کجا بود؟ گفتا: به خانه‌ی رعایا3




1-گسی:گسیل،فرستاده
2-مطایا:شتران
3-جوای یحیی این بود:در خانه‌ی صاحبانشان


.
.
( دیوان-347/48 )

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

من کیم

من کیم دیوانه‌یی با انس و جان بیگانه‌یی
با زمین بیگانه‌یی با آسمان بیگانه‌یی

در میان جمعم ای افسوس و دور از جمع،دور
در جهان‌ست ای دریغا با جهان بیگانه‌یی

آب گردد خاک از خجلت چو می‌بینم که هست
بهره‌ور از آن و این با این و آن بیگانه‌یی

از صفای روح خود راه صفا پویند خلق
با که؟ با دیوانه‌یی از خانمان بیگانه‌یی

در گشاده‌ست آشیان مهر این روشن‌دلان
بر که؟ بر وحشی‌وشی با آشیان بیگانه‌یی

آگهی از عیب‌های خویشتن دارم ولی
راز خود را با که گوید از زبان بیگانه‌یی




1344

.
.
( دیوان-183/84 )

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

عیب‌جویی از زنان

خاطر کس را مکن ای جان پریش
عیب مجو،خاصه ز هم‌جنس خویش

با خبری از دل حساس زن
تیر بزن بر دل و نیشش مزن

آگهی از سینه‌ی جنس لطیف
الحذر از کینه‌ی جنس لطیف


.
.
( دیوان-240 )

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

سود خدمت

در خدمت پست و تلگراف افسوس
عمری گذراندم و خطا کردم

کو دادرسی که تا ز من پرسد
بر جان خود این ستم چرا کردم

از بهر چه سودی اندرین سودا
کالای حیات خود فدا کردم

در خدمت کج‌روان چه خیری بود
کاین قامت راست را دوتا کردم

از بهر دو پاره نان که زهرم باد
بنگر که به نفس خود چه‌ها کردم

تا حق مرا به من روا دارند
بر هرکس و ناکس التجا کردم

گه در بر چون خودی،ز مسکینی
ابراز حقارت و وفا کردم

گه در بر کمتر از خودی،چون سگ
استادم و عجز نابه‌جا کردم

سرگرم خیانت و دغل گشتم
عادت به تملق و ریا کردم

گه شکر وزیر برملا گفتم
گه مدح رییس در خلا کردم

گه مظهر پستی و دنائت را
تندیس مروت و سخا کردم

گه گوهر ناستوده دزدی را
هم‌سنگ علیّ‌مرتضی کردم

گه فکر سخیف یاوه‌سنجی را
آیینه‌ی فطنت و دها کردم

بس یاوه شنیدم و ز مسکینی
احسنت نموده،مرجبا کردم

هر لحظه گزارشی دگرگونه
تقدیم مقام اولیا کردم

بس نامه‌ی ناصواب را افسوس
امضا به خلاف مدعا کردم

در راه تقربی که پستم کرد
دوری نه ز خلق،کز خدا کردم

در خدمت این جهان ناکامی
خود را ز جهانیان جدا کردم

بر طره غبار پیری افشاندم
تا خدمت این بدآسیا کردم

هم عمر عزیز را هدر دیدم
هم وقت شریف را هبا کردم

بازیچه‌ی سیل نامرادی شد
کاخی که ز آرزو بنا کردم

کاری‌ست روا،خیانت‌اندیشی
افسوس که کار ناروا کردم

دزدی‌ست چراغ راه خوشبختی
دردا که نکردم و خطا کردم

ای وای که چشم عمر شد در خواب
آن روز که چشم عقل وا کردم

اکنون به لقای او عطایش را
بخشیدم و ترک آن لقا کردم

مزد سی و اند سال خدمت را
سرمایه‌ی فقر و انزوا کردم


*          *          *


افسانه سرودمت نپنداری
کاین گفته و کرده گفته یا کردم

پژمان و ریا،من و خطا،هیهات
در پیش که برده‌ام،کجا کردم

گفتار درست بود تا گفتم
کردار صواب بود تا کردم

لکن دل خویش را درین سودا
آیینه‌ی شکوه‌آشنا کردم

با یاد جماعتی ز همکاران
این چامه‌ی نغز را ادا کردم

سطری ز حدیث رنج آنان بود
طومار شکایتی که وا کردم


.
.
( دیوان-449/50 )