‏نمایش پست‌ها با برچسب قصاید و مراثی پژمان بختیاری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب قصاید و مراثی پژمان بختیاری. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

سقوط برلن

شیوه‌ی نامردمی بردی به کار،ای روزگار
راه بیدادی گزیدی آشکار،ای‌ روزگار

خصم جان رادمردان بوده‌ای تا بوده‌ای
با همه ناپایداری پایدار،ای روزگار

با بدان نیکی،به نیکان دشمنی،اینت هنر
ور جز این اینت شیوه‌یی باشد بیار،ای روزگار

تا به خون بی‌گناهان عالمی رنگین شود
رنگ‌ها بردی به کار ای نابکار،ای روزگار

مردمی آسوده دیدی با دیاری ارجمند
آتش افشاندی بر آن خلق و دیار،ای روزگار

قصر عزت سرنگون شد اینت عزم،ای آسمان
شهر برلن غرف خون شد،اینت کار،ای روزگار

ملتی کز علم و صنعت عالمی را داد جان
جان دهد از بهر نانی شرم دار،ای روزگار

آنکه بیماران عالم را شفا دادی ز علم
مانده هم بیمار و هم بیماردار،ای روزگار

در کنار دشمنان دوشیزگان ژرمنی
خون فشاندند از دو چشم اندر کنار،ای روزگار

شیرمردان بی‌پناه و بی‌سلاحی مانده‌اند
اشک‌ریزان هم‌چو طفلی شیرخوار،ای روزگار

کشوری مانند مینو،تخت‌گاهی چون عروس
مانده بر سوک عزیزان سوکوار،ای روزگار

از که نالم بر که نالم عدل کو انصاف کو
ای طبیعت ای خدا ای روزگار،ای روزگار

سوک مردان را سزد مردانه سرکردن ولی
ناله از دل سرکشد بی‌اختیار،ای روزگار

کشته شد آن مرد و محو آن خلق و نابود آن دیار
الحذر ای چرخ گردان،زینهار،ای روزگار


.
.
( دیوان-23/4 )

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

اندرز حسین‌بن‌علی

چند باید ازین دشمن‌پرستان بار بردن
ناله را بر لب شکستن بر جگر دندان فشردن

در بر ارباب معنی زندگانی چیست،دانی؟
یا به عزت زیستن یا با شرافت جان‌سپردن

جای عالی‌همتان یا صدر یا قبر است آری1
یا فرا رفتن به گردون یا درافتادن به‌گردن

یا به آب زر نوشتن نام خود بر لوح هستی
یا که نام خویش را از دفتر گیتی ستردن

بر سپهر مجد و عزت می‌توان رفت ار توانی
رنج را آسان گرفتن،مرگ را بازی شمردن

شعله‌آسا سرکشی کن برق‌وش آتش‌فروزی
چند باید،چند باید هم‌چو خاکستر فسردن

هر شکستی مطلع فتحی‌ است نزد رادمردان
در قمار عشق گاهی باختن خوش‌تر که بردن

سرور آزادگان شاه شهیدان مر شما را
گفته اندرزی که باید چون گهر در گوش کردن

«بر نتابد همت آزاده بار بندگی را
گر شود آزاد ماندن ور نشد آزاد مردن»

راه ما و راه استقلال ایران چیست،دانی
دست مایوسان گرفتن،نای ناپاکان فشردن

چپ‌روان بی‌خبر را سوی راه راست خواندن
کج‌روان باخبر را سوی دار راست بردن

با دغل‌بازان دغا با پاک‌بازان پاک‌دستی
با بدان بد زیستن،با نیک‌مردان نیک مردن

حلم با قدرت کرم با فقر ثروت با تواضع
دولتی جاوید باشد گر توانی گرد کردن

ور اسیر آب و نان شد همت کوتاه دستت
سرنوشتی طرفه داری،بار بردن خار خوردن




*این قصیده در تهنیت بیست و پنجمین سال انتشار مجله‌ی والا رتبت سخن ساخته شد و استاد حبیب یغمایی آن را در محفلی که برای بزرگ‌داشت و حق‌شناسی از این خدمت بزرگ ترتیب یافته بود روایت فرمودند در حالی که گوینده از ضعف گفتار خویش خجلت‌زده روی پنهان نموده در خیابان‌های دانشگاه قدم می‌زد.
1-و نحن اناس لا توسط بیننا ..... لنا الصدر دون العالمین اوالقبر


1330
.
.
( دیوان-34/5 )
( خاشاک-292/93 )

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

دیده گیر

به پیش‌گاه شیخ اجل سعدی



ای دل جهان و هرچه درو هست دیده گیر
خود را به ماورای طبیعت رسیده گیر

گر نیست آفرینش گیتی به کام تو
آن را چنان‌که خواهش توست آفریده گیر

افسانه‌ی وجود و معمای مرگ را
خوش‌خوش ز عارفان و حکیمان شنیده گیر

مانند کرم پیله فراگرد خویشتن
تاری ز خودنمایی و شهرت تنیده گیر

بار دگر تمدن سر برکشیده را
از وحشیان به آتش و خون درکشیده گیر

نی نی که زیر سایه‌ی نخل بلند صلح
فارغ ز جنگ و وحشت جنگ آرمیده گیر

هم‌چون گیاه هرزه درین بوم شورناک
صد ره به خاک رفته و صد ره دمیده گیر

چندین هزار سال درین کهنه‌ی خاک‌دان
البرز وش به دامن هستی لمیده گیر

وان‌گه به قهر ناخن پیری و بار عمر
رویی خراش‌دیده و پشتی خمیده گیر

در جستجوی آن‌چه نماند به دست کس
راهی دراز رفته و کفشی دریده گیر

خوش‌تر ز خمر عشق به جام وجود نیست
این باده را هم ای دل سرخوش چشیده گیر

و آخر به حسرتی عجب این آب و دانه را
در آشیان نهاده و مرغی پریده گیر

آن‌ دم که دیده بسته شد از روی زندگی
اشکی ز چشم کور طبیعت چکیده گیر

ور نیست این قصیده خوشایند طبع تو
آن را هم ای عزیز دلم ناشنیده گیر1





1334





1-در نسخه‌های نامعتبر دیوان شیخ اجل قطعه‌شعری مشتمل بر پانزده بیت موجود است که با این مطلع آغاز می‌گردد:
ای دل به کام خویشتن جهان را تو دیده گیر ...... در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
ولی قطعه‌ی مزبور از اندیشه‌های غیر مادی خالی است و به احتمال قوی از حضرت شیخ نیست.

.
.
( دیوان-24/5 )
( خاشاک 239/40 )

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

در رثای ملک‌الشعرای بهار

مردی بلند رتبه ز ملک جهان برفت
وز خاندان ما پدری مهربان برفت

رونق‌فزای محفل شعر و سخن بمرد
زیور طراز شاهد نطق و بیان برفت

آن مظهر حقیقت ازین بارگه بشد
وان گلبن فضیلت ازین بوستان برفت

ویران شد آشیانه‌ی شهر و ادب از آنک
آن مرغ نغمه‌گستر ازین آشیان برفت

او جان فضل بود و حریفان تمام‌تن
ما را ز تن چه فایده خیزد چو جان برفت

عمری به قدر یافت و زین دیر دیرسال
با چهره‌یی گشاده و طبعی جوان برفت

در خون نشسته بود دلش همچو غنچه لیک
چون گل شکفته‌خاطر و نکهت‌فشان برفت

ناموس شاعری ملک شاعران بهار
زی بارگاه قدس و در لامکان برفت

با چهره‌یی که داشت ز رحمت نشانه‌ها
خندان به سوی بارگه بی‌نشان برفت

چون اشک شوق بود صفابخش و تاب‌ناک
آن نور دیده کز نظر دوستان برفت

نشانده است گرد کدورت به خاطری
آن چشمه‌ی صفا که ازین خاک‌دان برفت

شد عقده بر زبان سخن‌پروران سخن
زان‌ دم که آن سخن‌ور شیرین‌زبان برفت

شادی‌فزای خلق جهان بود و زین جهان
با خاطری نشیط و دلی شادمان برفت

شاد آنکه چون بهار در این تیره‌خاک‌دان
روشن‌روان بیامد و روشن‌روان برفت

پنداشتم که رفت بهار از جهان ولی
او از جهان نرفت جان از جهان برفت


.
.
( دیوان-16-17 )

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

مکتب حسین(ع)

این ماه،ماه ماتم سبط پیمبرست؟
یا ماه سربلندی فرزند حیدرست

شیر اوژنی که بر تن و فرق مبارکش
از زخم تیر جوشن و از تیغ مغفرست

آن کو نهال دین محمد ز خون او
سیراب گشت و سایه‌فکن گشت و بَرورست

در ظاهر ار شکسته شد آن شیردل منال
کز آن شکست باده‌ی فتحش به ساغرست

سرلوح فتح‌نامه‌ی او شد،شکست او
مرد حق ار شکسته شود هم مظفرست

امروز عید فتح حسین است و آل او
زاری مکن که خسته‌ی شمشیر و خنجرست

او کشته گشت و ملت اسلام زنده شد
وین کشته از هزار جهان زنده برترست

شیرین،شهادتی که به اسلام داد جان
فرخنده،رفتنی که چنین هستی‌آورست

او کشته نیست زنده‌ی اعصار و قرن‌هاست
کش نام نیک تا به ابد زیب دفترست

از خون آن حسین،حسینی دیگر بزاد
وین نقش جاودانه از آن روی و منظرست

مرگ از برای ماست نه درخور او که ما
ترسان ز محشریم و وی آن سوی محشرست

چندین ز تشنه‌کامی مظلومی‌اش مگوی
کو شهم1 و قادرست،نه مسکین و مضطرست

خواری و سرشکستگی آرد قبول ظلم
او تا به جاست جهان عزیزست و سرورست

آن آهنین‌جگر که ز تصویر تیغ او
تب لرزه مر سپاه عدو را به پیکرست

مظلوم نیست،خانه‌برانداز ظالم است
لب‌تشنه نیست ساقی تسنیم2 و کوثرست

مظلوم نی،که رایت پیروزمند او
پیوسته بر بسیط زمین سایه‌گسترست

آن کس که بی‌سپاه زند بر سپاه خصم
دریای لشکرست،نه محتاج لشکرست

آن کو به پای خویشتن آید به قتل‌گاه
مرگِ ستم‌گرست،نه مردِ ستم‌برست

چون کودکان گم‌شده گریان مباش از آنک
او شاه‌مرد و قصه‌ی او مرد پرورست

بر ابن‌سعد و ابن‌زیاد و بر یزید
ار گریه جایزست و نوحه درخورست

کان جمع تیره‌بخت پلید جهول را
دنیا نماند و کیفر عقبی مقررست

او کشته شد که دین نبی جاودان شود
جان جهان فداش که بی‌مثل گوهرست

زاری مکن به ماتم سلطان دین از آنک
در سوک مرد شیوه‌ی مردانه خوش‌ترست

رو کسب فخر و فیض کن از مکتب حسین
کان مکتب به دولت جاوید رهبرست

در راه حفظ میهن و آیین و دین و داد
باش آن‌چنان که زاده‌ی زهرای اطهرست

آیین سربلندی و هنجار نام و ننگ
در مکتب حسین نه در جای دیگرست

تسخیر کاخ عزت و طی طریق حق
صعب است و پر مخاطره،اما میسرست

دین‌دار باش و عدل‌گزین باش و مرد باش
کاین مکتب گزیده‌ی سبط پیمبرست

در راه دوست تکیه به شمشیر تیز کن
کاری که کرد شاه شهیدان تو نیز کن






1-شهم: دلیر،بزرگ و سرور
2-تسنیم: چشمه‌یی در بهشت

.
.
( دیوان-8/9/10 )

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

اصفهان

تا پیش دیده راه صفاهان گرفته‌ام
پیرانه‌سر جوان شده‌ام،جان گرفته‌ام

گر نور چشم من شود افزون عجب مدار
در دیده خاک راه صفاهان گرفته‌ام

عمر دوباره یافتم از آب زنده‌رود
جامی مگر ز چشمه حیوان گرفته‌ام

با این هوای دلکش و این خاک دلنشین
دیوانه من که دامن تهران گرفته‌ام

جز در سواد ملک صفاهان نبوده‌است
گر مهلتی ز کینه‌ی دوران گرفته‌ام

سالی دو در فضای روان‌بخش این دیار
جام سعادت از کف جانان گرفته‌ام

رویای روزگار فرح‌بخش رفته‌است
کش با هزار شعبده دامان گرفته‌ام

گویی هم امشب‌ست که بر طرف زنده‌رود
جا در کنار آن مه تابان گرفته‌ام

مست از می شبانه به دامان رودبار
او را خراب و مست به دامان گرفته‌ام

او سر نهاده بر کتف من از وفا
من دست او به بستن پیمان گرفته‌ام

با نور ماه و بوی گل و شور عندلیب
بزمی عجب به روضه رضوان گرفته‌ام

او در بهار عمر و من اندر بهار عمر
او برده دل ز من من ازو جان گرفته‌ام

او دل به خنده از من بی‌دل ربوده است
من جان به بوسه زانگل خندان گرفته‌ام***

او چون گلی شکفته گریبان گشوده است
من بوسه ز غنچه‌ی پستان گرفته‌ام***

او شاد از آنکه یار سخن‌گو گزیده است
من شاد از آنکه یار سخن‌دان گرفته‌ام

با نقد عشق دامن آن یار مهربان
در کف گرفته‌ام من و آسان گرفته‌ام

فارق چنان نشسته که گویی خط امان
با دست خود ز دست جهان‌بان گرفته‌ام

و اکنون بر آستانه‌ی پیری ازین خطا
با آه و ناله دامن حرمان گرفته‌ام

تا ننگرم به روی کس از بعد روی او
بر نور دیده راه ز مژگان گرفته‌ام

دامان دولت از کف من رفته‌است
انگشت حسرتی که به دندان گرفته‌ام

واکرده زنده‌رود گریبان به ناز و من
از بار غصه سر به گریبان گرفته‌ام

شب آن شب است و رود همان رود و می همان
من آن نی‌ام که بوده‌ام،از آن گرفته‌ام



1321
.
.
( دیوان-29/30 )
( خاشاک-245 )
ـــــــــ
r.pejman :
دو بیتی که با علامت *** نشان‌دار شده‌اند،در کتاب دیوان حذف شده‌اند

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

معشوقه‌ی دیرین

ای نسیم دره‌ی دربند امشب جان‌فزایی
از کجایی کاین‌چنین مشکین‌دم و عشق‌آشنایی

عشوه‌های خوش نوازش‌های روح‌انگیز داری
ای نوازش‌گر به چشمم آشنایی از کجایی

گوییا در موی عطرآویز او پیچیده بودی
کاین‌چنین جان‌بخش و رقص‌انگیز و عطرآگین هوایی

در بهشت وصل او سر کرده‌ای با شور و مستی
ای صبا کامشب سراپا عشق و پا تا سر صفایی

آن پریشان‌طره کاندر کنج دربند آرمیده
روزگاری بوده بر اقلیم خوبی پادشاهی

دوستش می‌داشتند آن روزها خلقی و من هم
لیک ما را ننگ فقری بود و آنان را غنایی

تا نپنداری که آن گل را نیازی بود،هرگز
لعل و گوهر پیش چشمش بود خاکی و هبایی

او سراپا عشوه و دل‌جویی و مردم‌فریبی
من ز پا تا سر حسد بی هیچ حق و ادعایی

او به کام عشق و عشرت میوه‌یی شیرین و دلکش
من به چنگال حسد بازیچه‌ی بی‌دست و پایی

خاص خود می‌خواستم او را و این ممکن نمی‌شد
چون تواند ساخت صاحب‌دولتی با بی‌نوایی

فرّ شاهان را نکاهد بوریا،اما نزیبد
روی‌پوش مسند و اورنگ شاهی بوریایی

از چه آخر خاص من گردد که بودم من چه بودم؟
جز حسادت‌پیشه‌یی،جز احمقی،غیر از گدایی

جامی از آب بقا در دست و زان لب تر نکردم
ارزش آب بقا را کی شناسد چارپایی

او کریم و من حسود،او اهل دل،من اهل غیرت
او زن و من مرد،اینت اختلاف جان‌گزایی

جمع عشاقش پریشان گشت و من برجای ماندم
عشق رویا رنگ او شد طرفه عشق دیرپایی

ای زمان آرام جو،ای روز و شب آهسته بگذر
تا جوان ماند به شهر دل‌ربایی،دل‌ربایی

ای نسیم زندگی بر آب رویش چین میفکن!
کاندر آنجا آرزوی بوسه را باشد شنایی

گرد پیری را بر آن گیسوی عطرافشان میفشان
کاشیان دارد در آن گیسو دل عشق‌آشنایی

.
.
( دیوان-44/5 )

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

گریخته

من ز دست جهان گریخته‌ام
زین کهن خاک‌دان گریخته‌ام

چون ندارم سلاح رنگ و ریا
از نبرد جهان گریخته‌ام

زین مکان‌های پر فساد و نفاق
به درِ لامکان گریخته‌ام

بیم‌ناکم ز امتحان عمل
لاجرم ز امتحان گریخته‌ام

نه زیانم رسد به خلق،نه سود
که ز سود و زیان گریخته‌ام

نفریبند نشان و نام،مرا
که ز نام و نشان گریخته‌ام

آن شود شاه و این شود درویش
من از این هردوان گریخته‌ام

بر گمان ساخته‌ست کاخ وجود
من زکاخ گمان گریخته‌ام

آب و نان مایه‌ی اسارت ماست
کاین چنین ز آب و نان گریخته‌ام

چون زبان‌آوری نیارم خواست
از زبان‌آوران گریخته‌ام

رنگ‌ها دیده‌ام ز پیر و جوان
که ز پیر و جوان گریخته‌ام

لنگ‌لنگان ز تیر تهمت خلق
با قدی چون کمان گریخته‌ام

زین حریفان آهنین پنجه
با تن ناتوان گریخته‌ام

جز پلیدی در آشیانه نبود
زین پلید آشیان گریخته‌ام

نشوم رنجه از گزند زمان
کز زمین و زمان گریخته‌ام

چشم یاری ز آسمانم نیست
من خود از آسمان گریخته‌ام

شعر من ترجمان روح من است
هم ازین ترجمان گریخته‌ام

.
.
( دیوان-28 )
( خاشاک-128 )

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

ضعف همت

من کیستم نمایشی از ضعف همتی
بیچاره مانده در بر هر قهر و صولتی

گردن نهاده بر خط هر ظلم و ظالمی
تسلیم گشته در بر هر جور و شدنی

سرگشته‌تر ز کودک گم‌کرده مادری
برگشته‌تر ز لشکر برگشته رایتی

چون سنگی از فلاختن گیتی رها شده
پیوسته می‌رویم و نداریم نیتی

هر چیز را به عرصه‌ی هستی نهایتی است
ضعف من است آنچه ندارد نهایتی

در راه خدمتی که نکردم به نوع خویش
خواهم ز نوع خویش به هر لحظه خدمتی

خدمت به ملک و ملت ننموده‌ام ولی
نازم بدین صفت که نکردم خیانتی

از سنگ هم خیانت و دزدی ندیده‌ام
وان سنگ را نبوده درین راه عزتی

بس راحتا که برده‌ام از رنج همگنان
وز من به همگنان نرسیدست راحتی

بس نعمتا که خورده‌ام از خوان دوستان
وز خوان من نچیده یکی دوست نعمتی

ای بس حمایتا که ز هم‌صحبتان خویش
دیدیم و کس نیافته از ما حمایتی

بس قصه کز شهامت خود خوانده‌ام ولی
من دانم و خدا که ندارم شهامتی

مستوجب ملامت و درخورد ناسزاست
آن را که نیست همت و برجسته همتی

شایسته‌ی ستایش و بایسته‌ی ثناست
آن را که در بلا جگری هست و جراتی

مرهم گذار خسته‌دلان شو بدین مناز
کز پنجه‌ی تو نیست دلی را جراحتی

شایسته آنکه حاجت مردم روا کنی
ور نیست مر ترا به در خلق حاجتی

.
.
( دیوان-40/1 )

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

ماهی طلایی

خانه‌ای هست مرا تنگ‌تر از چشم حسود
وندر آن،حوضی چون عیش اسیران محدود

ماهی‌یی در آن حوض به جای از شب عید
نیمه‌یی زرین وان نیم دیگر سیم‌اندود

گاه بر سینه‌ی آب آید و گه در دل آب
گشته سرگرم چو زاهد به قیام و به قعود

پسرم بر لب آن حوضچه اِستادی شاد
دوختی دیده بدو با نگهی عشق‌آلود

گربه‌وش بر لب آن آب کمین کردی لیک
ماهی آن صید نباشد که به دست آید زود

روزی آن یاد دلاویز به چنگ آمد،حیف
سهلش از دست برفت ارچه به سختیش ربود

نرم لغزید و به در رفت و در افتاد به خاک
او در آن صحنه به رقص آمد و کودک به سرود

دست افشاندی و پا کوفتی اما افسوس
ماهی از رقص فرو ماند و سرانجام غنود

سرد شد ماهی بی‌طاقت ور مسکین پسرم
اشک سوزان به رخ افشاند ز غم لیک چه سود

*          *          *

خواهش ماست همان ماهی و ما کودک‌وار
آن زمان به کف آریم که خواند بدرود

آرزوهای طلایی که بشر خرم ازوست
روی پنهان کند آن دم که ز رخ پرده گشود

کاخ سر بر فلک افراشته و دولت عشق
شهرت و ثروت و فرماندهی و جاه و جنود

دیر یا زود به دست آید و از دست رود
نیست آن را چه بخواهی چه نه امکان خلود

آنچه ماند به من افسانه‌ی نیکی و بدی‌ست
ای خوش آن نام که ماند ز تو اما محمود

1342
.
.
( دیوان-21/2 )

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

درود بر قرن‌های دور

خوش آن زمان که نام قضا و قدر نبود
وز نقش‌بند عالم هستی،خبر نبود

ز آن روز یاد باد که این تیره خاکدان
جز توده‌یی گداخته و پر شرر نبود

خوش آن زمان که جز حیوان‌های غول‌تن
فرمانروای بحر و خداوند بر نبود

زان روز یاد باد که میمون نیای ما
فکرش ز حد خوردن و خفتن به در نبود

بر چار پا ستاده و می‌رفت بر درخت
آنجا که نسیم صبا را گذر نبود

آن چار پا،دو پا شد و از پوستین خز
بیرون خزید و خر شد اگرچند خر نبود

با این‌همه سعید و جوان‌بخت بود از آنک
از رهزنان عقل،کسش راهبر نبود

با میوه‌های جنگل و با سبزه‌های دشت
خوش بود و غیر از اینش غذای دگر نبود

وانگه که گوشتخوار شد و وحشت آفرین
حرصش دهان گشاده و بی‌حد و مر نبود

امیال او غریزی و اندر حصار طبع
محدود بود و بار شعورش به سر نبود

در غار آرمیده و از کس حذر نداشت
کو را خمیر مایه‌ی بیم و حذر نبود

زر و گهر به دیده‌ی او خاک بود از آنک
حواش دل‌سپرده‌ی زرّ و گهر نبود

زر حاکم است بر زن و زن حکمران به مرد
زان روز یاد باد که زن بود و زر نبود

جز پوست پاره‌یی که بر سر ما در آن خزد
هیچش نبود و بر سر هیچش خطر نبود

بر دین و حزب و مسلک و قانون گذر نداشت
کش در درون تصور سود و ضرر نبود

فارغ ز چاه دوزخ و غافل ز باغ خلد
در مغز ساده‌اش اثری زین صور نبود

در ژرفنای جهلش نقش ادب نداشت
در تنگنای فکرش جای هنر نبود

در اختیار همسر و تشکیل خاندان
عقلش ز گربه و سگ بیشتر نبود

عریان نشسته با زن و فرزندگان از آنک
آگاهی‌اش ازین سنن بی‌ثمر نبود

نه مخبر از عفاف و نه آگه ز رهزنی
کس راهبر نبود و کس از ره به در نبود

سر روی زانوی زن و در دامن سرش
فکر جهیز دختر و جفت پسر نبود

نه حرص مال داشت نه حاجت به مال داشت
کو را نیاز و خواهش جز مختصر نبود

در زندگی به اندک خرسند بود و شاد
بسیار بین چو مردم کوته نگر نبود

بستر ز برگ و سفره ز سنگ و سبو ز دست
می‌کرد و بیش ازینش به چیزی نظر نبود

فرسوده مغز خویش نکردی ز فکر پوچ
یعنی فضا شناس و ستاره شمر نبود

هیچ آگهی ز گردش گوی زمین نداشت
هیچش خبر ز جذبه‌ی شمس و قمر نبود

این علم شوم ذره‌شکن را به سر نداشت
کو را خیال فتنه و سودای شر نبود

محدود بود نیکی و محدودتر بدی
وین خاکدان در آتش و خون غوطه‌ور نبود

با این همه تمدن ار نیک بنگری
خوشبخت‌تر ز مردم عهد حجر نبود

یا خود درین سراچه‌ی فرسوده از حیات
زان روز یاد باد که جنس بشر نبود

خوش بود آسمان و صفا داشت روی خاک
فرزند دم بریده‌ی میمون اگر نبود

.
.
( دیوان-19/20/21 )

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

قهر طبیعت

گر به ایران نرود طابر اندیشه رواست1
که در آنجا اثر قهر طبیعت پیداست

ورقی کنده شد از دفتر ایجاد و نوشت
دست ابلیس در آن صفحه هر آن چیز که خواست

به فرنگستان گر بگذری ای جان بینی
که برین مرز و از آن بوم چه افزود و چه کاست

سهم این واعجبا عیش و جمال است و کمال
بخش آن وااسفا زلزله و سیل و بلاست

اندرین خطه به هر سو که توانی بگذر
تا همه لطف خدا می نگری از چپ و راست

اندرین منطقه ی کوچک از آن گوی بزرگ
گرد کردست خدا آنچه به عالم زیباست

هر طرف روی کنی منظری از لطف و جمال
هر کجا پای نهی محشری از عشق و صفاست

همه جا مزرعه و جنگل و دریاچه و باغ
یارب ایران مگر از دامن این خاک جداست

وندران کشور لب تشنه به هر جا نگری
اثر قهر طبیعت به عیان جلوه نماست

پیش دریای خزر،رشته ی البرز نشست
تا رطوبت نکند رخنه بدین سو که به جاست

پیش سیل ملخ و باد زمین سوز حجاز
دشت ها بینی گسترده نه چونان که رواست

باغ ها خانه شد و جنگل سرسبز،زغال
کانکه باغ آرد و جنگل نه تویی،بلکه خداست

سبزه در عرصه ی پهناور ما اسفندست
آب در خطه ی لب تشنه ی ما آب بقاست

رود و دریاچه نداریم و لیکن به مسیل
سیل ها خیزد و از ریگ و روانش دریاست

قریه ها بینی امسال که تا سال دگر
نیمی از آن به دل ریگ روان ناپیداست

آبی ار جمع شود شور و نمکزاست دریغ
ور به ره افتد جوئی تُنُک آب ست و هباست

آب کارون همه در سینه ی سنگین جبال
تیز چون مردم دیوانه دود از چپ و راست

شهرها بینی آرام و به امید امروز
که در او فردا از زلزله بس واویلاست

به دعا خواسته ما ایمنی از زلزله را
و انگلستان به امان بی خبر از جهد دعاست

ز اختلافی که توان دید در ایران و فرنگ
چه بگویم،چه بگویم که شکایت نه سزاست

از وطن خواهی اینان عجبم بود ولی
بهر این زندگی ار جان بفشانند رواست

کافرند اینان وز مهر خدا بهره ورند
دل من کافری ار خواست مگویید خطاست


*     *     *     *


نی غلط گفتم در کار خدا نیست دریغ
آنچه بر ما گذرد حاصل کج پوئی ماست
 
همتی گر بنمائیم و بکوشیم به جهد
می توان کشوری آسوده چو مینو آراست

آب روشن ز دل خاک سیاه برخیزد
ز آب،آباد شود ملک و رعیت به نواست

سد سنگین ره سیلاب بهاری بندد
آب گرد آید و زو مایه ستان آب و هواست

لیک با تنبل و با فلک خیره به کین
جز پریشانی ازین راه چه برخواهد خاست

تا که چشم تو و من بسته به دست دگریست
دستمزد من و تو باد شمال است و صباست


1-این شعر حاصل تألم و اندوه من از خواندن خبر سیل و زلزله ی ویرانگری است که هزاران خانه را ویران و هزاران نفر را قربانی کرد.

.
.
( دیوان-13/14/15 )

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

سعدی پرست

هر که با سعدی ست دشمن،دشمن جان من ست
دشمن جان من ست آنکو به سعدی دشمن ست

وصل سعدی گر نخواهد مدعی حیرت مدار
مدعی خفاش و سعدی آفتاب روشن ست

خشک مغزی کش به دامان نیست جز آلودگی
طعنه بر سعدی زند کو شاعری تر دامن ست

ای سبکسر خصم سعدی باش و عوعو کن از آنک
چون تو سعدی دوست گردی جای آه و شیون ست

پای سعدی را گزند از زخم دندان تو نیست
لطمه بر دندان مزن اندام سعدی آهن ست

تیر شیطان فطرتان هرگز نیفتد کارگر
بر همایون پیکری کو را خدائی جوشن ست

بوستان را تیره مغزی چون تو نتواند ستود
درخور ذوق تو ای بیچاره دود گلخن ست

بی تمیزی گر گلستان را نخواهد عیب نیست
گو جعل سرگین پرست افتد که گلشن،گلشن ست

ملک ایران نامدار از سعدی و امثال اوست
دشمنی با نام اینان دشمنی با میهن ست

ناسزا گفتن به نیکان از بد اندیشان سزاست
ناسزا باشد کسی کش ناسزا گفتن فن ست

ناسزا گو آبروی خویشتن ریزد از آنک
خوب گفتاری چو او فارغ این بدگفتن ست

مذهب سعدی پرستی کار هر بی مغز نیست
پیروی زین طرفه آئین،جای من،کار من ست

.
.
( دیوان-12/13 )

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

بی نیازی

تا به کی در خون نشاند چشم خون پالا مرا
بر سر دریا فکند این ابر طوفانزا مرا

قامت هرکس سزاوار قبای بخت نیست
کوته آمد از ازل این جامه بر بالا مرا

حسن و عیب مردم از چشمان من پوشیده نیست
تا چه آید بر سر از این دیده ی بینا مرا

نیستم من نیستم گندم نمای جو فروش
آسمانا گر بسائی آسیا آسا مرا

آنکه از صورت به سیرت می تواند برد پی
گو بخواند داستان فطرت از سیما مرا

گر براند عالمم از کژّی و ناراستی
هست دامان حقیقت مرجع و ملجأ مرا

حاش لله کز طریق راستی گیرم کران
تا به فرمان باشد این پای زمین فرسا مرا

با فروغ ذات خود تا نیستم تابندگی
لاغر و زرد و خمان بینی هلال آسا مرا

تر نگردد کام من از چشمه ی انعام خلق
گر بسوزاند فلک از رنج استسقا مرا

نخل گو تا بگذارند قامت از بالای چرخ
نیست در سر خود هوای چیدن خرما مرا

روز پیری ره نپویم با عصا کافتادگی
بهتر است از آن،که دارد دیگری بر پا مرا

بر در ارباب دولت ره نخواهم یافتن
کز فراخای جهان بیش است استغنا مرا

جمله را چشم امید از عالم بالاست لیک
همتی مستغنی است از عالم بالا مرا

گر کسی پروای تشویقم ندارد باک نیست
می کند تشویق ها این منطق گویا مرا

از شکستن نیست در بازار این گوهر شکست
گو بزن صد ره ز مستی خیره بر خارا مرا

قیمت و مقدار مرد از امتحان گردد پدید
امتحان چون نیست باشد قدر نا پیدا مرا


1310
.
.
( دیوان-7/8 )

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

طریق شاه مردان

بنده را «آزاد» اگر نامد کسی،آزاد نیست
بلبل،ار در باغ گل محبوس گردد،شاد نیست

آن که از گلزار آزادی،به بویی خوش خوشدل است
جای اگر در چشم آزادی کند،آزاد نیست

مملکت را جان من،آزاد کن،آباد نه
زانکه آبادش کند آزادی،ار آباد نیست

آن که خون،در راه آزادی نریزد،نیست مرد
وانکه سر،در پای آزادان نبازد،راد نیست

زینهار،از رهزنان توده،راه خود مپرس
کجروان،را،جز طریق کج،رهی در یاد نیست

می نشانندت سبک،در زیر زنجیری گران
گر تو را بیمی به دل،زین حزب کج بنیاد نیست

ار تو خود گردن نهی،زنجیر استبداد را
جرم آن بر توست،بر زنجیر استبداد نیست

بنده گردد ملت،ار میدان آزادی نیافت
قسمت خسرو شود شیرین،اگر فرهاد نیست

الله الله،دل منه بر رهزنان توده یی
کاخ حزب توده را،جز بر خیانت لاد نیست

نغمه ی حق،از گلوی ناحق،ار خیزد خطاست
منظر دل،جایگاه جلوه ی اضداد نیست

پیر را،گفتم:«طریق سربلندی چیست؟»گفتا:
«جز طریق شاه مردانم،رهی در یاد نیست»

با کج اندیشان،جهاد و با جفا کیشان،نبرد
راستان را سازشی،با خیل کج بنیاد نیست

حق طلب زی،راد زی،روشن روان زی،پاک زی
بیش از اینت،حاجتی بر وعظ و بر ارشاد نیست

 1324

1-لاد:پی،بنیان
.
.
( دیوان-11/12 )