خوش آن زمان که نام قضا و قدر نبود
وز نقشبند عالم هستی،خبر نبود
وز نقشبند عالم هستی،خبر نبود
ز آن روز یاد باد که این تیره خاکدان
جز تودهیی گداخته و پر شرر نبود
جز تودهیی گداخته و پر شرر نبود
خوش آن زمان که جز حیوانهای غولتن
فرمانروای بحر و خداوند بر نبود
فرمانروای بحر و خداوند بر نبود
زان روز یاد باد که میمون نیای ما
فکرش ز حد خوردن و خفتن به در نبود
فکرش ز حد خوردن و خفتن به در نبود
بر چار پا ستاده و میرفت بر درخت
آنجا که نسیم صبا را گذر نبود
آنجا که نسیم صبا را گذر نبود
آن چار پا،دو پا شد و از پوستین خز
بیرون خزید و خر شد اگرچند خر نبود
بیرون خزید و خر شد اگرچند خر نبود
با اینهمه سعید و جوانبخت بود از آنک
از رهزنان عقل،کسش راهبر نبود
از رهزنان عقل،کسش راهبر نبود
با میوههای جنگل و با سبزههای دشت
خوش بود و غیر از اینش غذای دگر نبود
خوش بود و غیر از اینش غذای دگر نبود
وانگه که گوشتخوار شد و وحشت آفرین
حرصش دهان گشاده و بیحد و مر نبود
حرصش دهان گشاده و بیحد و مر نبود
امیال او غریزی و اندر حصار طبع
محدود بود و بار شعورش به سر نبود
محدود بود و بار شعورش به سر نبود
در غار آرمیده و از کس حذر نداشت
کو را خمیر مایهی بیم و حذر نبود
کو را خمیر مایهی بیم و حذر نبود
زر و گهر به دیدهی او خاک بود از آنک
حواش دلسپردهی زرّ و گهر نبود
حواش دلسپردهی زرّ و گهر نبود
زر حاکم است بر زن و زن حکمران به مرد
زان روز یاد باد که زن بود و زر نبود
زان روز یاد باد که زن بود و زر نبود
جز پوست پارهیی که بر سر ما در آن خزد
هیچش نبود و بر سر هیچش خطر نبود
هیچش نبود و بر سر هیچش خطر نبود
بر دین و حزب و مسلک و قانون گذر نداشت
کش در درون تصور سود و ضرر نبود
کش در درون تصور سود و ضرر نبود
فارغ ز چاه دوزخ و غافل ز باغ خلد
در مغز سادهاش اثری زین صور نبود
در مغز سادهاش اثری زین صور نبود
در ژرفنای جهلش نقش ادب نداشت
در تنگنای فکرش جای هنر نبود
در تنگنای فکرش جای هنر نبود
در اختیار همسر و تشکیل خاندان
عقلش ز گربه و سگ بیشتر نبود
عقلش ز گربه و سگ بیشتر نبود
عریان نشسته با زن و فرزندگان از آنک
آگاهیاش ازین سنن بیثمر نبود
آگاهیاش ازین سنن بیثمر نبود
نه مخبر از عفاف و نه آگه ز رهزنی
کس راهبر نبود و کس از ره به در نبود
کس راهبر نبود و کس از ره به در نبود
سر روی زانوی زن و در دامن سرش
فکر جهیز دختر و جفت پسر نبود
فکر جهیز دختر و جفت پسر نبود
نه حرص مال داشت نه حاجت به مال داشت
کو را نیاز و خواهش جز مختصر نبود
کو را نیاز و خواهش جز مختصر نبود
در زندگی به اندک خرسند بود و شاد
بسیار بین چو مردم کوته نگر نبود
بسیار بین چو مردم کوته نگر نبود
بستر ز برگ و سفره ز سنگ و سبو ز دست
میکرد و بیش ازینش به چیزی نظر نبود
میکرد و بیش ازینش به چیزی نظر نبود
فرسوده مغز خویش نکردی ز فکر پوچ
یعنی فضا شناس و ستاره شمر نبود
یعنی فضا شناس و ستاره شمر نبود
هیچ آگهی ز گردش گوی زمین نداشت
هیچش خبر ز جذبهی شمس و قمر نبود
هیچش خبر ز جذبهی شمس و قمر نبود
این علم شوم ذرهشکن را به سر نداشت
کو را خیال فتنه و سودای شر نبود
کو را خیال فتنه و سودای شر نبود
محدود بود نیکی و محدودتر بدی
وین خاکدان در آتش و خون غوطهور نبود
وین خاکدان در آتش و خون غوطهور نبود
با این همه تمدن ار نیک بنگری
خوشبختتر ز مردم عهد حجر نبود
خوشبختتر ز مردم عهد حجر نبود
یا خود درین سراچهی فرسوده از حیات
زان روز یاد باد که جنس بشر نبود
زان روز یاد باد که جنس بشر نبود
خوش بود آسمان و صفا داشت روی خاک
فرزند دم بریدهی میمون اگر نبود
فرزند دم بریدهی میمون اگر نبود
.
.
( دیوان-19/20/21 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر