۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

حکایت

منعمی،از مال جهان بی‌نیاز
قصد حرم کرد به صد عز و ناز

هم‌سفران،ریزه‌خور خوان او
گشته در آن بادیه،مهمان او

همره آن جمع،پریشان دلی
بود،که درمانده به هر منزلی

زمزمه کردی که: تو با این حشم،
قاصد حجی،من درویش هم؟!

نزد خدا،ما و تو را فرق نیست؟
گفت:چرا،هست و ندانی که چیست

صاحب آن خانه،مرا خوانده است
سوی در خویش و تو را مانده است؟

دیده چو شایسته این خوان مرا
خانه خدا خواسته مهمان مرا

کعبه بود سجده‌گه اغنیا
بر در این خانه،که گفتت بیا؟

بادیه پر خار و تو را پا تهی‌ست
بادیه‌پیما شدنت ابلهی‌ست

حج نبود مردم درویش را
رنجه درین ره چه کنی خویش را؟

داد بدو پاسخ،آن نیک‌مرد
کای سر تو گرم و دلت گشته سرد

این همه لاف،از چه زدی خویش را؟
از چه شکستی،دل درویش را؟

غرّه چو بر مال و تنعّم شدی
راه نبردی به سر و گم شدی

لاف زدی،لاف زدی،پر زدی
گام به بی‌راه تکّبر زدی

هست خیالت که خدا نیز،هم
می‌نگرد هیچ به بیش و به کم؟

فکر تو،جز فکر کج اندیش نیست
نزد خدا،حرف کم و بیش نیست

بس که تو رفتی ره مستکبری
گشته‌ای از اصل بصیرت،بری

چون سخن از خانه‌ی عشق خداست
شاه همان‌جاست،که آنجا گداست

کار خدا،کار زر و زور نیست
هیچ‌کس از خانه‌ی او دور نیست

جای من آنجاست که آنجا شه است
هر که جز این گفت،یقین گمره است

مال،در این خانه نیاید به کار
مال بنه،باطن صافی بیار


1-مانده است: باقی گذاشته است.
.
.
( دیوان-254 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر