۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

آسمان سربی

به رنگ سرب بود آن روز و باد سرد پاییزی
به گوش برگ‌ها می‌خواند آهنگ جدایی را

بنفش و زرد و سرخ و سبز هر برگی به هر شاخی
وداعی جاودان می‌گفت عهد آشنایی را

دو چشمم خشک بود از اشک و سر تا پای من گریان
که در هر گوشه می‌دیدم نشان بی‌وفایی را

*          *          *

دلم دریایی از خون بود و در آن روز غم‌پرور
مرا می‌سوخت یاد یار و آن نامهربانی‌ها

ز خوی تند و جور او و عشق جان‌گداز خود
چون پیری خسته‌دل بودم در آغاز جوانی‌ها

به خود گفتم که ترک او کنم دردا که پر زد
دلم از بهر آن قهر آشتی‌ها،سرگرانی‌ها

به ناگه در کنار خود پریشان طره‌یی دیدم
که گفتی بر زمین آمد وجودی ز آسمان‌ها

*          *          *

نمی‌دانم تو بودی یا که همزاد تو کز جنت
فرود آمد که بستاند از آن بیدادگر ما را

خدای عشق با افسونگری در پرتو مهرت
به یک‌دم برد ازین دنیا به دنیای دگر ما را

نسیم آهسته می‌لغزید و از اشک سحرگاهی
فرو می‌ریخت گوهرها ز هر شاخی به سر ما را

*          *          *

گرفتی دست لرزان مرا در نازنین دستت
به من دل دادی و با دل حیات جاودانی هم

تو هژده ساله بودی،من کمی کمتر ز سی اما
تو با لطفت مرا بردی آن‌سوی جوانی هم

ترا گفتم: چه می‌خواهی ز حسرت‌آزما پیری
که از خود بی‌خبر ماندست و ذوق زندگانی هم

*          *          *

کنون روزی چو آن روزست دورانگیز و دردآور
به یادت مانده است آن رنگ سربی آسمان یا نه

چه شیرین روز و فرخ ساعتی بود آنچه من دیدم
ندانم مانده در خاطر ترا آن داستان یا نه

تو گفتی جاودان‌عهدی‌ست عهد ما و می‌بینی
که ماند آن عهد پا بر جا و عشقت جاودان یا نه

مرا در سینه باقی مانده از آن رفته،تصویری
ترا هم در ضمیر ای ماه چیزی مانده زان یا نه

.
.
( دیوان-313/14/15 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر