رازیست درین سینه که گفتن نتوانم
وینم عجب آید که نهفتن نتوانم
وینم عجب آید که نهفتن نتوانم
با دشمن و با دوست ازین نکته سخنها
میگویم و آن را به تو گفتن نتوانم
میگویم و آن را به تو گفتن نتوانم
لب بستهام از قصهی مهر تو که این راز
دردی است گرانمایه که سفتن نتوانم
دردی است گرانمایه که سفتن نتوانم
من نام تو را گرچه دهد جان به تن ای ماه
از منکر عشق تو شنفتن نتوانم
از منکر عشق تو شنفتن نتوانم
از دامن مژگان فروخفته به سویم
چشمن نگهی کرده که خفتن نتوانم
چشمن نگهی کرده که خفتن نتوانم
بر آینهی طبع تو ای جان دل از من
گردی است که میکوشم و رفتن نتوانم
گردی است که میکوشم و رفتن نتوانم
.
.
( دیوان-139 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر