۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

ماهی طلایی

خانه‌ای هست مرا تنگ‌تر از چشم حسود
وندر آن،حوضی چون عیش اسیران محدود

ماهی‌یی در آن حوض به جای از شب عید
نیمه‌یی زرین وان نیم دیگر سیم‌اندود

گاه بر سینه‌ی آب آید و گه در دل آب
گشته سرگرم چو زاهد به قیام و به قعود

پسرم بر لب آن حوضچه اِستادی شاد
دوختی دیده بدو با نگهی عشق‌آلود

گربه‌وش بر لب آن آب کمین کردی لیک
ماهی آن صید نباشد که به دست آید زود

روزی آن یاد دلاویز به چنگ آمد،حیف
سهلش از دست برفت ارچه به سختیش ربود

نرم لغزید و به در رفت و در افتاد به خاک
او در آن صحنه به رقص آمد و کودک به سرود

دست افشاندی و پا کوفتی اما افسوس
ماهی از رقص فرو ماند و سرانجام غنود

سرد شد ماهی بی‌طاقت ور مسکین پسرم
اشک سوزان به رخ افشاند ز غم لیک چه سود

*          *          *

خواهش ماست همان ماهی و ما کودک‌وار
آن زمان به کف آریم که خواند بدرود

آرزوهای طلایی که بشر خرم ازوست
روی پنهان کند آن دم که ز رخ پرده گشود

کاخ سر بر فلک افراشته و دولت عشق
شهرت و ثروت و فرماندهی و جاه و جنود

دیر یا زود به دست آید و از دست رود
نیست آن را چه بخواهی چه نه امکان خلود

آنچه ماند به من افسانه‌ی نیکی و بدی‌ست
ای خوش آن نام که ماند ز تو اما محمود

1342
.
.
( دیوان-21/2 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر