۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

یار ناشناخته

ای یار ناشناخته دیدار من مجوی
ورنه ندامتی است که بر خود خریده‌ای

در کارگاه فکر کنی نقش صورتی
زان کش ندیده‌ای رخ و نامی شنیده‌ای

پنداریش که روی چنین است و مو چنان
کو را به لوح فکر خود آن‌سان کشیده‌ای

روزی ز در درآید و بینی که این نبود
آن کش ز آب و رنگ و خیال آفریده‌ای

خار کویر را چه گنه گر تو ای عزیز
صد دسته گل ز شاخه‌ی اندیشه چیده‌ای

.
.
( دیوان-459 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر