۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

اما تو

زیبا فراوان دیده‌ام،اما تو چیز دیگری
صدها گلستان دیده‌ام،اما تو چیز دیگری

دانی که در هر مجلسی،گل‌های عطر افشان بسی
دیده‌ست و بیند هر کسی،اما تو چیز دیگری

از بوی گل مطلوب‌تر،از مهوشان محبوب‌تر
این یک از آن یک خوب‌تر،اما تو چیز دیگری

بس شوخ جانی دیده‌ام،باغ جوانی دیده‌ام
زانها که دانی دیده‌ام،اما تو چیز دیگری

بر گل‌رخان دل بسته ام،وصل نکویان جسته‌ام
زنجیرها بگسسته‌ام،اما تو چیز دیگری

گل‌های خندان دیده‌ام،خورشید تابان دیده‌ام
صد رهزن جان دیده‌ام،اما تو چیز دیگری

در صحبت گل‌پیکران،در خیل شیرین دختران
دیدم ترا با دیگران،اما تو چیز دیگری

تنها نه از هر دلبری،در شهر زیبایی سری
کز خویش هم زیباتری،آری تو چیز دیگری

.
.
( دیوان-172 )

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

خدمات فردوسی | 3-خدمت به ورزش و دلیری

نه او ساخت تنها زبان را روان
کزو شد تن ناتوان با توان

جهان است ناورد گاهی بزرگ
در آن بره ناکام و با کام گرگ

کسی کش ز نیرو ندادند بهر
به کامش همه نوش گیتی است زهر

تن ناتوان خفته در گور به
زن مرده از مرد بی‌زور به

کسی را که سرپنجه چون روی نیست
همان آهنین مشت و بازوی نیست

تن نازنین را نور زد همی
ز بادی چو بیدی بلرزد همی

مماناد در کاخ هستی دراز
که گیتی ندارد به بودش نیاز

جوان گر زبون باشد و ناتوان
همان به که در خاک خسبد جوان

که سودی نبخشد به کس بود او
زیان است پا تا به سر سود او

چه سود است از ناتوانی چو من
به گیتی مبادا جوانی چو من

تن ناتوان جای اهریمن است
زبونی به آزادگی دشمن است

که تن‌پروری مایه‌ی ریمنی است
فرومایه جویای اهریمنی است

کسی کش بود مردی دراز
ندارد به افسون و نیرنگ نیاز

که نیرنگ او آهنین مشت اوست
کلید در چاره انگشت اوست

کسی کش بود بازوی آهنین
بود دست یزدانش در آستین

سخن سنج دانای فرخ نژاد
گران‌پایه فردوسی پاکزاد

که با دست آن پهلوانی سرود
به روی جهان راه مردی گشود

بدین گفته سازد به افسون‌گری
جوان را به نام‌آوری رهبری

*          *          *

«سرافراز با گرز سام آمده است
جوان است و جویای نام آمده است

جوان است و جویای نام مهان
که نامش فسانه شود در جهان»

*          *          *

«ز تو نام باید که ماند بلند
ببین تا که دل را نداری نژند

دلت شادمان باید و تن‌درست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست»

*          *          *

«جهان‌جوی را سر به چنگ اندرست
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست

تن آسان غم و رنج بار آورد
چو رنج آورد گنج بار آورد»

*          *          *

«ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید و کاستی

سخن گفتن گژ ز بیچارگی است
به بیچارگان بباید گریست»

چو بنمایدت راه و رسم یلی
بدین شیوه آموزدت پردلی

«ببینید بالا و برز مرا
بر و باز و تیغ و گرز مرا

جهان آفریننده یار من است
دل و تیغ و باز و حصار من است

که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند

اگر چرخ گردنده اختر کشد
که هر اخترش لشگری برکشد

به گرز گران بشکنم لشکرش
پراکنده سازم بهر کشورش»

*          *          *

«سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ»

*          *          *

«مرا مرگ بهتر از آن زندگی
که سالار باشم کنم بندگی

بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیده‌ای تیغ و گوپال و تیر

اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید به سر بر مرا خاک ریخت

سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست

ازین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید به جوی

همه یکسره پشت پشت آوریم
مگر نام رفته به مشت آوریم»

*          *          *

اگر چند دانای روشن روان
نماید که بر جبر دارد گمان

چو بیند کزین گونه پندار بد
زیان‌ها به آیین و کشور رسد

بخندد که این خام گفتار چیست
به گیتی بجز مرد مختار نیست

بهر هفت کشور جز آزاد مرد
نبینم به کار و به خواب و به خورد

ز گفتار چرخ بلند این سخن
بخواند ز اندیشه‌ی خویشتن

«چنین داد پاسخ سپهری بلند
که ای مرد گوینده‌ی بی‌گزند

چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد

خور و خواب و رای نشستن تراست
به نیک و به بد راه جستن تراست

بدان هرچه گفتی مرا راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست»

چو داند که ایران فرخنده فر
به مردان جنگی شود پایور

به هر ره که خواهد شدن رهنورد
سخن را کشاند به دشت نبرد

اگر چند با دلبر خویشتن
سخن گوید این‌گونه گوید سخن

«شبی در برت گر برآسودمی
سر فخر بر آسمان سودمی

قلم در کف تیر بشکستمی
کله از سر چرخ بربودمی»

نمایشگر روزگار کهن
یگانه‌ست در گونه گونه سخن

ولی چون به ناوردگه بگذرد
سخن را ز گردون فراتر برد

مگر بر دمد روح جنگاوری
به اندام مردان به افسون‌گری

*          *          *

مبادا به سرت آید از کاستی
که دانا همه جنگ و کین خواستی

که او زان چنان پهلوانی سرود
وزان داستان‌های رزم آزمود

ترا پهلوان خواهد و بی‌هراس
که تا خانه داری ز بدخواه پاس

چو ز اندیشه‌ی خود سخن گسترد
نخواهد به موری زیان آورد

همان دادگستر نیاکان ما
کزیشان به جا مانده ایران ما

به جنگ اندرون بر سپهدار خویش
بدین‌سان نمودی آیین و کیش

*          *          *

«نخستین به نرمی سخن‌گوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش

چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی»

خدا سخن زین خدایی سخن
ترا بازدارد ز خون ریختن

«میازار موری که دانه‌کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است

به هرکار مشتاب ای نیک‌بخت
بویژه به خون،زانکه کاریست سخت

بی‌آزاری و خامشی برگزین
که گوید نفرین به از آفرین»

.
.
( دیوان82-279 )

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

خدمات فردوسی | 2-خدمت به زبان

گر آگاهی از دوره‌ی باستان
شوی خود برین گفته همداستان

که پیوند هر کشور است از زبان
زبان در تن ملک باشد چو جان

زبان است مایه‌ی برازندگی
برازندگی میوه‌ی زندگی

کرا شد زبان نیاکان ز دست
ز آزادگی دیده بایدش بست

زبان گر برون شد ز هم‌خانگی
کشد کار خویشان به بیگانگی

زبان است پیوند هم‌کشوران
درود خدا بر زبان پروران

*          *          *

چو تازی زبان گرم بازار شد
زبان نیاکان ما خوار شد

بجنبید از هر طرف خامه‌ها
به تازی زبان کرده شد نامه‌ها

به فرهنگ و دستور تازی زبان
بسی پارسی مرد شد تر زبان

یک از دیگری یاوری خواسته
به کین زبان نیا خاسته

همان صالح بد رگ بد سرشت1
که دیوان بگفتار تازی نوشت

نه آتش به گلزار اندیشه زد
که بر ریشه کشوری تیشه زد

چو دانش نشان گشت تازی زبان
سوی نیستی شد ببازی زبان

تبه گشت بخت و سیه گشت هور
بلندی شد از نام ایران بدور

به یکباره از گردش ماه و شید
بریده شد از فر ایران امید

که از یاری اورمزد بزرگ
پدیدار شد رادمردی سترگ

سخن آفرینی که چرخ بلند
ندیده چنو در سخن ارجمند

به ما داد از آن نامه‌ی خسروی
روان با سخن گفتن پهلوی

بجنبید دل‌های دل‌مردگان
بجوشید خون‌های افسردگان

ز نو بی‌روانان روان یافتند
به تن خون و در سینه جان یافتند

بود روشن این گفت و نتوان نهفت
بویژه که استاد فرزانه گفت

«بسی رنج بردم درین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی2»


1-صالح بن عبدالرحمن سیستانی در زمان حجاج دیوان محاسبات را که تا آن عهد به فارسی نوشته می‌شد با وجود تضرعات ایرانیان و هزارها دیناری که پسر زادان فرخ سلف او بدو وعده می‌داد به عربی نقل کرده و لقب خائن را بر نام خود افزود
2-عجم در عربی بر کسی اطلاق می‌شود که زبان فصیح عرب را نداند و آنان بطور کلی بیگانگان بویژه ایرانیان را عجمی می‌خواندند و بر خلاف پندار پاره‌ای از معاصران کلمه‌ی مزبور ناسزا نیست و فردوسی هم شاید آن را عمدا استعمال کرده باشد زیرا که مانند هم عهدان خود تکلم به عربی را سرمایه مفاخرت نمی‌شمرده است

.
.
( دیوان-277/78 )

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

خدمات فردوسی | 1-خدمت به تاریخ

چو رخشان چراغ بهی تار شد
درفش کیانی نگون‌ساز شد

فرومایگان برتری یافتند
کهن سفلگان سروری یافتند

فسرده شد آن پرتو ایزدی
درازی پذیرفت دست بدی

گذشت آن‌چنان روزگاری دراز
بسی دید ایران نشیب و فراز

به هر چند گاهی یکی نامور
همی بست بر کین دشمن کمر

چو یعقوب لیث آن گران‌مایه مرد
که با آل عباس جستی نبرد

چو بومسلم آن شیر جنگی که بود
چراغی که افسرده گردید زود

دریغا که ایرانیان در نبرد
نکردند کاری که بایسته کرد

چو کس را نبود از پدر آگهی
نجستی به جان فر شاهنشهی

همه چشم دانش فرو دوختند
نسب‌نامه‌ی خویش سوختند

کسی را به نام پدر ره نبود
ز ایران خدایان کس آگه نبود

نبودی به ایران یکی ارجمند
که این‌گونه گوید به بانک بلند

«من از پشت شاپور ساسانیم
یکی نامور مرد ایرانیم»

همه تازیان را موالی شدند
ز اورند دیرینه خالی شدند

چو حر قوص و بوالعور و ثعلبه
شریح بن بو او فی و قحطبه

حنیف و طلیحه اسید و حقیق
حضیر و جعو نه عمیر و سریق 1

ز ایرانیان شهره شد در عرب 
نیاکان عمرو بن معدی کرب 2

ندانسته فیروز و بهرام را
نه هرمز نه پرویز با نام را

به هر کوی و در تیز بشتافتند
بسی نامه خواندند و دریافتند

کابی زاده‌ی عثعث الخثعمی است
ولیکن نه آگه که شاپور کیست3

پدر بر پدر خالد بن الولید
پدیدار و نوشیروان ناپدید4

همی اختر بخت ایرانیان
سیه بود تا دور سامانیان

       
که بر نظم شهنامه برداشت گام
یکی مرد دانا دقیقی بنام

نمود آن به آیین دانش پژوه5
به نظم خدا نامه جان رو ستوه

«ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سر آمد بر او روزگار6

به نقل اندرون سست گشتن سخن
ازو نو نشد روزگار کهن»

شد ار چند جفت خرد جان او
نشد بارور شاخ آرمان او

دقیقی گزین بود و شیوا سرود
ولی آن‌چنان مایه با او نبود

که هر کس نیلرد سر افراختن
چنان خسروی داستان ساختن

گزیده سخن گوی شیرین دهن
نکو گفت وزین به نباشد سخن

«چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه‌ی خسروان

سخن چون بدین‌گونه باید گفت
مگوی و مکن طبع با رنج جفت»

بماند این‌چنین روزگاری دراز
در رستاری به ایران فراز

که فردوسی فرخ آمد پدید
پدید آمد آن بسته در را کلید

«پی افکند از نظم کاخی بلند
 که از باد و باران نیابد گزند»

*          *          *

بر افراخت آن اختر تابناک7
گران‌مایه فردوسی پاک تاک

ز بیگانه ما را جدایی دهد
بنام پدر آشنایی دهد

بر افروزد آن آتش مرده را
کند گرم خون‌های افسرده را

زد آن پر هنر مرد دانش نشان
به یک تیر بگزیده چندین نشان

در آن نامه‌ی فرخ آیین نخست
سر افرازی آل جمشید جست

و دیگر کز آن نغز گفت دری
زبان دادمان با زبان آوری

چراغی بر آورد رخشان چو شید
کز آن گشت فر نیاکان پدید

سخن کرد ز آیین شاهنشهی
ز نام پدر دادمان آگهی

که ایران چه و جاه ایران چه بود
همان آرزوی دلیران چه بود

کسان کاینچنین کشور آراستند
که بودند وز ایران چه می‌خواستند

*          *          *

هنرپروران را چو از دیرباز
به تاریخ این کشور آمد نیاز

گروهی بدان سر بر افراختند
کزین کارنامه‌ی شهان ساختند

تنی چند از آنان ز نابخردی
نگفتند ز ایرانیان جز بدی

یکی تام ایرانیان کرده پست
که آتش پرستند و اختر پرست

همی باز پندارد از ابلهی
که آتش پرستی است کیش بهی

یکی بر بدل تخم زفتی نشاند
نیا را همه خیل کفار خواند

چو نامی دو بشنیده پنداشته است
که ایران دو گیهان خدا داشته است8

نداند که گیتی ز ایران‌زمین
به یکتا پرستی کشیده‌ست دین9

یکی کشتگان عرب را شهید
نهد نام و ایرانیان را پلید10

یکی مادح سعد وقاص شد11
به ایرانیان دشمن خاص شد

یکی زشت و بی‌دین لقب دادشان
سراسر به دوزخ فرستادشان

ولی گلبن آرای باغ خرد
از آنان بدین‌گونه یاد آورد

«همه پهلوانان و گردن‌کشان
که دادم در این نامه زیشان نشان

همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز

منم عیسی آن مردگان را کنون
روانشان به مینو شده رهنمون»

دگر ره به پیروزی تازیان
که ایران ستم دید و آیین زیان

چو در آسیا پادشه کشته شد
رخ بخت ز ایرانیان گشته شد

ازو نام پروز سخندان طوس
بدین‌گونه یاد آورد با فسوس

«کنون در بهشت است بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه

همی سرو کشتی به باغ بهشت
روانت بیند درختی که کشت»

چنین بوده خوی سخن‌گوی راد
که رحمت بر آن خوی پاکیزه باد

چگونه چو جانش نداریم دوست
که سرچشمه‌ی هستی ما ازوست

«بماناد تا هست گردون به پای
مرین داستان همایون به جای»


1-اکثر اسامی فوق از اشخاص مردود تاریخی است.طلیحه‌ بن خویلد اسدی کسی است که پس از رحلت حضرت رسول(ص) فرمایش لانبی بعدی را منسی شمرد و با ادعای نبوت طایفه بنی اسد را به وادی ارتداد کشانید ولی پس از شکست یافتن مجددا مسلمان شده و در جنگ نهاوند به قتل رسید.
2-عمرو بن معد یکرب در زمان پیغمبر(ص) اسلام یافته پس از چندی مرتد گشته مجددا توبه کرد و مسلمان شد.پس از رحلت حضرت رسول(ص) باز از دین برگشته با طلیحه مذکور همدست شده و پس از شکست او برای مرتبه سوم از ناچاری به اسلام عودت نمود.امر حضرت هم که من بدل دینه فاقتلوه درباره او اجرا نشد و بالاخره در معرکه نهاوند کشته گردید.
3-ابی بن عثعث الخثعمی کسی است که در زمان جاهلیت پدر عمرو مذکور را به قتل رسانده بود و چون عمرو قصاص او را خواسته و حضرت رسول(ص) نپذیرفتند که مسلمی به قصاص کافری مجازات شود مرتد شد.
4-خالد بن ولید بن مغیره بن عمرو بن مخزوم یکی از مسببین شکستی بود که در ابتدای غزوه احد بر سپاه حضرت رسول وارد آمد و پس از ایمان آوردن نیز نسبت به مولای متقیان کینه می‌ورزید و داستانش در تاریخ مضبوط است.او اول سرداری است که به جنگ ایرانیان فرستاده شد ولی خلیفه ثانی به واسطه دست اندازی به مال مردم او را منفور می‌داشت.
5-به آیین:زردشتی.
6-در ضمیر این بیت برای ارباط مطلب تصرف شده است.
7-اختر:درفش.
8-یزدان و اهرمن.
9-پرستش اهورا مزدا خداوند یگانه.
10-طلیحه بن خویلد اسدی که مدعی نبوت بود و عمرو بن معدیکرب که دوباره از اسلام تبری جست در زمره‌ی شهدای وقعه‌ی نهاومد محسوبند.
11-سعد بن ابی وقاص فاتح تیسفون است که برادرش عتبه در غزوه احد دندان حضرت ختمی مرتبت را شکسته و پسرش عمر معروف به ابن سعد در معرکه کربلا سردار لشکر یزید پلید بود.

.
.
( دیوان-273/77 )

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

نومیدی فردوسی و انجام شاهنامه

چو بر پای یغماگران گشت کفش
همان پرده‌ی کاویانی درفش

سراینده‌ی نامه‌ی باستان
غمی شد ز انجام آن داستان

نه تابی که پذیرد آن کاستی
نه جایی که سر پیچد از راستی

عرب چیره بر گاه جمشید بود
پدید این سخن همچو خورشید بود

شد آن بی‌هنر شاه و برجا گذاشت
شکستی که پیروزی از پی نداشت

چو شد فرهی رانده ز ایران زمین
گران‌مایه استاد با آفرین

دل افسرده زان روزگار سیاه
همی ریخت اشک و همی گفت آه

«ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جابی رسیده است کار

که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردن تفو»

بدین‌سان به شاپور تازی گداز
همی گفت گویی به صد سوز و ساز

«جهان تا تو بوی نگه داشتی
چو رفتی کنون با که بگزاشتی

سر از خاک بردار و ایران ببین
که بی تو خراب است ایران زمین»

چو فرخنده بنگاه شاهنشهی
شد از شهریاران ایران تهی

به ایران‌سپاه اندر آمد شکست
به دست عرب کاخ جم گشت پست

دل مرد روشن‌روان خسته شد
زبان سخنگوی او بسته شد

از آن طرفه کانون افروخته
دلی ماند آن هم ز غم سوخته

پس آن نامه‌ی خسروان کهن
فرو بست و بر بست لب از سخن

که ایران دگر گاه شیران نبود
بجز کشوری خوار و ویران نبود

نه شاهی که روشن کند گاه را
نه گردی که نیرو دهد شاه را

نه گنج و نه لشکر  نه تاج و نه تخت
نه تیغ و نه بازو نه زور و نه بخت

نیام پرند آوران گشته زنگ
همه رفته نام و همه مانده ننگ

همه راه دریوزه آموخته
به درویشی و تنبلی سوخته

«نه مرد کشاورز و نه پیشه‌ور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر»


*          *          *


شهنشه ز اورنگ و افسر گذشته
که در آسیا آبش از سر گذشت

سر تاجور بر سر تاج رفت
بر و بوم ایران به تاراج رفت

نه تنها به تاراج پرداختند
که ما را چو اهریمنان ساختند

ربودند گوهر به یقماگری
نهادند آیین بدگوهری

دروغ و دو رنگی و رشک و ددی
ستم‌کاری و کین و نابخردی

که این‌سان بود خوی یغماگران
نیابد نکویی ز بد گوهران

«ز بدگوهران بد نباشد عجیب
نشاید ستردن زیبایی شب»

جهان بس شگفتی به کار آورد
یکی خار بن گل به بار آورد

به ما بر یکی کیش فرخنده داد
و لیکن ز کیش آوران داد داد

اگر دین دین‌آوران داد بود
ازین دین جهان یک‌سر آباد بود

دریغا که بیدادشان داد شد
ره‌آوردشان کین و بیداد شد

وزان‌سو گرامی نیاکان ما
که زنده است بر نامشان جان ما

نبودند جوینده بیدا را
ندادند ویرانی آباد را

نه ایران به بیداد شد سربلند
نه کس را رساند از بلندی گزند

که ایرانی پاک در بزم و جنگ
همی نام خود پاس دارد ز ننگ

نکو خو بود آریایی نژاد
نگردد روانش ز بیداد شاد

نشوید به خون دست فرزند جم
نه در دور پیشین که امروز هم

کسی کش به خون سرفرازی بود
ز خون مغول یا ز تازی بود

به گفتار دانا کنون دار گوش
برین پند شاهانه بسپار گوش

مگر بازیابی که ایران‌سپاه
نبرده است هرگز به بیداد راه

«به گودرز فرمود پس شهریار
که رفتی کمربسته‌ی کارزار

نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست

کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که از تو نبیند زیان

نیاکان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر

نجستند جز داد و آهستگی
بزرگی و گردی و شایستگی


*          *          *


چو از تازیان یافت ایران شکست
گرامی سخن‌گوی ایران پرست

بجوشیدش از تاب اندوه مغز
نماندش دگر تاب گفتار نغز

تو گفتی به شاخ سخن بر نداشت
به دریای اندیشه گوهر نداشت

شد افسرده کانون گویایی‌اش
فرو مرد خورشید دانایی‌اش

که ایران به چنگال بیگانه بود
کهن دشمن خانه در خانه بود

نه اسفندیاری نه کی‌خسروی
نه سردار نیوی نه شاه نوی

نه گیوی به جا مانده نه رستمی
به شادی جهان دم نمی‌زد دمی

نه برنده تیغ و غرنده کوس
همه ماکیان مانده جای خروس

بری گشته ز ایرانیان فرهی
به بیگانگان مانده شاهنشهی

به ایران‌زمین سرفرازی نبود
به جز تازیان ترکتازی نبود

که دشمن به بنگاه جم چیره بود
همه روز کشور شب تیره بود

گرامی سخن گوی ایران‌ستا
نمی‌داشت بر طبع روشن روا

که آتش به روشن دل جم زند
ز پیروزی دشمنان دم زند

از آن روز گفتن فرو بست لب
پس از روز روشن نیاورد شب

بدین گونه گفتارها زد دژم
دم آنگه ز گفتن فرو بست دم

«چو زین بگزری دور دیگر بود
سخن گفتن از دور منبر بود

کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان

تبه گردد این رنج‌های دراز
نشیبی دراز است پیش فراز

نه تخت و نه دیهم ببینی نه شهر
کز اختر همه تازیانراست بهر

بدین تخت شاهی نهادست روی
شکم گرسنه مرد دیهیم جوی

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی به باد

زیان کسان از پی سود خویش
بجوین و کیش اندر آرند پیش

از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر جهان

نه دهقان و نه ترک و نه تازی بود
سخن‌ها به کردار بازی بود»

.
.
( دیوان-271/72/73 )

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

راه سخن

سپهری‌ست فردوسی بی‌همال
که خورشید فکرش نبیند زوال

به هر ره نوند سخن تاخته است
سخن را خدایی نوا ساخته است

چو خواهد که بر خامه چستی دهد
دو تن را بلندی و پستی دهد

بدین‌سان به پیکار نر اژدها
دهد رستم خویشتن را بها

«ببینم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید همی بی‌سوار

و یا باره‌ی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی‌خداوند روی»

ولی چون نکرده است دانای راد
به بد،نام شه‌زاده و شاه یاد

همان گفته آنجا به کار آورد
که از گفتِ اسفندیار آورد

*          *          *

چون در خودستایی سخن پرورد
سخن از بلند آسمان بگذرد

به گیتی چنین سخته آهنگ نیست
سرودی بدین گونه بآهنگ نیست

«ببینی کنون تیر گشتاسبی
دل شیر و پیکان لهراسبی

چنانت بدوزم همه تن به تیر
که از زابلستان برآید نفیر»

*          *          *

چو از نامجویی زند داستان
سخن را به جایی کشاند عنان

که بهر یکی تازیانه به جنگ
شود کشته بهرام با فر و هنگ

بدین گوهری گفته دستان زند
سخن را چو خورشید رخشان کند

«دوان رفت بهرام پیش پدر
کی ای باب نام‌آور پر هنر

بدانگه که آن تاج برداشتم
به نیزه به ابر اندر افراشتم

یکی تازیانه در آن رزمگاه
ز من گم شده‌ست از پی تاج شاه

نبشته بر آن چرم نام من است
سپهدار ترکان بگیرد به دست

شناسد مرا ننگ باشد ازین
وزین ننگ نامم فتد بر زمین

شوم زود و تازانه باز آورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم

جوانی و بی‌باکی و پر دلی
به هم ناید این هر سه با عاقلی»

*          *          *

چو نومید گردد ز روزبهی
کند مویه بر سوک شاهنشهی

زاورند دیرینه سازد سخن
به یاد آورد روزگار کهن

سخن بسته بر رستم جنگجوی
بدین‌گونه گوید ز گفتار اوی

به کریاس گفت ای سرای امید
خنک روز کاندر تو بد جمشید1

به گاه فریدون همایون بدی
زمان منوچهر میمون بدی

خجسته بدی درگه کی‌قباد
کزو گشت گیتی همه پر ز داد

چه فرخ بدی گاه کاوس‌کی
همان روز کی‌خسرو نیک‌پی»

چو بیند وطن را ز دشمن زبون
سخن آفرین با دلی پر ز خون

سرودی بدین‌سان رساند به گوش
مگر خون ایرانی آید به جوش

«جهان پر ز بدخواه و پر دشمن است
همه مرز ما جای اهریمن است

نه هنگام آرام و آسایش است
نه روز درنگست و آرایش است

دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود

همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی»


1-ظاهرا قصیده‌ی طاق کسرای خاقانی از این ابیات ملهم شده است.

.
.
( دیوان267/70 )

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

افسانه‌ی اسکندر

به دستان اسکندر فیلپوس1
چو شد داستان‌زن سخندان طوس

نخست از نژاد کیان ساختش
به گاه کی آنگاه بشناختش2

که در کارنامه‌ی شهان ساختن
بدو نیز بایست پرداختن

ولی چون بدان دل نبودش گواه
سخن را به کوتاهی افکند راه

نظامی که آن گوهر نغز سفت3
بدین نکته همداستان بود و گفت

«سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراسته روی سخن چون عروس»

«نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود»

نکو بوده آگه سخندان طوس
که اسکندر است از پس فیلپوس

نه آنگونه افسانه از خویش گفت
که گفت آنچه افسانه از پیش گفت

ندانم که گنجور آن پنج گنج
نظامی سخن‌پرور نکته‌سنج

چو او را خود از پشت جادو شمرد4
به چرخش ز جادو سخن از چه برد

بر آن دیو کاتش به استخر زد
کجا پاکی و نیک‌نامی سزد؟

رساندش به مهر از بلند اختری
نشاندش به باورنک پیغمبری5

به نامش چو خورشید رخشنده کرد
بدو خضر و الیاس را بنده کرد

دریغا که آن آسمانی سخن
تبه شد به افسانه اهرمن

همان به کزین گفتگو بگذریم
بدان گفته با چشم دل ننگریم

که آن روز مهر وطن بس نبود
از اینگونه اندیشه در کس نبود

گران‌مایه فردوسی با هنر
دگر بود و دانش‌پژوهان دگر

نگه کن که در سوک آن بد کنش
چه گوید سخن‌گوی نیکو منش

*          *          *

«یکی گفت چون پیش داور شوی
همان بر که کشتی،همه بدروی

دگر گفت بی‌دستگاه آن بود
که ریزنده‌ی خون شاهان بود

دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه داری همی پاسخ رهنمون»

که خون بزرگان چرا ریختی
بسختی به گنج اندر آویختی

به هر جا کز آن فتنه یاد آورد
همان نام شومش به زشتی برد

«بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم

گر او ناجوان‌مرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت

لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست»

*          *          *

«که نشنیده کاسکندر بد نهان
چه کرد از فرومایگی در جهان

نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی به مشت»

*          *          *

«نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن تخت شاهی به سر

سکندر که آمد درین روزگار
بکشت آنکه بد در جهان شهریار

برفتند وزیشان بجز نام زشت
نماند و نیابد خرم بهشت»


1-فیلپوس،مخفف فیلیپوس است که صورت یونان فیلیپ پدر اسکندر باشد و اعراب فیلقوس گفته‌اند
2-نشاختن:نشاندن
3-اشاره به کتاب اسکندرنامه است که نظامی آن را در دو جلد به نام شرف نامه و اقبال نامه به رشته‌ی نظم کشیده و جاودانی ساخته است
4-نظامی در شرف نامه که آن را از نامه‌های دیگر شریف‌تر می‌شمارد فرموده است:
ز تاریخ‌ها چون گرفتم قیاس
هم از نامه‌ی مرد ایزد شناس

درست آن شد از گفته‌ی هر دیار
که از فیلقوس آمد آن شهریار

دگر نامه‌ها چون عیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت

5-نظامی در اقبال نامه فرماید:
پژوهنده‌ی دور گردنده حال
چنین گوید از گردش ماه و سال

که چون نامه‌ی حکم اسکندری
مسجل شد از حکم پیغمبری

.
.
( دیوان-267/68/69 )