۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

معبد من

پیرامن آن چشمه سار دلکش
در سایه ی آن کوه سر کشیده

بستانی و در بوستان سرایی است
بر گوشه ی استخری آرمیده

جائی به خوشی چون صباح روشن
آبی به صفا چون دم سپیده

آنجاست بتی نازنین که با او
رنگ از رخ زیبای گل پریده

در پرده ی مواج نارون ها
چون سایه به دامان گل خزیده

در خیمه یی از نسترن نشسته
بر بستری از پرنیان لمیده

شیرین تر از آن کایدم به خاطر
دلکش تر از آن کایدت به دیده

عیبم مکن ار آن فرشته خو را
بت کرده،خدا کرده می پرستم

بر من نگهی کرده خنده آمیز
ماهی است که از آن نگاه مستم

گاهی سخنی گر نپرسد از من
باور نکنم در برش که هستم

شد مبتذل این نکته بس که گفتند
با عهد تو عهدها شکستم

اما چه توان کرد زانکه من هم
با الفت او از جهان گسستم

.
.
( دیوان-378/79 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر