۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

آرزوی وصل

دیوانه کرد آرزوی وصل او مرا
از سر برون نمی‌رود این آرزو مرا

بازآ به جوی عشق من ای آب زندگی
مگذار تشنه بر لب این خشک جو مرا

حرمان و بدگمانی و بی‌تابی و فراق
خوش درمیان گرفته غم از چارسو مرا

کو روی آنکه جور تو آرم به روی تو
روزی که بخت با تو کند روبرو مرا

مُردم در آرزوی وفا ای جنون بیا
تا وا رهانی از غم این آرزو مرا

نام نکو بهار جوانی صفای عشق
بگذشت و ماند خاطره‌ی وصل او مرا

.
.
( دیوان-55 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر