۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

پاکی

با همه عاشقی و رندی و بی‌باکی ما
شبنم صبح خجل می‌شود از پاکی ما

خاطرم گرد تعلق نپذیرد گویی
در دل آب نشسته‌ست تن خاکی ما

عاشق پاکیم ار فرق کند،ور نکند
در بر پیر فلک پاکی و ناپاکی ما

همچو می در دل مینای بلورین پیداست
در تن خاکی ما،فطرت افلاکی ما

گر به مقصد نرسیدم ز دویدن غم نیست
طی این راه فزون بود ز چالاکی ما

بهر آسایش خود راه یقین جوی ار نه
به حقیقت نرسد لطمه ز شکاکی ما

غمکی بر دل تو،گر ز حسد مانده بیا
می بخور تا نخوری غم ز طربناکی ما

.
.
( دیوان-60/61 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر