به دستان اسکندر فیلپوس1
چو شد داستانزن سخندان طوس
چو شد داستانزن سخندان طوس
نخست از نژاد کیان ساختش
به گاه کی آنگاه بشناختش2
به گاه کی آنگاه بشناختش2
که در کارنامهی شهان ساختن
بدو نیز بایست پرداختن
بدو نیز بایست پرداختن
ولی چون بدان دل نبودش گواه
سخن را به کوتاهی افکند راه
سخن را به کوتاهی افکند راه
نظامی که آن گوهر نغز سفت3
بدین نکته همداستان بود و گفت
بدین نکته همداستان بود و گفت
«سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراسته روی سخن چون عروس»
که آراسته روی سخن چون عروس»
«نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود»
همان گفت کز وی گزیرش نبود»
نکو بوده آگه سخندان طوس
که اسکندر است از پس فیلپوس
که اسکندر است از پس فیلپوس
نه آنگونه افسانه از خویش گفت
که گفت آنچه افسانه از پیش گفت
که گفت آنچه افسانه از پیش گفت
ندانم که گنجور آن پنج گنج
نظامی سخنپرور نکتهسنج
نظامی سخنپرور نکتهسنج
چو او را خود از پشت جادو شمرد4
به چرخش ز جادو سخن از چه برد
به چرخش ز جادو سخن از چه برد
بر آن دیو کاتش به استخر زد
کجا پاکی و نیکنامی سزد؟
کجا پاکی و نیکنامی سزد؟
رساندش به مهر از بلند اختری
نشاندش به باورنک پیغمبری5
نشاندش به باورنک پیغمبری5
به نامش چو خورشید رخشنده کرد
بدو خضر و الیاس را بنده کرد
بدو خضر و الیاس را بنده کرد
دریغا که آن آسمانی سخن
تبه شد به افسانه اهرمن
تبه شد به افسانه اهرمن
همان به کزین گفتگو بگذریم
بدان گفته با چشم دل ننگریم
بدان گفته با چشم دل ننگریم
که آن روز مهر وطن بس نبود
از اینگونه اندیشه در کس نبود
از اینگونه اندیشه در کس نبود
گرانمایه فردوسی با هنر
دگر بود و دانشپژوهان دگر
دگر بود و دانشپژوهان دگر
نگه کن که در سوک آن بد کنش
چه گوید سخنگوی نیکو منش
چه گوید سخنگوی نیکو منش
* * *
«یکی گفت چون پیش داور شوی
همان بر که کشتی،همه بدروی
همان بر که کشتی،همه بدروی
دگر گفت بیدستگاه آن بود
که ریزندهی خون شاهان بود
که ریزندهی خون شاهان بود
دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه داری همی پاسخ رهنمون»
چه داری همی پاسخ رهنمون»
که خون بزرگان چرا ریختی
بسختی به گنج اندر آویختی
بسختی به گنج اندر آویختی
به هر جا کز آن فتنه یاد آورد
همان نام شومش به زشتی برد
همان نام شومش به زشتی برد
«بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم
گر او ناجوانمرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت
که سی و شش از شهریاران بکشت
لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست»
همه روی گیتی پر از کین اوست»
* * *
«که نشنیده کاسکندر بد نهان
چه کرد از فرومایگی در جهان
چه کرد از فرومایگی در جهان
نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی به مشت»
به بیدادی آورد گیتی به مشت»
* * *
«نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن تخت شاهی به سر
چه آورد از آن تخت شاهی به سر
سکندر که آمد درین روزگار
بکشت آنکه بد در جهان شهریار
بکشت آنکه بد در جهان شهریار
برفتند وزیشان بجز نام زشت
نماند و نیابد خرم بهشت»
نماند و نیابد خرم بهشت»
1-فیلپوس،مخفف فیلیپوس است که صورت یونان فیلیپ پدر اسکندر باشد و اعراب فیلقوس گفتهاند
2-نشاختن:نشاندن
3-اشاره به کتاب اسکندرنامه است که نظامی آن را در دو جلد به نام شرف نامه و اقبال نامه به رشتهی نظم کشیده و جاودانی ساخته است
4-نظامی در شرف نامه که آن را از نامههای دیگر شریفتر میشمارد فرموده است:
2-نشاختن:نشاندن
3-اشاره به کتاب اسکندرنامه است که نظامی آن را در دو جلد به نام شرف نامه و اقبال نامه به رشتهی نظم کشیده و جاودانی ساخته است
4-نظامی در شرف نامه که آن را از نامههای دیگر شریفتر میشمارد فرموده است:
ز تاریخها چون گرفتم قیاس
هم از نامهی مرد ایزد شناس
هم از نامهی مرد ایزد شناس
درست آن شد از گفتهی هر دیار
که از فیلقوس آمد آن شهریار
که از فیلقوس آمد آن شهریار
دگر نامهها چون عیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت
5-نظامی در اقبال نامه فرماید:
پژوهندهی دور گردنده حال
چنین گوید از گردش ماه و سال
چنین گوید از گردش ماه و سال
که چون نامهی حکم اسکندری
مسجل شد از حکم پیغمبری
مسجل شد از حکم پیغمبری
.
.
( دیوان-267/68/69 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر