‏نمایش پست‌ها با برچسب خاشاک پژمان بختیاری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خاشاک پژمان بختیاری. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

دیوانه

آنجا به دامن افق،آنجا که با غرور
کوهی سپید،سر به ثریا کشیده است

آنجا که بسته طره‌ی سیمین آبشار
بندی به نای کوه و به صحرا کشیده است

عشق آشیان‌دهی‌ست که سرخوش به پای کوه
خفته‌ست و پا به دامن دریا کشیده است

خرم‌دهی که هم‌چو گیاه خزنده‌یی
خود را کشان‌کشان سوی بالا کشیده است

آنجاست خانه‌یی و در آن خانه عاشقی
کز دست غم ز خلق جهان پا کشیده است

 
 
از خود گسسته‌یی ز دو عالم گسسته‌یی
بر گردن وجود چو دست شکسته‌یی

 
 
او سر نهد به کوه ز گریان‌سرای خویش
چون صبح‌دم به خنده سر از کوه بر زند

چون شاخ نودمیده به دامان آبشار
در زیر اشک لرزد و چون مرغ پر زند

پیوسته هم‌چو شاخ درختان به راه باد
مشتی به سینه کوبد و دستی به سر زند

گاهی چو اشک از رخ سنگی فروچکد
گاهی چو آه از دل غاری به در زند

تا وا رهد ز صورت هستی نمای خویش
خود را چو گردباد به کوه و کمر زند

 
 
جوید ز کوه گوهر از کف‌نهاده را
از پی دود سعادت برباد داده را

 
 
ای یار ناشناخته کاکنون به دست تو
نقشی مشوش از من و ویرانه‌ی من است

شعر مرا شنیدی و آگه نه‌ای هنوز
کافسانه‌یی که خوانده شد افسانه‌ی من است

دیوانه‌یی که با غم او آشنا شدی
بیچاره عاقلی است که هم‌خانه‌ی من است

عکسی پریده‌رنگ ز ایام رفته بود
نقشی که در کف تو ز دیوانه‌ی من است

روشن شده‌ست شمع محبت به بزم غیر
از آتشی که بر پر پروانه‌ی من است

 
 
تصویر آن شکسته‌ی دردآفریده را
بنگر که بنگری من هرگز ندیده را

 
 
گویی که آن فراری صحرا گرفته کیست
ای شاعر این تویی،تویی ای بی‌نوا تویی

این کهنه‌مومیایی مصرآشیان منم
آن کوه‌گرد خسته‌ی دردآشنا تویی

آن جسم استخوانی مرگ‌آفریده را
نیکو ببین; ببین که ز سر تا به پا تویی

این نقش زنده سایه‌ی بی‌رنگ زندگی است
در آن سرای محنت و صاحب‌سرا تویی

این جغد شوم،این شبح مرگ و زندگی
هم‌زاد توست یا تو،بلی اوست یا تویی

 
 
این پیکر از من است و به هم درشکسته است
یا مرده‌یی به فالب من درنشسته است؟

 
من کیستم نهال به دوزخ دمیده‌یی
دیوانه‌ای ز عالم و آدم رمیده‌یی

بی‌دست و پا چو گوی به میدان دوانده‌یی
بی‌خانمان چو اشک ز مژگان چکیده‌یی

از بام دهر اَده‌ی موهوم جسته‌یی
وز جام عمر زهر حقیقتت چشیده‌یی

گر آگه از رموز ادب نیستم مرنج
مردم کجا و وحشی مردم‌ندیده‌یی

دانی ز من به گلشن هستی چه مانده است
شاخ شکسته‌یی به نهال بریده‌یی

 
 
بالا خمیده،چهره دژم گشته،مو سپید
نه عشق و نه حسادت و نه بیم و نه امید


 
 
 
( دیوان-330/33 )
( خاشاک-118/20 )

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

عشق خاموش

گذشت آنکه دلم در شکنج موی تو بود
گذشت آنکه جهان پر ز گفت‌گوی تو بود

گذشت آنکه سراپای من ز جذبه‌ی عشق
بسان آینه مجذوب روی و موی تو بود

خدای عشق من و آرزوی من بودی
چه سود کآرزوی من نه‌آرزوی تو بود

بسان صورت دیوار چشم حسرت من
به هر طرف که روان می‌شدی به سوی تو بود

خبر نداشتی ای آب زندگانی من
که مرگ تشنه‌لبی بر کنار جوی تو بود

تو فتنه جویی و در طبع من نبود افسوس
خشونتی که سزاوار طبع و خوی تو بود

چه نغمه‌های مخالف شنیدم و نزدم
رهی که درخور طبع بهانه‌جوی تو بود

تو قبله‌گاه رقیبان شدی و من خجلم
که از چه قبله‌ی دل سال‌ها ز روی تو بود

سخن ز کندن دل گفتم و غلط گفتم
قسم به موی تو کاین قصه هم به بوی تو بود

 
.
.
( دیوان-116/17 )
( خاشاک-49 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

غزل

خواب از سرم به یاد رخت پا کشیده‌است
عقلم ز خانه رخت به صحرا کشیده‌است

دست غم تو دامن اندیشه‌ی مرا
بگرفته و ز پی تو به صد جا کشیده‌است1

آن شمع جمع را چه غم از آنکه بی‌دلی
با یاد او ز خلق جهان پا کشیده‌است

ای دیده خون ببار که دامن‌کشان برفت
سروی که در کنار تو بالا کشیده‌است

گر منزل نشاط و صفا نیست،گو مباد
آن بارگه که سر به ثریا کشیده‌است



1-این مضمون از دیگری‌ست شاید هم از من بهتر ساخته باشد:
یک‌جا  نمی‌روی که دل ناصبور من ..... تا بازگشتن تو به صدجا نمی‌رود
.
.
( دیوان-84 )
( خاشاک-230 )

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

وحشی

خوش این شب،خرم این بزم شبانه
که روشن‌تر ز صبح زندگانی است

تو گویی کاین همایون‌آشیانه
نمایشگاه بزمی آسمانی است

همه شادند و در دل غم ندارند
که چیزی از سعادت کم ندارند

 
 
نوای گرم موسیقی دمادم
به جولان‌گاه رقص آرد بتان را

اصول رقص و رعنایی دهد خم
چو شاخ گل صنوبرقامتان را

چو آهنگ پیانو اوج گیرد
لباس شب‌نشینان موج گیرد

 
 
چو طاووسان عرشی نازنینان
پرافشانی کنند و پای‌کوبی

ز سر تا پا درین روشن‌جبینان
نبینی غیر خوبی غیر خوبی

نیارم گفت کاینان نازنینند
که از پا تا به سر ناز آفرینند

 
 
درین بزم بهشتی پای‌کوبان
تماشا کن بهشتی‌منظران را

ولی با ماه من آن شاه خوبان
نماند جلوه شیرین‌پیکران را

بلای عقل ز بالای بلندش
خدای عشق در دام کمندش

 
 
ولی من زین محافل دورم ای دوست
که دست رقص و رعنایی ندارم

درین‌جا وصله‌یی ناجورم ای دوست
که تشریف خودآرایی ندارم

منم وحشی‌وش از مردم گریزان
به تاریکی دوان،افتان و خیزان

 
 
منم وحشی‌نهالی کوهساری
که دهقان طبیعت داده آبم

همه شب چون عقابان شکاری
بر اورنگ خدایان برده خوابم

گوزن‌آسا به کوهستان چمیده
به دنبال بز کوهی دویده

 
 
سبک‌وزنم به میزان عزیزان
که سنگ حیله در دامان ندارم

من از سودا گریزانم گریزان
که چیزی باب این دکان ندارم

چو در چشم عزیزان بی‌تمیزم
رها کن تا به کوهستان گریزم

 
 
سزد گر هم‌دمان دامان فشانند
به هر بزم و به هر مهمانی از من

خدا را از چه خوانندم چو دانند
که ناید رقص و دست‌افشانی از من

چه الفت خیزد از وحشت‌گزینی
چه جمعیت دهد تنها‌نشینی

 
 
مگر با گردشی چشم سیاهت
سکون بخشد دل سوداییم را

مگر باطل کند سحر نگاهت
درین محفل غم تنهاییم را

که چشمی بس خیال‌انگیز داری
نگاهی گرم و آتش‌بیز داری

 
 
به عمق آن نگاه آسمانی
نیابد عقل دوراندیش راهی

که اسرار حیاتی جاودانی
نهاد آن چشم زیبا در نگاهی

نگاهت بر کتاب عشق بابی است
غلط خواندم که خود شیرین‌کتابی است

 
 
تو نیکو آگهی کاین باده‌نوشان
نی‌اند آگه ز مستی‌های مستی

که هرگز چشم این مستی‌فروشان
ندیده اشک مستی،وای مستی

نه هرکس باده نوشد می‌پرست است
نه هرکس نقش مستی باخت مست است

 
 
بیا تا ساعتی بر طرف گلشن
به تاریکی خزیم از روشنایی

که در آن سایه خواهی دید روشن
نمایش‌ها ز عشق و آشنایی

برون‌رو تا جدا گردیم ازین جمع
تو هم‌چون شمع و من چون سایه‌ی شمع

 
 
در آنجا،زیر آن اشجار درهم
چو مشکوی ملایک حجله‌گاهی است

وزان خلوت‌گه صاحب‌دلان هم
به درگاه خدای عشق راهی است

همایون‌خیمه‌یی سرسبز و خندان
سکوتی دور ازین غوغاپسندان

 
 
درین تاریکی ای شمع جهان‌تاب
بیا بنشین و روشن کن دلم را

به زیر نارون در دامن آب
ز آب خوش‌دلی تر کن گلم را

بهل کامشب در آغوش درختان
شمارم خویش را از نیک‌بختان

 
 
شکوه این سکوت آسمانی
فکنده سایه بر آثار هستی

سکوتی هم‌چو غوغای جوانی
پر از مستی پر از آهنگ مستی

سخن‌ها دارد این گویای خاموش
دمی ای جان شیرین گوش کن گوش

 
 
شبم روشن‌تر است امشب ز خورشید
ولی از دست دل روزم سیاه‌ست

بیا ای منتهای عشق و امید
که با مهر تو نومیدی گناه‌ست

بیا ای روشنی‌بخش دل من
که آسان‌ست کار مشکل من


 
.
.
( دیوان-299/301 )
( خاشاک-29 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

دست رنج‌دیده

ای دست ضعیف رنج‌دیده
از پهلوی من ستم کشیده

گشته سپر بلای اعضا
درد همه را به جان خریده

پوشیده ز زخم خار و هرگز
یک گل به مراد دل نچیده

خیاط ازل قبای زحمت
بر پیکر خسته‌ات بریده

تا نان به شکم رسد همه روز
صد خار غمت به دل خلیده

جلد تو ستبر گشته از کار
ای دست عزیز رنج‌دیده

تا پنجه‌ی رهنمای دایه
شد از کف کوچکت کشیده

 
روزت گذرد به رنج بردن
شامت به سرشک غم ستردن

 
ای دست شریف پاک‌دامن
پاکیزه چنان‌که گل به گلشن

آلایش دامن کسان بین
و آلوده نگه مدار دامن

شریان تو گر تهی نگشته‌ست
زان خون که بود به دامن من

گر بشکندت جفای گردون
خواهم نشوی وبال گردن

مگسل پیوند یاری از خلق
پیوند تو بگسلد گر از تن

با دشمن خویش دوستی کن
کاین چیره کند تو را به دشمن

 
می‌باش عصای خسته‌حالان
یا راه‌نمای نونهالان

 
ای دست نگویمت چسان کن
کاری که سزای توست آن کن

چندان‌که توانی از محبت
دل‌های شکسته شادمان کن

خدمت به کسان اگر توانی
ای دست ستوده رایگان کن

دل‌بسته سود دیگران باش
ور بر تو زیان رسد زیان کن

گر نیست زبان استمالت
انگشت ضعیف را زبان کن

دامان اگرت نمانده کف را
بر فرق یتیم سایبان کن

تا روح مرا بری به افلاک
ده پنجه خویش نردبان کن

گر جمله‌جهانیان شریرند
تو عکس همه جهانیان کن

زین هستی چند روزه با خیر
تحصیل حیات جاودان کن

 
یاری‌گر دل‌شکستگان شو
مرهم‌نه زخن خستگان شو

 
 
.
.
( دیوان-365 )
( خاشاک- 242/43 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

کهن‌سال

اگرچه کهن‌سال و فرسوده‌ایم
به روی جوانان دل آسوده‌ایم

مزن خنده بر روی پرُچین ما
که ما نیز روزی جوان بوده‌ایم

به معنی جوانیم در عشق دوست
به صورت اگر پیر و فرسوده‌ایم

ز ما سر مپیچ ای خداوند حسن
که بس سر برین آستان سوده‌ایم

به عشق تو سوگند و راه وفا
که جز راه عشقت نپیموده‌ایم

تو گر عمر ما کاستی باک نیست
که ما بر وفای تو افزوده‌ایم

تو را هم به پیش اندرست ای جوان
رهی را که پیش از تو پیموده‌ایم

 
.
.
( دیوان-151 )
( خاشاک-174 )

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

دشمن

آن دشمنی که دوست نگردد دل من است
آن عقده‌یی که حل نشود مشکل من است

از دشمنان چگونه شکایت توان نمود
جایی که پاره‌ی تن من قاتل من است

آمد بهار و غنچه‌ی گل خنده زد به شاخ
آن غنچه‌یی که خنده نبیند دل من است

بی‌غم نبوده‌ام نفسی تا که بوده‌ام
گویی که غم سرشته در آب و گل من است

شاخ غمی است،دانه اشکی است،ای دریغ
از کشته‌ی وجود همین حاصل من است

غرقم به بحر حیرت و راه نجات
دستم اگر به مرگ رسد ساحل من است

شادان به یک نگاه که غافل کند کسی
گر هست در زمانه،دل غافل من است

گفتم: مرو به‌جز دل من در دل کسی
گفتا که: این خرابه کجا قابل من است

.
.
( دیوان-78/9 )
( خاشاک-278 )

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

تجرد

صبح‌دم چو خسرو سیارگان
از گریبان افق سر می‌کشد

با کمند طره‌ی زرتار خویش
خلق را از خواب‌گه بر می‌کشد

تا دمی کاندر حریم باختر
چهره در نیلینه‌چادر می‌کشد

بی‌کس و بی‌آشنا بیند مرا
خسته در دست بلا بیند مرا



شام‌گاهان کز شبستان سپهر
شمع راه شب‌روان گردد پدید

چهر گردون را کند لوح امل
روی گیتی را دهد رنگ امید

تا بدان ساعت که اندر خاوران
دامن تار فلک گردد سپید

غیر من در خانه‌ام دیار نیست
هم‌دم جز ناله‌های زار نیست



سرد و خاموش و سیاه و سهم‌ناک
خانه‌یی بینی! نه وحشت‌خانه‌یی

وندران بیغوله چون نقش عذاب
مانده دور از آدمی دیوانه‌یی

صورتی آشفته از احوال اوست
خواند ار دیوانه‌یی افسانه‌یی

اندرین ویرانه صاحب‌خانه کیست
غیر من ای عاقلان دیوانه کیست



چون گریزد خسته در دامان خواب
از حوادث جسم غم‌فرسود من

یا شود پوشیده از روی جهان
در سحرگه چشم اشک‌آلود من

یا که از سوز درون دردمند
تیره گردد چشم من با دود من

دارم اندر دست تب‌ها،تاب‌ها
می‌کنم جان با پریشان‌خواب‌ها



چون از آن بیت‌الحزن آیم برون
نیست چشمی تا ز پی باشد مرا

نیست در ماتم‌سرایم همسری
تا که دل با فکر وی باشد مرا

کودکی شیرین‌سخن در خانه نیست
تا نگاهش جام می باشد مرا

خانه بی فرزند و زن ماتم‌سراست
وه که این ماتم‌سرا بنگاه ماست



گاه بیداری ندارم هم‌دمی
تا کند در این تکاپو یاریم

گاه خفتن نیست بر بالین من
مهربان‌یاری پی غم‌خواریم

خواب من تاب‌ست و بیداریم تب
ای عجب آن خواب و این بیداریم

خسته‌ام این زندگانی می‌کند
مرگ بر من سرگرانی می‌کند



هر که را بینی کمابیش ای عزیز
در جوانی برگ و سازی داشته‌است

فرصتی جسته‌ست و عیشی ساخته‌ست
دلبری دیده‌ست و رازی داشته‌ست

یا به مادر یه به دلبر یا به جفت
عشوه‌یی کرده‌ست و نازی داشته‌ست

ناز ما بود آن‌چه بازاری نداشت
هرگز این کالا خریداری نداشت



اندرین ظلمت که نامش زندگی‌ست
رهبر من بخت گم‌راه من‌ست

آنکه رویم بنگرد،اشک من‌ست
آنکه اشکم بسترد،آه من‌ست

پای‌مردم پای بی‌تاب و توان
دست‌گیرم دست کوتاه من‌ست

در جهان بی‌کس نباشد هیچ‌کس
این مصیبت خاص پژمان‌ست و بس



ای بسا شب‌ها که اندر کودکی
اشک‌ریزان خفتم از بی‌مادری

بی‌پدر ماندم که ماند تا ابد
پیکرم از خلعت دانش بری

گوهری بودم دریغا کآسمان
ساختم خرمهره از بدگوهری

دیده‌ام از آسمان بی‌دادها
دارم از بی‌داد او فریادها



بی‌پدر بودم به طفلی وین زمان
نیست طفلی تا پدر خواند مرا

جلوه‌ی شیرین شادی‌گسترش
گرد غم از رخ برافشاند مرا

خند خندان با زبان کودکی
بذله‌یی گوید بخنداند مرا

جای گیرد هم‌چو گل در دامنم
دست او چون شاخ گل بر گردنم



از خفاگاه عدم سوی وجود
آمدم تنها و تنها زیستم

روزها در دست ناکامی به دهر
با امید کام فردا زیستم

هم‌دم من غیر تنهایی نبود
زار و تنها زیستم تا زیستم

سوده شد از محنت هستی تنم
زندگانی نیست جانی می‌کنم



گر بمیرم،ور بمانم ای دریغ
نیست کس را در جهان پروای من

کدخدایی،جامه‌یی زیباست لیک 1
  کوته‌ست این جامه بر بالای من

شاخ خشکم درخور پیوند نیست
آشنای اره باید پای من

خسته‌روح و خسته‌جسم و خسته‌تن
کی بود شایسته‌ی فرزند و زن





1-کدخدایی:دامادی،ازدواج





تهران-1316 خورشیدی

.
.
( دیوان-338/41 )
(خاشاک-81 )

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

اندرز حسین‌بن‌علی

چند باید ازین دشمن‌پرستان بار بردن
ناله را بر لب شکستن بر جگر دندان فشردن

در بر ارباب معنی زندگانی چیست،دانی؟
یا به عزت زیستن یا با شرافت جان‌سپردن

جای عالی‌همتان یا صدر یا قبر است آری1
یا فرا رفتن به گردون یا درافتادن به‌گردن

یا به آب زر نوشتن نام خود بر لوح هستی
یا که نام خویش را از دفتر گیتی ستردن

بر سپهر مجد و عزت می‌توان رفت ار توانی
رنج را آسان گرفتن،مرگ را بازی شمردن

شعله‌آسا سرکشی کن برق‌وش آتش‌فروزی
چند باید،چند باید هم‌چو خاکستر فسردن

هر شکستی مطلع فتحی‌ است نزد رادمردان
در قمار عشق گاهی باختن خوش‌تر که بردن

سرور آزادگان شاه شهیدان مر شما را
گفته اندرزی که باید چون گهر در گوش کردن

«بر نتابد همت آزاده بار بندگی را
گر شود آزاد ماندن ور نشد آزاد مردن»

راه ما و راه استقلال ایران چیست،دانی
دست مایوسان گرفتن،نای ناپاکان فشردن

چپ‌روان بی‌خبر را سوی راه راست خواندن
کج‌روان باخبر را سوی دار راست بردن

با دغل‌بازان دغا با پاک‌بازان پاک‌دستی
با بدان بد زیستن،با نیک‌مردان نیک مردن

حلم با قدرت کرم با فقر ثروت با تواضع
دولتی جاوید باشد گر توانی گرد کردن

ور اسیر آب و نان شد همت کوتاه دستت
سرنوشتی طرفه داری،بار بردن خار خوردن




*این قصیده در تهنیت بیست و پنجمین سال انتشار مجله‌ی والا رتبت سخن ساخته شد و استاد حبیب یغمایی آن را در محفلی که برای بزرگ‌داشت و حق‌شناسی از این خدمت بزرگ ترتیب یافته بود روایت فرمودند در حالی که گوینده از ضعف گفتار خویش خجلت‌زده روی پنهان نموده در خیابان‌های دانشگاه قدم می‌زد.
1-و نحن اناس لا توسط بیننا ..... لنا الصدر دون العالمین اوالقبر


1330
.
.
( دیوان-34/5 )
( خاشاک-292/93 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

هوس

با این دل تنگ ار هوسی داشته باشیم
آن است که جا در قفسی داشته باشیم

ای آه سر از سینه‌ی افسرده برآور
شاید به جهان هم‌نفسی داشته باشیم

گر دانش و تقوی نبود شرط مقامات
دیگر چه غم ار پیش و پسی داشته باشیم

در دل هوس بی‌هوسی پخته‌ام ای چرخ
بگذار که ما هم هوسی داشته باشیم1
      
هم‌ناله مرغ حقم امروز که فردا
بر دامن حق دسترسی داشته باشیم

کام همه شیرین شود از شهد سعادت
گر شور به سر چون مگسی داشته باشیم

افسوس که حق‌گویی و حق‌جویی پژمان
نگذاشت به عالم که کسی داشته باشیم




1-تعلق روح بنده با شاعر عالی‌قدر امیری فیروزکوهی موجب شد که ایشان هم مضمون بیت بالا را در دو غزل به کار برند و از آنجا که دیوان بنده قبل از دیوان پر ارزش آن بزرگوار منتشر می‌شود تذکار آن را لازم دانستم زیرا که ایشان شعر مرا نشنیده بودند. اینک ابیات:
اگر ز عشق مراد دو کون می‌طلبند
                                     مرا ز عشق تمنای بی‌تمنایی‌ست
مراد ما ز دنیا کیمیای نامرادی بس
                                     ندارد خواهشی جز ترک خواهش مستمند من

.
.
( دیوان-152/53 )
( خاشاک-37 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

سعدی

کاخ جهان را چو برافراختند
عرصه جولان هنر ساختند

ملک وجود است کران تا کران
مظهر اعجاز هنرگستران

مغز هنرور چو درخشان شود
سنگ سیه لعل بدخشان شود

از هنری خامه صورت‌گران
شهره شود حسن پری‌پیکران

از گوهری تیشه تندیس‌گر1
 صد بت حوری‌مثل آید به در

نقش طراز کمر بیستون
از دل خارا گهر آرد برون

در کف بهزاد چو جنبد قلم
لعبتی آید به وجود از عدم

گرچه هنرپیشه بلنداختر است
لیک خریدار هنر دیگر است

هر هنری تحفه‌ی بازار نیست
بوکه کسش نیز خریدار نیست

آن گوهری را که جهان مشتری‌ست
زهره زهرای سخن‌گستری‌ست

ویژه سخن‌گوییِ نام‌آوردی
خوش‌سخنی عارفی افسون‌گری

شمع دل‌افروز سیه‌خاطران
آینه‌ی عدل جهان‌داوران

چرخ ادب کوکب دانشوری
خسرو اقلیم سخن‌گستری

سعدی،سعدی که به جادو سخن
طرح سخن را ز نو افکند بن

پیر جوان‌فکر جهان‌دیده‌یی
نیک و بد کار جهان دیده‌یی


نادره‌سازی که سخن کرد نو
نظم نو نثر نو آورد نو

آنکه حدیثش چو به دفتر نشست
دفتر ازو در زر و گوهر نشست

لفظ دری فرّ جوانی گرفت
روی بیان رنگ معانی گرفت

شور کلامش لب خندان دهد
دل بردانده شکرد جان دهد

کس ننماید به سخن‌آوری
جامعه را بهتر ازو رهبری

درخور هر طایفه پندی دهد
بر سر هر سلسله بندی نهد

عقل بشر واله گفتار اوست
رهبری شاه و گدا کار اوست

خامه چو بر نقش گلستان زند
بلبل فکرش ره دستان زند

گرد کند بهر ادب‌دوستان
خرمنی از گل رقمش بوستان

لکن از آن گلشن عالم‌نورد
خار برد پنجه ظالم نه ورد

هر ورقش بهر ادب دفتری
هر سخنش ملک صفا را دری

گنج گوهر فکر گوهرسنج اوست
مایه‌ی بازار ادب گنج اوست

گفته‌ی او منسجم و موجز است
قصه چه‌خوانم سخنش معجز است

دولتش این بس ز جهان‌آفرین
کش به سخن گفته جهان‌آفرین

گرچه کسی غیر خدا طاق نیست
جفت وی اندر همه آفاق نیست

بر همه اصناف سخن قادر است
لیک به میدان غزل ساحر است

گر غزل آن است که او بسته است
راه حریفان چه نکو بسته است

نیست چنان گفته برانداز کس
کان سخن اندازه‌ی او بود و بس




1-تندیس‌گر: مجسمه‌ساز

.
.
( دیوان-195/97 )
( خاشاک-194/95 )

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

مرغ حق

در دل کوهی بلند اختر درختی
بود در دامان زیبا مرغ‌زاری

در برش بر سبزه می‌غلطید سرخوش
چون سرشک شوق شیرین جویباری

آن طرف‌تر برکه‌یی در سنگ خارا
مانده از دوران پیشین یادگاری

*          *          *

تا نظر یارای دیدن داشت دیدی
سبزه اندر سبزه،گل در گل نشسته

سرخ و مینایی،بنفش و زرد و آبی
بر بساط سبزه‌یی چون مغز پسته

در لباس عید گویی کودکان را
در چمن بینند تک‌تک،دسته‌دسته

*          *          *

نم‌نم باران ز ابری سایه‌گستر
گرد از رخسار گل‌ها برگرفتی

خوش‌نسیمی از کنار کوه‌ساران
هم گل و هم سبزه را در بر گرفتی

عکس گل در موج آب برکه هر دم
صورت آشفته را از سر گرفتی

*          *          *

در کنار برکه بر سنگی نشستم
با دلی آکنده ز آمال جوانی

آسمانی‌روح من غرق صفا شد
از صفای آن زمین آسمانی

کوه و صحرا مست مینای بهاران
بود و من مست شراب زندگانی

*          *          *

ناگه اندر آب صافی جلوه‌گر شد
عکس ماهی با هزاران دل‌ربایی

دست بر بالای ابرو برد و بر من
دوخت چشم آن چشم و دل را روشنایی

نقش بست از دیدن من بر لب او
خنده‌یی لب‌ریز لطف و آشنایی

*          *          *

طرف دامان را فراهم کرد و زی من
شد دوان با شور و شوقی کودکانه

خود ز کوه و عکسش اندر آب روشن
از دو سو گشتند سوی من روانه

تنگ‌تر شد حلقه دولت که گیرد
عاشقی دولت‌نشان را در میانه

*          *          *

آمد و سرخوش به دوشم جست و بر من
شد حمایل ساعد خاطرنوازش

بر جبین از پرتو لغزان مغرب
سایه‌افکن گشته مژگان درازش

لاله‌ی گوش مرا کردی نوازش
با لب دندان و جان می‌داد نازش

*          *          *

در نشیب کوه باغی پله‌پله
بود و در آن باغ نازک‌باغ‌بانی

بر کنار چشمه‌یی چون مرغ وحشی
ساخته از خار و خاشاک آشیانی

از جهان دوری گزید آنجا که جوید
در وجود خود به تنهایی جهانی

*          *          *

بر گلیمی کهنه با صد تازه‌رویی
خواند ما را باغبان با مهربانی

دامنی سیب گلاب آورد و از ما
عذرخواهی کرد با شیرین‌زبانی

گفتی از دیدار عشاق جوانش
عمر واپس رفت و بازآمد جوانی

*          *          *

خسروسیارگان برچید کم‌کم
از فضای باغ زرین دامنش را

بر افق آویخت شنگرفی نقابی
تا در آن پنهان کند روشن‌تنش را

اخترآگین شد سپهر لاجوردی
یا عوض کرد آسمان پیراهنش را

*          *          *

روی کوه از آتش چادرنشینان
اندک‌اندک یافت رنگی شاعرانه

از مکانی دور،دور از محفل ما
آبشاری دم به دم خواندی ترانه

عالمی بی‌نام و رویایی بهشتی
داشتم در آن بهشتی آشیانه

*          *          *

باغ‌بان بهر نماز از ما جدا شد
تا دمی تنها نشیند با خدایش

در دل شب خاست ناگه بانگ مرغی
موج‌زن شد در سکوت باغ وای‌ش

سر به دوش من نهاد آن ماه و غم‌گین
گفت وای از دست این مرغ و نوایش

*          *          *

دست سوزان مرا از سینه خود
دور کرد آن ماه و گفت ای یار جانی

منطق مرغان ندانم لیک دانم
مرغ حق را آتشی سوزد نهانی

گفتم او افسانه‌یی کوتاه دارد
واندر آن افسانه یک‌دنیا معانی

*          *          *

قرن‌ها زین پیش مرغی برد غافل
دانه‌یی از خرمن مسکین‌یتیمی

نسل آن مرغک همه‌شب حق زند حق
بوکه دریابد ز عفو حق شمیمی

تا سحرگاهان ز نایش قطره‌یی خون
ریزد و بیند ز بخشایش نسیمی

*          *          *

لیک خون ما خورند امروز و گویی
نیست خون بی‌کسان را خون‌بهایی

من یتیمی بودم و بی‌داد بردم
ای خدای دادگر،آخر کجایی

.
.
( دیوان-302/5 )
( خاشاک-34 )