۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

مرغ حق

در دل کوهی بلند اختر درختی
بود در دامان زیبا مرغ‌زاری

در برش بر سبزه می‌غلطید سرخوش
چون سرشک شوق شیرین جویباری

آن طرف‌تر برکه‌یی در سنگ خارا
مانده از دوران پیشین یادگاری

*          *          *

تا نظر یارای دیدن داشت دیدی
سبزه اندر سبزه،گل در گل نشسته

سرخ و مینایی،بنفش و زرد و آبی
بر بساط سبزه‌یی چون مغز پسته

در لباس عید گویی کودکان را
در چمن بینند تک‌تک،دسته‌دسته

*          *          *

نم‌نم باران ز ابری سایه‌گستر
گرد از رخسار گل‌ها برگرفتی

خوش‌نسیمی از کنار کوه‌ساران
هم گل و هم سبزه را در بر گرفتی

عکس گل در موج آب برکه هر دم
صورت آشفته را از سر گرفتی

*          *          *

در کنار برکه بر سنگی نشستم
با دلی آکنده ز آمال جوانی

آسمانی‌روح من غرق صفا شد
از صفای آن زمین آسمانی

کوه و صحرا مست مینای بهاران
بود و من مست شراب زندگانی

*          *          *

ناگه اندر آب صافی جلوه‌گر شد
عکس ماهی با هزاران دل‌ربایی

دست بر بالای ابرو برد و بر من
دوخت چشم آن چشم و دل را روشنایی

نقش بست از دیدن من بر لب او
خنده‌یی لب‌ریز لطف و آشنایی

*          *          *

طرف دامان را فراهم کرد و زی من
شد دوان با شور و شوقی کودکانه

خود ز کوه و عکسش اندر آب روشن
از دو سو گشتند سوی من روانه

تنگ‌تر شد حلقه دولت که گیرد
عاشقی دولت‌نشان را در میانه

*          *          *

آمد و سرخوش به دوشم جست و بر من
شد حمایل ساعد خاطرنوازش

بر جبین از پرتو لغزان مغرب
سایه‌افکن گشته مژگان درازش

لاله‌ی گوش مرا کردی نوازش
با لب دندان و جان می‌داد نازش

*          *          *

در نشیب کوه باغی پله‌پله
بود و در آن باغ نازک‌باغ‌بانی

بر کنار چشمه‌یی چون مرغ وحشی
ساخته از خار و خاشاک آشیانی

از جهان دوری گزید آنجا که جوید
در وجود خود به تنهایی جهانی

*          *          *

بر گلیمی کهنه با صد تازه‌رویی
خواند ما را باغبان با مهربانی

دامنی سیب گلاب آورد و از ما
عذرخواهی کرد با شیرین‌زبانی

گفتی از دیدار عشاق جوانش
عمر واپس رفت و بازآمد جوانی

*          *          *

خسروسیارگان برچید کم‌کم
از فضای باغ زرین دامنش را

بر افق آویخت شنگرفی نقابی
تا در آن پنهان کند روشن‌تنش را

اخترآگین شد سپهر لاجوردی
یا عوض کرد آسمان پیراهنش را

*          *          *

روی کوه از آتش چادرنشینان
اندک‌اندک یافت رنگی شاعرانه

از مکانی دور،دور از محفل ما
آبشاری دم به دم خواندی ترانه

عالمی بی‌نام و رویایی بهشتی
داشتم در آن بهشتی آشیانه

*          *          *

باغ‌بان بهر نماز از ما جدا شد
تا دمی تنها نشیند با خدایش

در دل شب خاست ناگه بانگ مرغی
موج‌زن شد در سکوت باغ وای‌ش

سر به دوش من نهاد آن ماه و غم‌گین
گفت وای از دست این مرغ و نوایش

*          *          *

دست سوزان مرا از سینه خود
دور کرد آن ماه و گفت ای یار جانی

منطق مرغان ندانم لیک دانم
مرغ حق را آتشی سوزد نهانی

گفتم او افسانه‌یی کوتاه دارد
واندر آن افسانه یک‌دنیا معانی

*          *          *

قرن‌ها زین پیش مرغی برد غافل
دانه‌یی از خرمن مسکین‌یتیمی

نسل آن مرغک همه‌شب حق زند حق
بوکه دریابد ز عفو حق شمیمی

تا سحرگاهان ز نایش قطره‌یی خون
ریزد و بیند ز بخشایش نسیمی

*          *          *

لیک خون ما خورند امروز و گویی
نیست خون بی‌کسان را خون‌بهایی

من یتیمی بودم و بی‌داد بردم
ای خدای دادگر،آخر کجایی

.
.
( دیوان-302/5 )
( خاشاک-34 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر