۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

تحقیر مکن

نوع بشر در دل این کهنه‌دیر
فتنه‌ی خویش است نه مفتون غیر1

او همه خودبینی و خودخواهی است
از تو و از ماش نه‌آگاهی است

لطمه به خودخواهی مسکین مزن
از ره تحقیر درِ کین مزن

طبل تهی سینه چو آوا کند
دم مزن ای دوست بهل تا کند



1-فتنه به معنی مفتون هم هست

.
.
( دیوان-239 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

دل دردآلود

دلی پرسوز و درد آلوده دارم
تنی از بار محنت سوده دارم

تو ای حسنی به حسن افزوده بنگر
که من عشقی به عشق افزوده دارم

مبین بر چشم اشک‌آلود اغیار
که من روحی به اشک آلوده دارم

به‌جز صبر از تو کاندر حکم من نیست
هر آنچ آن پادشه فرموده دارم

چه جویم ز آسمان کام دل خویش
که جانی آسمان‌فرسوده دارم




1323

.
.
( دیوان-135 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

چرا؟

آه ای فراموشی چرا یادم نکردی
از یاد آن سنگین‌دل آزادم نکردی

ای عشق می‌گفتی که آبادت کنم من
ویران‌ترم کردی و آبادم نکردی

با یک نگه،با یک سخن،با یک تبسم
ای نازنین‌دلبر،چرا شادم نکردی

گفتی به فریادت رسم در روز سختی
دردا که گوشی هم به فریادم نکردی

با وعده‌یی،با خط دستی،با پیامی
ای مانده در یادم چرا یادم نکردی


.
.
( دیوان-179/80 )


۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

کینه‌توزی

کین تو زایل نکند کینه را
پاک نگه دار چو گل سینه را

کینه‌وری چیست؟ جنون ای عزیز
خون نشود شسته به خون ای عزیز

آشتی ار نیست پدر کشته را
آنکه پدر کشته نباشد چرا؟

.
.
( دیوان-244 )


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

خواهش دیوانگی

بازم امشب،خواهش دیوانگی،دامن گرفته
حور زادی،با هزاران جلوه،عقل از من گرفته

روح دست‌افشان من،بر آسمان‌ها پر کشیده
کاسمانی‌جامه‌یی را،پای در دامن گرفته

مستحیل اندر سراپایش،سراپای وجودم
جسم ما،در پا فکنده،جان ما،با تن گرفته

من نگویم مهر یا ماه است،آن گل‌پیکر،اما
کلبه‌ی ما،روشنایی زان رخ روشن گرفته


.
.
( دیواان-167 )


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

سعدی

کاخ جهان را چو برافراختند
عرصه جولان هنر ساختند

ملک وجود است کران تا کران
مظهر اعجاز هنرگستران

مغز هنرور چو درخشان شود
سنگ سیه لعل بدخشان شود

از هنری خامه صورت‌گران
شهره شود حسن پری‌پیکران

از گوهری تیشه تندیس‌گر1
 صد بت حوری‌مثل آید به در

نقش طراز کمر بیستون
از دل خارا گهر آرد برون

در کف بهزاد چو جنبد قلم
لعبتی آید به وجود از عدم

گرچه هنرپیشه بلنداختر است
لیک خریدار هنر دیگر است

هر هنری تحفه‌ی بازار نیست
بوکه کسش نیز خریدار نیست

آن گوهری را که جهان مشتری‌ست
زهره زهرای سخن‌گستری‌ست

ویژه سخن‌گوییِ نام‌آوردی
خوش‌سخنی عارفی افسون‌گری

شمع دل‌افروز سیه‌خاطران
آینه‌ی عدل جهان‌داوران

چرخ ادب کوکب دانشوری
خسرو اقلیم سخن‌گستری

سعدی،سعدی که به جادو سخن
طرح سخن را ز نو افکند بن

پیر جوان‌فکر جهان‌دیده‌یی
نیک و بد کار جهان دیده‌یی


نادره‌سازی که سخن کرد نو
نظم نو نثر نو آورد نو

آنکه حدیثش چو به دفتر نشست
دفتر ازو در زر و گوهر نشست

لفظ دری فرّ جوانی گرفت
روی بیان رنگ معانی گرفت

شور کلامش لب خندان دهد
دل بردانده شکرد جان دهد

کس ننماید به سخن‌آوری
جامعه را بهتر ازو رهبری

درخور هر طایفه پندی دهد
بر سر هر سلسله بندی نهد

عقل بشر واله گفتار اوست
رهبری شاه و گدا کار اوست

خامه چو بر نقش گلستان زند
بلبل فکرش ره دستان زند

گرد کند بهر ادب‌دوستان
خرمنی از گل رقمش بوستان

لکن از آن گلشن عالم‌نورد
خار برد پنجه ظالم نه ورد

هر ورقش بهر ادب دفتری
هر سخنش ملک صفا را دری

گنج گوهر فکر گوهرسنج اوست
مایه‌ی بازار ادب گنج اوست

گفته‌ی او منسجم و موجز است
قصه چه‌خوانم سخنش معجز است

دولتش این بس ز جهان‌آفرین
کش به سخن گفته جهان‌آفرین

گرچه کسی غیر خدا طاق نیست
جفت وی اندر همه آفاق نیست

بر همه اصناف سخن قادر است
لیک به میدان غزل ساحر است

گر غزل آن است که او بسته است
راه حریفان چه نکو بسته است

نیست چنان گفته برانداز کس
کان سخن اندازه‌ی او بود و بس




1-تندیس‌گر: مجسمه‌ساز

.
.
( دیوان-195/97 )
( خاشاک-194/95 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

امشب

غمگین‌تر و سیاه‌تر از هر شب امشب است
آن شب که جان ز درد رسد بر لب امشب است

آن شب که چشم اشک‌فشانم ز دست دل
‌‌‌خندد به روی مرگ ز سوز تب امشب است

آن شب که بر مزار من و آرزوی من
اشکی چکد ز دیده‌ی هر کوکب امشب است

گر مطلب تو رفتن من بود ازین دیار
خوش‌دل نشین که حاصل آن مطلب امشب است

ور انتظار مرگ مرا می‌کشی بیا
کان شب که خواستی ز خدا امشب،امشب است




تهران1312

.
.
( دیوان67 )


۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

مادر

تا نشوی مادر و فرزند،نیست
عالم مادر نشناسی که چیست

عشق مجرد،به دل مادر است
ساخته زین عشق،گل مادر است

عالم او،وصف‌پذیرنده،نیست
وان که تواند صفتش گفت،کیست؟

در لغتی،معنی صد دفتر است
وان لغت،ای دختر من،«مادر» است

نیست جز این نام،سزاوار او
خوب‌تر از این،چه بگویم،بگو!

*          *          *

مهر فروغا،ز برین اخترا
شمع دلا،تاج سرا،مادرا

سینه‌ی پر نور تو عرش خداست
نور تو،از ظلمت هستی جداست

آتش عشقی که نمیرد تویی
«آنچه تغییر نپذیرد تویی»1
         
عشق تو،عشقی است خداساخته
نیست سپاس تو،ز ما،ساخته





1-مصراع از نظامی گنجوی است.

.
.
( دیوان-251 )


۱۳۹۳ فروردین ۲۹, جمعه

شکم پرستی

مرد که لشکرکش و گردون‌گراست
سخت به میدان شکم بی‌نواست

چاره‌سگال است به هر غایله
بهر غذا طفل تنگ‌حوصله

سفره بنه مرد شکم‌باره را
دل مشکن طفلک بی‌چاره را

مرد شکم‌بنده و پر اشتهاست
آنچه ازو سیر نگردد غذاست

سفره چون رنگین شد و آراسته
خواسته گردد زن ناخواسته

عیب مجو مرد شکم‌دوست را
مغز طلب کن منگر پوست را

*          *          *

بار دگر جسم تو بی‌تاب شد
چشم خوشت خواب‌گه خواب شد

چشم تو شد بسته و لبخند ناز
دامن لب‌های تو را کرده باز

منظر خوش یافته سیمای تو
تا چه بود منظر رویای تو

خفتی و رفتم،شبکت روز باد
خواب تو جان‌بخش و دل‌افروز باد


.
.
( دیوان-236/37 )

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

مرغ حق

در دل کوهی بلند اختر درختی
بود در دامان زیبا مرغ‌زاری

در برش بر سبزه می‌غلطید سرخوش
چون سرشک شوق شیرین جویباری

آن طرف‌تر برکه‌یی در سنگ خارا
مانده از دوران پیشین یادگاری

*          *          *

تا نظر یارای دیدن داشت دیدی
سبزه اندر سبزه،گل در گل نشسته

سرخ و مینایی،بنفش و زرد و آبی
بر بساط سبزه‌یی چون مغز پسته

در لباس عید گویی کودکان را
در چمن بینند تک‌تک،دسته‌دسته

*          *          *

نم‌نم باران ز ابری سایه‌گستر
گرد از رخسار گل‌ها برگرفتی

خوش‌نسیمی از کنار کوه‌ساران
هم گل و هم سبزه را در بر گرفتی

عکس گل در موج آب برکه هر دم
صورت آشفته را از سر گرفتی

*          *          *

در کنار برکه بر سنگی نشستم
با دلی آکنده ز آمال جوانی

آسمانی‌روح من غرق صفا شد
از صفای آن زمین آسمانی

کوه و صحرا مست مینای بهاران
بود و من مست شراب زندگانی

*          *          *

ناگه اندر آب صافی جلوه‌گر شد
عکس ماهی با هزاران دل‌ربایی

دست بر بالای ابرو برد و بر من
دوخت چشم آن چشم و دل را روشنایی

نقش بست از دیدن من بر لب او
خنده‌یی لب‌ریز لطف و آشنایی

*          *          *

طرف دامان را فراهم کرد و زی من
شد دوان با شور و شوقی کودکانه

خود ز کوه و عکسش اندر آب روشن
از دو سو گشتند سوی من روانه

تنگ‌تر شد حلقه دولت که گیرد
عاشقی دولت‌نشان را در میانه

*          *          *

آمد و سرخوش به دوشم جست و بر من
شد حمایل ساعد خاطرنوازش

بر جبین از پرتو لغزان مغرب
سایه‌افکن گشته مژگان درازش

لاله‌ی گوش مرا کردی نوازش
با لب دندان و جان می‌داد نازش

*          *          *

در نشیب کوه باغی پله‌پله
بود و در آن باغ نازک‌باغ‌بانی

بر کنار چشمه‌یی چون مرغ وحشی
ساخته از خار و خاشاک آشیانی

از جهان دوری گزید آنجا که جوید
در وجود خود به تنهایی جهانی

*          *          *

بر گلیمی کهنه با صد تازه‌رویی
خواند ما را باغبان با مهربانی

دامنی سیب گلاب آورد و از ما
عذرخواهی کرد با شیرین‌زبانی

گفتی از دیدار عشاق جوانش
عمر واپس رفت و بازآمد جوانی

*          *          *

خسروسیارگان برچید کم‌کم
از فضای باغ زرین دامنش را

بر افق آویخت شنگرفی نقابی
تا در آن پنهان کند روشن‌تنش را

اخترآگین شد سپهر لاجوردی
یا عوض کرد آسمان پیراهنش را

*          *          *

روی کوه از آتش چادرنشینان
اندک‌اندک یافت رنگی شاعرانه

از مکانی دور،دور از محفل ما
آبشاری دم به دم خواندی ترانه

عالمی بی‌نام و رویایی بهشتی
داشتم در آن بهشتی آشیانه

*          *          *

باغ‌بان بهر نماز از ما جدا شد
تا دمی تنها نشیند با خدایش

در دل شب خاست ناگه بانگ مرغی
موج‌زن شد در سکوت باغ وای‌ش

سر به دوش من نهاد آن ماه و غم‌گین
گفت وای از دست این مرغ و نوایش

*          *          *

دست سوزان مرا از سینه خود
دور کرد آن ماه و گفت ای یار جانی

منطق مرغان ندانم لیک دانم
مرغ حق را آتشی سوزد نهانی

گفتم او افسانه‌یی کوتاه دارد
واندر آن افسانه یک‌دنیا معانی

*          *          *

قرن‌ها زین پیش مرغی برد غافل
دانه‌یی از خرمن مسکین‌یتیمی

نسل آن مرغک همه‌شب حق زند حق
بوکه دریابد ز عفو حق شمیمی

تا سحرگاهان ز نایش قطره‌یی خون
ریزد و بیند ز بخشایش نسیمی

*          *          *

لیک خون ما خورند امروز و گویی
نیست خون بی‌کسان را خون‌بهایی

من یتیمی بودم و بی‌داد بردم
ای خدای دادگر،آخر کجایی

.
.
( دیوان-302/5 )
( خاشاک-34 )

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

سبز پوشان

سبز پوشان بهشتی همه جمع‌ند اینجا1
نیست پروانه به جز من،همه شمع‌ند اینجا

این پری‌منظرکان از سر رحمت نظری
به پریشانی من کرده که جمع‌ند اینجا


*          *          *


حاجتی نیست به آه سحری شمع مرا
گر بلرزد پر پروانه خموشم سازد

قطره‌اشکی شدم از ضعف که دست اجلم
به سرانگشت فرو گیرد و دور اندازد




23دی‌ماه1345




1-هنگامی که برای دومین بار مرا به اتاق عمل بیمارستان شرکت نفت بردند با مشاهده‌ی پرستارانی که لباس سبز بر تن داشتند این شعر را گفتم و به وسیله‌ی یکی از آنان یادداشت شد.

.
.
( دیوان-392 )


۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

نغمه‌ی مادر

ای گل نوخیز گلستان من
ماه من و شمع شبستان من

از تو نهان‌خانه‌ی دل روشن است
تا تویی از من دو جهان از من‌ست

دختر دل‌بند عزیزم تویی
قصه چه خوانم همه‌چیزم تویی

چون به تو ای غنچه‌دهان عاشقم
بر همه اطفال جهان عاشقم

هیچ ندانی که چه خون خورده‌ام
تا گوهری هم‌چون تو پرورده‌ام

شب همه‌شب بر سر گهواره‌ات
ساخته ماندم ز پی چاره‌ات

چشم تو در خواب و جهان مست خواب
من به تو وابسته،تو در دست خواب

جان تو آزاد و گرفتار من
تا به سحر خفته تو،بیدار من

بر سرت ای کودک عالم‌فروز
رفته کنون چند مه و چند روز

بی‌خبر از عالم هستی‌ستی
آگه ازین راز مگو نیستی

کز لب این چشمه نَمی،دیده‌ای
پرتوی از صبح‌دمی دیده‌ای

لیک به شوقت دل آشفته‌کار
طی زمان می‌کند آشفته‌وار

بر پر اندیشه نشاند تو را
در ره آینده کشاند تو را

تا رسی آنجا که رود آرزو
زانکه تویی مقصد این جست‌جو

در شبی ای غایت آمال‌ها
عمر تو را پیش برم سال‌ها

در خور هر عهد تو پندی دهم
بر سر هر راه تو شمعی نهم

هر شبی آغاز کنم مطلبی
قصه ز روزی کنمت هر شبی

راهنمایی کنمت گام گام
تا تو چو خورشید برآیی به بام


*          *          *


زندگی ای طفل مبارک‌قدم
راه درازی‌ست پر از پیچ و خم

گرچه در این ره که گذرگاه توست
مهر خدا رهبر و همراه توست

لیک مرا نیز درین بند و بست
علم و عمل داده چراغی به دست

پس بستان زین ادب اندوخته
مشعلی از تجربه افروخته


*          *          *


مدتی ای کودک شیرین‌دهن
هست عصای تو ز انگشت من

تا چو شدم پیر درین ماجرا
دست من از دست تو گیرد عصا

گردش این گنبد نیلوفری
ساخت چو بالای مرا چنبری

یاری آن ساعد پرداخته
باز کند قامتم افراخته

پیری اگر سرد کند آتشم
گرمی عشق تو کند سرخوشم

پیش رُخت زمزمه‌خوانی کنم
پیر شوم لیک جوانی کنم


*          *          *


موقع خوابت شده طاووس من
شب به تو خوش باد،بده بوس من

لطف خدا در همه‌جا حافظت
تا شب آینده خدا حافظت



.
.
( دیوان-219/20 )


۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

که گفت؟

که گفت خاطر افسرده‌ات پریشان باد
که گفت ز آتش حسرت دل تو بریان باد

به اشک خلق نخندیده‌ام،نمی‌دانم
که گفت چشم تو تا روز مرگ گریان باد

نگشته لانه‌ی موری به دست من ویران
که گفت خانه‌ات ای مور خسته ویران باد

نجسته‌ام پریشانی دلی یارب
که گفت خاطرت از دست غم پریشان باد

خدای را چو نیم من بلای جان کسی
که گفت با تو بلا دست در گریبان باد

نخورده قطره‌یی از جوی سرخوشی دل من
که گفت کشتی عیشت نصیب طوفان باد


.
.
( دیوان-99 )


۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

حکایت

پیرزنی گفت به دهقان‌زنی:
با خود،ای دوست مگر دشمنی

پرتو خورشید فروزان تو را
سوخت به بیهوده ندانم چرا

سوخت سر و روی تو در آفتاب
شد گل‌ اندام تو یک‌سر گلاب

ز آتش خورشید درین نیم‌روز
آب سبوی تو شده سینه‌سوز

آب خنک داری و سردابه هم
از چه کنی بر تن نازک ستم؟

گفت،بدان پیرزن آن شیرزن:
غم مخور ای مادر من بهر من

آنچه تو گفتی همه خوب‌ست و راست
لیک نگفتی که مروّت کجاست

شوهر من زیر همین آفتاب
گرمِ درو باشد و من سایه‌خواب؟

ز آب خنک،تر نشود کام او
من شوم از آب خنک کام‌جو؟

رو که من آن گم‌شده‌زن نیستم
گر دگری باشد،من نیستم


*          *          *


شوی تو از کوچه چو آید به کوی
خسته و افسرده و آزرم‌جوی1

پیش رو از مهر و به نازش ببین
ناز مکن چشم نیازش ببین

بوسه‌ی شیرین به دهانش بنه
جلوه‌یی از مهر نشانش بده

او چو ترش‌روست تو با خنده باش
حنظل اگر ریخت،تو شکر بپاش

دارد اگر بر دل مسکین غمی
آتش او را بنشان با دمی

تا به تو دل‌بستگی افزون کند
غیر تو را از دل بیرون کند

لیک نه چونان که ز سودای تو
سر بنهر یک‌سره در پای تو

خاص تو گردد همه نیروی او
سست شود عزم جهان‌جوی او


*          *          *


مرد خشن‌خوی ز آهسته به
شوی بد از عاشق دل‌خسته به





1-آزرم: محبت

.
.
( دیوان-234/35 )

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

کجاست

گر نیم در خواب مستی دوستان اینجا کجاست
بر زمینم جاست یا بر آسمان،اینجا کجاست

شهر خرم،شهریاران زیبا،مناظر دل‌نشین
سرزمینی خوب و خلقی مهربان،اینجا کجاست

دشت و دریا،کوه و جنگل،سبزه و گل،حسن و عشق
خوش به هم پیوسته در این آشیان،اینجا کجاست

هرچه زیبا،هرچه دل‌کش،هرچه شیرین،هرچه خوب
جمع کردست آسمان در این مکان،اینجا کجاست

ملک عدل و کاخ قانون،دار علم و شهر عشق
چیست این ملک و که‌اند این مردمان،اینجا کجاست

این نشاط،این حسن،این عشق،این صفا،این زندگی
این بهشت،این باغ گل،این بوستان،اینجا کجاست

آنچه می‌بینم مگر نقشی خیال‌انگیخته است
ورنه اینجا ای خدای غیب‌دان،اینجا کجاست

ما مگر جزیی از این دنیای پهناور نه‌ایم
ای خدا آنجا کجا،ای آسمان،اینجا کجاست1





1-در اینترلاکن،یکی از زیباترین شهرهای سویس هنگام گردش در جنگلی وصف‌ناپذیر گفته شد

.
.
( دیوان-66/7 )

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

آخر کار

به حیلت اگر بر فلک برشویم
هم آخر به چنگ هلاک اندریم

بتابد بسی بر فلک مهر و ماه
که ما بر به تیره‌مغاک اندریم 

ز دامان چرا برفشانیم خاک
که آخر به دامان خاک اندریم


.
.
( دیوان-468 )


۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

گفتار شاعر

ای گوهری کودک روشن‌روان
ای به تو روشن گوهر بانوان

هرکه درین مرحله بیند تو را
تحفه‌یی از مهر گزیند تو را

تا نمک‌افشان سخنی سر کنی
جان وی از بذله معطر کنی

من هم ازین در به ره استادمت
تحفه‌یی از شعر فرستادمت

ای پری‌آرایش بیدار مغز
تحفه‌ی شاعر چه بود؟ شعر نغز


*          *          *


عهد صباوت چو نماید بسیج
بهر تو بازی‌چه نیرزد به هیچ

سوی عروسی چو گراید امید
دست بباید ز عروسک کشید

ملعبه‌یی کت بود اکنون به دست
لعبت چینی است که خواهد شکست1

طبع منت لیک ز روشن‌ضمیر
لعبتی آورده شکن‌ناپذیر

تا به همه عمر به کار آیدت
رهروی آموزد و یار آیدت

لعبت من گر همه زنگی‌وش است2
  بهر تو ای لعبت رومی خوش است3


*          *          *


من که نواگستر این پرده‌ام
مرکب اقبال تو،زین‌کرده‌ام

مهر تو ای کودک شیرین‌سرشت
طبع مرا ساخت بهشتی‌بهشت4

تافته شد منطق گویای من
گرم سخن گشت سراپای من

گوهر اندرز کشیدت به گوش
دولتیا گوش نصیحت نیوش

گر دل ازین گفته به جوش آیدت
زمزمه‌ی بخت به گوش آیدت

خیر تو را خواسته‌ام زین سخن
گر بپذیرش،خوشا روز من

ور نپذیری ز من این سوز و ساز
طعنه‌زنان خندی و گویی به ناز:

«شاعرکی یاوه و پندار پیچ
ساخت حدیثی که نیرزد به هیچ

زین همه شیرین‌سخن پندمند
کیست به عالم که گرفته‌ست پند؟

گر بشر از پند به جایی شدی
هر بشری نیمه‌ خدایی شدی

حادثه باید که شود چاه ما
تا به ره آید دل گم‌راه ما»

نی غلطم فکر تو کوتاه نیست
نقش خطا را به دلت راه نیست

رهبر عقل تو کج‌آیین مباد
آنچه در آن دل گذرد،این مباد

می‌دهدت گردش ایام پند
لیک نه روزی که بود سودمند

تجربه‌ها می‌شود اندوختن
ز آتش سوزنده پس از سوختن

پند دهد سیل خروشان به دشت
لیک چو آب آمد و از سر گذشت

تجربه آید همگان را به دست
لیک چو طوفان کمر پل شکست

قافله‌ی عمر چو گیرد بسیچ
حاصل این تجربه‌ها چیست؟ هیچ

گر تو ازین پند شوی بهره‌مند
به،که ز کار تو بگیرند پند

تجربه‌اندوز مشو ای عزیز
تجربه‌ها هست درین نامه نیز

تجربه‌ی عمر کهن‌سالگان
بهر تو اندوخته شد رایگان

پند مرا بشنو و در کار بند
پند گزین دور شود از گزند

ما نشنیدیم و پشیمان شدیم
آنچه نباید بشویم،آن شدیم

نوش و هنی عیش تو زین پند باد5
  خاطر پژمان ز تو خرسند باد6


*          *          *


بینمت اکنون به دو چشم خیال
راست چو پروانه‌ی خوش خط و خال

در بر شوهر گوهری در کنار
سر کنی افسانه‌ی این روزگار

یاد کنی ز آنچه منت گفته‌ام
زانکه تو بیداری و من خفته‌ام

یاد کنی از من و من زیر خاک
گشته ز آلایش ایام پاک

زیر گل از جمله صبوران شده
خسته‌تنم طعمه‌ی موران شده

ریخته و بیخته اعضای من
مانده غباری ز سراپای من

چشم حریصم شده از خاک،پُر
در بر آن چشم،چه سنگ و چه دُر

مشت غبارم به کف بادها
مانده تو و رفته من از یادها


 *          *          *


نغمه‌ی من از چه غم‌انگیز شد؟
بگذر ازین نکته که این نیز شد






1-لعبت چینی: عروسکی که از چینی ساخته شده است.
2-زنگی‌وش اشاره به سیاهی مرکب کتاب است
3-رومی: سفید
4-بهشتی‌بهشت: بهشتی که از بهشت برخاسته است( از راه مبالغه )
5-هنی: گوارا
6-خرسند: قانع( خورسند غلط است )


.
.
( دیوان-259/61 )


۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

سخنی با خدا

تنها تو ای خدای توانا که این زمان
آن‌سوی پرده‌ی ابدیت نشسته‌ای

تنها تو آگهی که رمز وجود چیست
بس چیزهاست در پس آن در که بسته‌ای


*          *          *


آن برکشیده گنبد و این پرشکسته خاک
محکوم امر توست و جز این روی و راه نیست

بگذر ز بیکران که به محدوده‌ی زمین
غیر از دل شکسته و روز سیاه نیست


*          *          *


بر گرد آفرینش و پیرامن وجود
دیواری از رموز و حصاری ز رازهاست

ای بی‌نیاز لایتناهی،عنایتی
ما را درین سراچه به لطف نیازهاست


*          *          *


شاید هنوز دست جهان‌ساز قدرتت
سرگرم طرح نقشه‌ی دنیای دیگری‌ست1

شاید نقوش درهم و مرموز آن جهان
محتاج اشک و آه چو من تیره‌اختری‌ست


*          *          *


چرخ عظیم خلقت و گردونه‌ی زمان
رحمت نمی‌شناسد و ز انصاف غافل است

او را چه غم که پیرزنی را پسر بمرد
یا چارپای رهگذری مانده در گل2


*          *          *


گه پای‌کوب زلزله گردد که هان بمیر
گاهی به دست سیل فتد تا کجا رود

گویند کان‌ستم ز خواص طبیعت است
بر ما جفا ز دست طبیعت چرا رود


*          *          *


در پرده‌یی سیه به عدم آفریده‌ای
ما را چنین ضعیف و چنین بینوا چرا

زنجیرهای سنگین بر دست و پای خلق
بنهادی ای عدالت مطلق،چرا چرا


*          *          *


انگشت توست عقده‌گشا و گره‌فکن
وین نقش‌ها که بینم و بینند باطل است

دریاش کشت و موج ز دامن فرو فشاند
وینک جنازه‌یی‌ست که بر دوش ساحل است


*          *          *


از طرح آفرینش دانی چه یافتم
دریافتم که مشتی افسانه با من است

آراسته‌ست خانه‌ی اندیشه‌ام ولی
جر هیچ نیست آنچه درین خانه با من است


*          *          *


تا رخت ما برون رود از موج‌خیز درد
ما را ز سر گذشته درین ورطه نیل‌ها

داری دلیل‌ها پی آزار ما ولی
من درد می‌کشم،چه کنم با دلیل‌ها




آبان1348




1-این مضمون از ویکتور هوگو شاعر بزرگ فرانسه است در قطعه‌ی «              »
2-ناظر بر این سخن معجزنمای شیخ اجل:
قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه
                               به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
فرشته‌یی که وکیل است بر خزاین باد
                               چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی

.
.
( دیوان-410-12 )