۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

حکایت

پیرزنی گفت به دهقان‌زنی:
با خود،ای دوست مگر دشمنی

پرتو خورشید فروزان تو را
سوخت به بیهوده ندانم چرا

سوخت سر و روی تو در آفتاب
شد گل‌ اندام تو یک‌سر گلاب

ز آتش خورشید درین نیم‌روز
آب سبوی تو شده سینه‌سوز

آب خنک داری و سردابه هم
از چه کنی بر تن نازک ستم؟

گفت،بدان پیرزن آن شیرزن:
غم مخور ای مادر من بهر من

آنچه تو گفتی همه خوب‌ست و راست
لیک نگفتی که مروّت کجاست

شوهر من زیر همین آفتاب
گرمِ درو باشد و من سایه‌خواب؟

ز آب خنک،تر نشود کام او
من شوم از آب خنک کام‌جو؟

رو که من آن گم‌شده‌زن نیستم
گر دگری باشد،من نیستم


*          *          *


شوی تو از کوچه چو آید به کوی
خسته و افسرده و آزرم‌جوی1

پیش رو از مهر و به نازش ببین
ناز مکن چشم نیازش ببین

بوسه‌ی شیرین به دهانش بنه
جلوه‌یی از مهر نشانش بده

او چو ترش‌روست تو با خنده باش
حنظل اگر ریخت،تو شکر بپاش

دارد اگر بر دل مسکین غمی
آتش او را بنشان با دمی

تا به تو دل‌بستگی افزون کند
غیر تو را از دل بیرون کند

لیک نه چونان که ز سودای تو
سر بنهر یک‌سره در پای تو

خاص تو گردد همه نیروی او
سست شود عزم جهان‌جوی او


*          *          *


مرد خشن‌خوی ز آهسته به
شوی بد از عاشق دل‌خسته به





1-آزرم: محبت

.
.
( دیوان-234/35 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر