۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

شیرین دهن

خوش خنده و خوش بوسه و شیرین دهنی تو
ای طایر قدسی،ز کدامین چمنی تو

ای آیت زیبایی و مجموعه ی خوبی
طاووس بهشتی و غزال ختنی تو

سوگند به دندان و لبت،کز لب و دندان
غارتگر هوش من و صد انجمنی تو

یک لحظه برون آی از آن خانه ی تاریک
تا خلق ببیند،چه روشن بدنی تو

منظور جهان گشتی و محبوب دل من
زان روی که روشن دل و پاکیزه تنی تو

یک بوسه ی شیرین صله ی شعر به من ده
تا خلق بگویند که شیرین سخنی تو

.
.
( دیوان-165 )

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

عشق شاعرانه

یار ترا من نشناسم که کیست
هر که بود چون تو و من آدمی است

طرفه تنی از رگ و پی ساخته
تازه رخی دلکش و پرداخته

لیک تو او را به فلک برده ای
گر نه خدا،نیمه خدا کرده ای

پایه ی عشق است به غایت بلند
لیک به شاه پریان دل مبند

دل به کسی بند که جانی دروست
آنِ کسی باش که آنی دروست

در پی حظّ نظر ای جان مرو
دختر حوا پی شیطان مرو

یار تو در چشم تو زیبا کسی است
لیک دلاراتر ازو هم بسی است

.
.
( دیوان-229/30 )

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

مهر ایران زمین

اگر ایران بجز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم

اگر تاریخ ما افسانه و رنگ است
من این افسانه ها را دوست دارم

نوای نای ما گر جانگداز است
من این نای و نوا را دوست دارم

اگر آب و هوایش دلنشین نیست
من این آب و هوا را دوست دارم

به شوق خار صحراهای خشکش
من این فرسوده پا را دوست دارم

من این دلکش زمین را خواهم از جان
من این روشن سما را دوست دارم

اگر بر من ز ایرانی رود زور
من این زور آزما را دوست دارم

اگر آلوده دامانید،اگر پاگ
من،ای مردم،شما را دوست دارم

این قطعه در اواخر 1320 که همه چیز ماهون و معروض بی احترامی بیگانگان متجاوز و بیگانه پرستان داخلی شده بود،گفته و منتشر شد.
.
.
( دیوان-424 )

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

زاغ و پروانه

دوش پروانه ای به دامن باغ
خنده زد بر سیاه جامه ی زاغ

گفت که بد نوای زشت خرام
ای برآورده در شئامت نام

سیر گلشن سزای پای تو نیست
باغ جای من ست،جای تو نیست

بر سر و روی لاله جای من است
چشم نرگس به زیر پای من است

چون به طرف چمن پر افشانم
بر گل از بال خود زر افشانم

رونق افزای بوستانم من
باغ را آنچه باید آنم من

مردم چشم باغ خال من ست
شاهی گل ز چتر بال من ست

خط من شوخ و خال من شنگ ست
در پر و بال من دو صد رنگ ست

سبز و گلگون و ارغوانی و زرد
سر به سر دلپذیر و جانپرورد

در تو جر رنگ سوک و ماتم نیست
نغمه یی نیک جویم آن هم نیست

تو کجا و سیر و گشت باغ کجا
گل و گلشن کجا و زاغ کجا

زاغ گفت:ای اسیر بند هوس
بس کن از این گزافه خوانی بس

گرچه بال و پری عجیب هست
خط و خالی نظر فریب هست

لیک سود جهان ز بود تو چیست
ای سبکسر بگو که سود تو چیست

با تو اقبال گل ملازم نیست
باغ را حضرت تو لازم نیست

تو نه خواهان گلشن و چمنی
در تکاپوی قوت خویشتنی

بر سر هر گلی که جای تو شد
شیره ی جان او غذای تو شد

پایت ار جا بر ارغوان گیرد
ارغوان رنگ زعفران گیرد

تو در آن جامه رنگها داری
نوشخوار شرنگها داری

ما سیه جامه ایم و یک رنگیم
عاری از نقش رنگ و نیرنگیم

گفت پروانه با پر افشانی:
ای کلاغ،ای خدای نادانی

چند گویی که در تو رنگی نیست
رنگ بالاتر از سیاهی چیست

تو سیاهی و جز سیه کاری
ناید از چون چون تو دلیسه کاری

دشمنی ای پلید خیره نگاه
تو به حیوان کنی و من به گیاه

عمر من گر زیان دهد ور سود
چند روزی فزون نخواهد بود

لیک بزم تو را بقا ساقی است
در جهانی تو تا جهان باقی است

عمر من کوته ست و دلخواه ست
عمر هر چیز خوب کوتاه ست

زاغ گفتش به طعنه خنداخند
کای زبان بسته خیرگی تا چند

من در آن دم که گرم پروازم
دشمن موشِ خانه پردازم

تو که همراه لاله و سمنی
آفت گل بلای نسترنی

ای ز پندار خویش رفته ز هوش
تو به گل دشمنی کنی نه به موش

گر پر و بال ما دل آرا نیست
گنه از خالق است از ما نیست

چیست نازت به خط و خال ای دوست
ما را نیز خال و خط نیکوست

ناگهان دختری گلستان کرد
جست و پروانه را به دام آورد

سوزنی زد به پشت زیبایش
داد در جعبه ای نکو جایش

زاغ گفت:ای ز جام غفلت مست
سود خال و خط نکو اینست

.
.
( دیوان-194/95 )

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

مرده پرستی

سوکواران مجللسی آراستند
مرده یی را شاد و خوشدل خواستند

هرکه بود آنجا ز خویَش خوب گفت
خوب گردد هرکه شد با خاک جفت

مردگان خوبند اما زندگان
غرق بدنامی ازین تازندگان

هر یکی از دیگری گوید بدی
آه ازین بدکاری و نابخردی

بد نباید گفت آری مرده را
نیست آزردن سزا آزرده را

لیک اگر باشد کسی صاحب نظر
زنده است از مرده صد ره خوبتر

زندگان هم مردگان خواهند شد
در صف آزردگان خواهند شد

نیک ازینان گو که صاحب زیستند
مردگان محتاج نیکی نیستند

گر بدند ار نیک در دارالقرار
با خدای خویشتن دارند کار

زنده با زندست دمساز ای عزیز
زنده پرور باش ای صاحب تمیز

مردگان را با خدای خود گذار
زندگان را خوب گوی و خوب دار

خوب شو جانا به مسکین زندگان
مردگان آتی اند این زندگان

.
.
( دیوان-187/88 )

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

طریق شاه مردان

بنده را «آزاد» اگر نامد کسی،آزاد نیست
بلبل،ار در باغ گل محبوس گردد،شاد نیست

آن که از گلزار آزادی،به بویی خوش خوشدل است
جای اگر در چشم آزادی کند،آزاد نیست

مملکت را جان من،آزاد کن،آباد نه
زانکه آبادش کند آزادی،ار آباد نیست

آن که خون،در راه آزادی نریزد،نیست مرد
وانکه سر،در پای آزادان نبازد،راد نیست

زینهار،از رهزنان توده،راه خود مپرس
کجروان،را،جز طریق کج،رهی در یاد نیست

می نشانندت سبک،در زیر زنجیری گران
گر تو را بیمی به دل،زین حزب کج بنیاد نیست

ار تو خود گردن نهی،زنجیر استبداد را
جرم آن بر توست،بر زنجیر استبداد نیست

بنده گردد ملت،ار میدان آزادی نیافت
قسمت خسرو شود شیرین،اگر فرهاد نیست

الله الله،دل منه بر رهزنان توده یی
کاخ حزب توده را،جز بر خیانت لاد نیست

نغمه ی حق،از گلوی ناحق،ار خیزد خطاست
منظر دل،جایگاه جلوه ی اضداد نیست

پیر را،گفتم:«طریق سربلندی چیست؟»گفتا:
«جز طریق شاه مردانم،رهی در یاد نیست»

با کج اندیشان،جهاد و با جفا کیشان،نبرد
راستان را سازشی،با خیل کج بنیاد نیست

حق طلب زی،راد زی،روشن روان زی،پاک زی
بیش از اینت،حاجتی بر وعظ و بر ارشاد نیست

 1324

1-لاد:پی،بنیان
.
.
( دیوان-11/12 )

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

جگری سوخته

در سینه و دل آتشی افروخته دارم
از شمع محبت جگری سوخته دارم

منگر تو به لبخند که غم های جهان را
در این دل ماتم زده اندوخته دارم

در سینه ی مادر نه،که در پشت پدر هم
دیدم که دلی زار و غم آموخته دارم

تا صبح قیامت سخن از جور تو می رفت
دردا که من از شکوه لبی دوخته دارم

.
.
( دیوان-135 )

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

بوسه بر دامن شیراز

ای صبا گر بوسه دادی دامن شیراز را
خوش سلامی بر ز من آن جلوه گاه راز را

می نشستم چون غباری خسته بر دامان او
سازشی گر بودی آوخ طالع ناساز را

عابدآسا بردمی بر تربت سعدی نماز
کز نمازش خجلت آید زاهد غماز را

بنده وش بر جای پای خواجه می سودم جبین
گر درنگی بود این عمر سبک پرواز را

تا ز راه گوش جانی تازه بر دلها دمد
نغمه یی گو ساز کن آن رند خوش آواز را

سجده گاه عارفان و کعبه ی صاحبدلان
خاک شیراز است ای خوش مردم شیراز را

.
.
( دیوان-49/50 )

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

کم است

جانا وفا و مهر تو از بهر ما کم است
یا آنکه در سرشت تو مهر و وفا کم است

ما و رقیب هر دو نگنجیم در دلت
ما می رویم زانکه در این خانه جا کم است

من مست مهر یارم و دانم که مهر یار
از بهر غیر بی حد و از بهر ما کم است

مشتاق دوستی دل درد آشنای ماست
دردا که در جهان دل درد آشنا کم است

هرگز نبوده عدل به میزان روزگار
یا خلق را وظیفه زیاد است یا کم است

جانا گرسنه چشمی عاشق عجیب نیست
او را طمع زیاد و شما را عطا کم است

بر شاخسار حسن فراوان نشسته اند
مرغان دلفریب،دریغا هما کم است

.
.
( دیوان-77 )

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

شوق گریه

دل ز شوق گریه یی مستانه می سوزد مرا
عاقلان رحمی که این دیوانه می سوزد مرا

آتش دوزخ نسوزاند دل بی درد مرا
ساقی مجلس به یک پیمانه می سوزد مرا

عاقلان را مرگ مجنون بی تفاوت بود لیک
قصه گو،با نقل آن افسانه می سوزد مرا

خار خشکم،شاخ بی برگم،نمی دانم ولی
خویش می سوزد مرا،بیگانه می سوزد مرا

قلانک بختیاری 1338
.
.
( دیوان-55 )

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

می روم امشب

از کوی تو ای ماه برون می روم امشب
با سینه یی آغشته به خون می روم امشب

دیوانگی ام از دل این شهر فزونست
زان روی به صحرای جنون می روم امشب

تا با خودم آسودگی ام نیست پس ای دل
از شهر نه،کز خویش برون می روم امشب

از کوی تو گر قدرت بیرون شدنم نیست
البته ازین عالم دون می روم امشب

.
.
( دیوان-64 )

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

شصت و دو سالگی

چند باید زنده بودن زندگانی بس مرا
من نه می میرم،نه خواهد کشت ازین پس کس مرا

زندگی زندان بود پیران بد فرجام را
همتی ای مرگ،بیرون بر ازین محبس مرا

حاصل شصت و دو سالم بود ناکامی و رنج
چیست سود زندگی بهر خدا زین پس مرا

این زمین بر شاخ هستی میوه ای ناپخته است
تلخ کامی ها رسد زین میوه ی نارس مرا

خود گرفتم مستی آور بود جام زندگی
کامرانی یس،خوشی بس،عیش و مستی بس مرا

گرگان 1340
.
.
( دیوان-57 )

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

آفت عمر

عمر من آفت جان گشته،به سر می برمش
لنگ لنگان،سوی دنیای دگر می برمش

اشتیاق عدم آنگونه عنان می کشدم
که گر از پای در افتاد،به سر می برمش

گرچه دل غوطه به دریای تعلق زده لیک
دست می گیرم و زین لجه به در می برمش

اندرین کلبه ی دلتنگ توقف تا چند
قصه می گویم و خوش خوش به سفر می برمش

حاجت جنت اگر در به رخم بست چه باک
راه کج میکنم و سوی سقر می برمش

.
.
( دیوان-122/23 )

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

چه غم

ز نسیم صبحگاهی چو گلی شکفته باشد
چه غمش که چشم بلبل همه شب نخفته باشد

غم خود نهفته خواهم ز جهان و آتش دل
نفسی نمی گذارد که غمم نهفته باشد

همه عمر غنچه ماندیم و تبسمی نکردی
که دلت نخواست یکدم دل ما شکفته باشد

گله ای نکرده ام من به زبان مگر که آن گل
ز نگاه بی زبانان سخنی شنفته باشد

چه سپاس خوانم ای مه که ز خاکدان هستی
به دلم نمانده گردی که غمت نرفته باشد

ز حدیث عشق و مستی چه سخن کنم که سعدی
به زبان آسمانی به از آن نگفته باشد

به صف گوهر فروشان چه کنی خزف تراشی
گهری بجوی پژمان که کسش نسفته باشد

.
.
( دیوان-107 )
( خاشاک-75 )

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

بیا

ای پری سیما بیا،ای خوشتر از رویا بیا
ای عبادتگاه عشق و آرزوی ما بیا

وقت رفتن وعده ی باز آمدن دادی مرا
یا مکن با وعده ای امیدوارم یا بیا

بی تو،بی عشق تو،بی دیدار جان افروز تو
روح بر جسمم گرانی میکند جانا بیا

مانده ام تنها درین شبهای سرد زندگی
یک شب آخر ای حرارت بخش جان تنها بیا

شب همه شب خواب در چشمم نمی گردد ز غم
چون خیال خواب بر بالینم ای رویا بیا

قصه ی امروز یا فرداست کار عمر ما
جان من،امروز اگر ممکن نشد فردا بیا

با همه گردنکشی تسلیم سودای توام
تندخو شو،ناسزا گو،چور کن،اما بیا

.
.
( دیوان-62/3 )

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

وفا ناشناس

یا رب به من از مهر،صفایی بده او را
آگه ز وفا نیست،وفایی بده او را

گر نیست لبم در خور بوسیدن دستش
پروانه ای بوس از کف پایی بده او را

تا کی دلم آواره و سرگشته بماند
ای رهزن دل،راه به جایی بده او را

بیمار تو شد سینه ی مجروح من،آخر
از آن لب خوش بوسه،دوایی بده او را

گفتم:که خدایا،تو گواهی که درین گل
بویی ز صفا نیست،صفایی بده او را

.
.
( دیوان-53 )

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

داشتم امروز

در رهگذری چشم تری داشتم امروز
در سینه بلای دگری داشتم امروز

در بزم وصال تو دلم غرقه به خون بود
گفتی ز وداعت خبری داشتم امروز

از پای عزیزت سر بی قدر جدا شد
در پای اجل کاش سری داشتم امروز

می رفتی و در دیده ی حسرت نگر افسوس
اشکی که ندارد ثمری،داشتم امروز

از قصه ی خویشم خبر این است که دانم
در رهگذری چشم تری داشتم امروز

.
.
( دیوان-121 )

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

چشم خندان

گیسوی تو،امروز پریشان سخنی داشت
وان چشم هوس ریز تو،خندان دهنی داشت

با یِ نگه گمشده،آن چشم گرانخواب
با من سخنی گفت و چه شیرین سخنی داشت

پیکر چون گل یاسش و همرنگ بنفشه
آن حسرت نازک بدنان پیرهنی داشت

بیداد خزان،آفت پاییز مبیناد
آن باغ بهشتی که چنین یاسمنی داشت

پیرایه چه بندم به سخن،آن مه خوبان
رویی خوش و گیسوی شکن در شکنی داشت

.
.
( دیوان-75 )

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

گل افسرده

خرم امشب گل من از چه گل روی تو نیست
نگه خاص تو در طره ی جادوی تو نیست

جان به قربان تو اینگونه پریشان منشین
که مرا تاب پریشانی یک موی تو نیست

از من سوخته راز دل آشفته مپوش
که مرا هیچ نهان از تو به گیسوی تو نیست

گره از ابروی زیبا بگشا بهر خدای
چین غم دلبر من درخور ابروی تو نیست

رنگ پژمردگی از چهر درخشنده بشوی
ای گل تازه که گل تازه تر از روی تو نیست

تلخ منشین لب شیرین به تبسم بگشای
که به جز لعل تو شیرین تری از خوی تو نیست

مرتجلا ساخته شده
.
.
( دیوان-93 )

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

کمند عشق

بوی گیسوی خوشت،ساخته سرمست مرا
مست گیسوی تو ام من،مده از دست مرا

نام آزادی ام از دفتر اندیشه سترد
جان به قربان کمندی که چنین بست مرا

جز تو و عشق تو و نام تو و صحبت تو
به سرت،گر سر سودای دگر هست مرا

نشدم صید کس و عمر به پنجاه رسید
چون به دام تو فتادم منه از شست مرا

مستم از عشق و روا نیست که بیگانه و خویش
گذر آرند و ببینند چنین مست مرا

منم ای دوست به گردنکشی انگشت نما
سرو من،در بر یاران چه کنی پست مرا

1-شست:دام
.
.
( دیوان-54 )

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

به تو احتیاج دارم

به تو ای فرشته سیما به تو احتیاج دارم
به تو ای امید دلها به تو احتیاج دارم

تو اگرچه بی نیازی ز من و ز شور عشقم
من دلشکسته اما به تو احتیاج دارم

لب و چشم و گوش و هوشم به ره تو مانده بر در
بنگر که من سراپا به تو احتیاج دارم

تو بهشت آرزویی و منم سزای دوزخ
ولی ای بهشت رویا به تو احتیاج دارم

به نگاه بی گناهت که گناهکارم اما
چه کنم بگو خدا را؟ به تو احتیاج دارم

میگون1347
.
.
( دیوان-133 )

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

ترجمان

سوزش دل را نسیم آه می داند که چیست
آه را قیمت دل آگاه می داند که چیست

آتش دل قصه یی پیچیده دارد ای عزیز
شرح آن را ترجمان آه می داند که چیست

روح دنیا خوار را با پرتو ایمان چه کار
راز وجدان را دل آگاه می داند که چیست

رحمتی کن بر دل من کآتش سوزنده نیز
معنی افسردگی را گاه می داند که چیست

شاید ار ناخوش نماید خاک راهت ای سوار
پای عریان قدر خاک راه می داند که چیست

معنی تسلیم را،خودداری از تسلیم یافت
ورنه جذبه ی کهربا را کاه می داند که چیست

این سر شوریده را تاب کلامی نیز نیست
فر تاج خسروی را شاد می داند که چیست

.
.
( دیوان-87/8 )

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

دیوانه ام امشب

شمعم ز چه سرگشته ی پروانه ام امشب
فرزانه ام از چیست که دیوانه ام امشب

لب تر نشده از باده هنوزم،ولی از شوق
شد خانه پر از نعره ی مستانه ام امشب

بیگانه شدم از همه یاران و عزیزان
با خویش هم ای وای که بیگانه ام امشب

پا تا به سرم دل شد و افتاد به زلفش
تا چنگ بر آن طره زند شانه ام امشب

ای ماه شب چارده این جلوه گری چیست
خورشید جهان آمده در خانه ام امشب

خورشید هم آن به که دگر رخ ننماید
کان ماه قدم هشته به کاشانه ام امشب

.
.
( دیوان-64 )