۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

غزل

خواب از سرم به یاد رخت پا کشیده‌است
عقلم ز خانه رخت به صحرا کشیده‌است

دست غم تو دامن اندیشه‌ی مرا
بگرفته و ز پی تو به صد جا کشیده‌است1

آن شمع جمع را چه غم از آنکه بی‌دلی
با یاد او ز خلق جهان پا کشیده‌است

ای دیده خون ببار که دامن‌کشان برفت
سروی که در کنار تو بالا کشیده‌است

گر منزل نشاط و صفا نیست،گو مباد
آن بارگه که سر به ثریا کشیده‌است



1-این مضمون از دیگری‌ست شاید هم از من بهتر ساخته باشد:
یک‌جا  نمی‌روی که دل ناصبور من ..... تا بازگشتن تو به صدجا نمی‌رود
.
.
( دیوان-84 )
( خاشاک-230 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر