۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

رحم کن

رحم کن ای طفل به بی‌مادران
تا نشوی رنجه،ز بی‌مادری

روشن و صافی‌دل و بی‌کینه باش
ای شده در صورت و سیرت پری

*          *          *

دختر من طفل هووی تو کیست:
کودکی،افتاده ز مادر جدا

خنده‌ی او خنده‌ی رنج است و درد
هم‌چو سری،گشته ز پیکر جدا

*          *          *

قصه‌ی او پرس و به حیرت ببین:
چیست از آن قصه جگرسوز تر

مادرش ار هست،سیه،روزِ او
مادرش ار نیست سیه‌روز تر


*          *          *


کودک معصوم،درین ماجرا
سوزد و او را گنهی نیست،نیست

طفل تو،دور از تو،گر این‌سان شود
حال تو چون است و به دل چیست،چیست؟


.
.
( دیوان-251 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر