سپهریست فردوسی بیهمال
که خورشید فکرش نبیند زوال
که خورشید فکرش نبیند زوال
به هر ره نوند سخن تاخته است
سخن را خدایی نوا ساخته است
سخن را خدایی نوا ساخته است
چو خواهد که بر خامه چستی دهد
دو تن را بلندی و پستی دهد
دو تن را بلندی و پستی دهد
بدینسان به پیکار نر اژدها
دهد رستم خویشتن را بها
دهد رستم خویشتن را بها
«ببینم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید همی بیسوار
سوی آخور آید همی بیسوار
و یا بارهی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بیخداوند روی»
به ایوان نهد بیخداوند روی»
ولی چون نکرده است دانای راد
به بد،نام شهزاده و شاه یاد
به بد،نام شهزاده و شاه یاد
همان گفته آنجا به کار آورد
که از گفتِ اسفندیار آورد
که از گفتِ اسفندیار آورد
* * *
چون در خودستایی سخن پرورد
سخن از بلند آسمان بگذرد
سخن از بلند آسمان بگذرد
به گیتی چنین سخته آهنگ نیست
سرودی بدین گونه بآهنگ نیست
سرودی بدین گونه بآهنگ نیست
«ببینی کنون تیر گشتاسبی
دل شیر و پیکان لهراسبی
دل شیر و پیکان لهراسبی
چنانت بدوزم همه تن به تیر
که از زابلستان برآید نفیر»
که از زابلستان برآید نفیر»
* * *
چو از نامجویی زند داستان
سخن را به جایی کشاند عنان
که بهر یکی تازیانه به جنگ
شود کشته بهرام با فر و هنگ
شود کشته بهرام با فر و هنگ
بدین گوهری گفته دستان زند
سخن را چو خورشید رخشان کند
سخن را چو خورشید رخشان کند
«دوان رفت بهرام پیش پدر
کی ای باب نامآور پر هنر
کی ای باب نامآور پر هنر
بدانگه که آن تاج برداشتم
به نیزه به ابر اندر افراشتم
به نیزه به ابر اندر افراشتم
یکی تازیانه در آن رزمگاه
ز من گم شدهست از پی تاج شاه
ز من گم شدهست از پی تاج شاه
نبشته بر آن چرم نام من است
سپهدار ترکان بگیرد به دست
سپهدار ترکان بگیرد به دست
شناسد مرا ننگ باشد ازین
وزین ننگ نامم فتد بر زمین
وزین ننگ نامم فتد بر زمین
شوم زود و تازانه باز آورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم
جوانی و بیباکی و پر دلی
به هم ناید این هر سه با عاقلی»
به هم ناید این هر سه با عاقلی»
* * *
چو نومید گردد ز روزبهی
کند مویه بر سوک شاهنشهی
کند مویه بر سوک شاهنشهی
زاورند دیرینه سازد سخن
به یاد آورد روزگار کهن
به یاد آورد روزگار کهن
سخن بسته بر رستم جنگجوی
بدینگونه گوید ز گفتار اوی
بدینگونه گوید ز گفتار اوی
به کریاس گفت ای سرای امید
خنک روز کاندر تو بد جمشید1
خنک روز کاندر تو بد جمشید1
به گاه فریدون همایون بدی
زمان منوچهر میمون بدی
زمان منوچهر میمون بدی
خجسته بدی درگه کیقباد
کزو گشت گیتی همه پر ز داد
کزو گشت گیتی همه پر ز داد
چه فرخ بدی گاه کاوسکی
همان روز کیخسرو نیکپی»
همان روز کیخسرو نیکپی»
چو بیند وطن را ز دشمن زبون
سخن آفرین با دلی پر ز خون
سخن آفرین با دلی پر ز خون
سرودی بدینسان رساند به گوش
مگر خون ایرانی آید به جوش
مگر خون ایرانی آید به جوش
«جهان پر ز بدخواه و پر دشمن است
همه مرز ما جای اهریمن است
همه مرز ما جای اهریمن است
نه هنگام آرام و آسایش است
نه روز درنگست و آرایش است
نه روز درنگست و آرایش است
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی»
نشستنگه شهریاران بدی»
1-ظاهرا قصیدهی طاق کسرای خاقانی از این ابیات ملهم شده است.
.
.
( دیوان267/70 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر