۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

شب اول

کودک زیبای عزیزم بیا
ای همه چیز،ای همه چیزم بیا

طرّه برافشان که ببویم ترا
زانچه ندانی تو بگویم ترا

صبح بهارست و هوا خرّم است
دامن گل پرگهر از شبنم است

بید،سر آورده که گیسو ببین
گل شده خندان که ببین،رو ببین

یاس بنفش آمد و شب‌بوی زرد
تا برد از خاطره افسرده گرد

فِر زده میخک سر گیسوی خویش
شسته به شبنم رخ دلجوی خویش

دامن نو کرده به پا اطلسی
تا تو کنی جامه‌ی او وارسی

ای به دو رخ معبد گل دوستان
وی ز تو با فرّ و بهار بوستان

این همه گل‌ها که درین خانه‌اند
بر گل رخسار تو پروانه‌اند

شادی دیدار تو شد عیدشان
با لب پر خنده توان دیدشان

چند بهارست که در این چمن
گل زده‌ام بر سر گیسوت من

چند بهارست که بر طرف باغ
در رهت افروخته گلبن چراغ

سبزه ترا سوی چمن خوانده است
شاخ هلو بر تو گل افشانده است

.
.
( دیوان-221 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر