۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

وعده‌ی آسمانی

خفته بودم فارغ از ملک وجود
قرن‌ها خوش در دیار نیستی

با سکوتی آسمانی داشتم
طرفه‌عیشی در کنار نیستی

داشتم روشن‌تر از صبح وصال
عالمی در شام تار نیستی

ناگهان از کاخ اسرار ازل
خوانده شد در گوشم این شیرین‌غزل

کای سبک‌پرواز ملک نیستی
خیز و اقلیمی تماشایی ببین

لختی از دنیای خاموشان بر آی
عالمی پرشور و غوغایی ببین

غیر زشتی در دل آن پرده نیست
پرده را برگیر و زیبایی ببین

از گران‌خواب عدم بیدار شو
شور مستی بس بود هشیار شو

آسمان زان وعده‌ی عاقل‌فریب
چیره شد بر ساده‌لوحی‌های من

آن همه نیرنگ و افسون نقش بست
در دل بی‌رنگ ناپروای من

عالمی زیباتر از رویای عشق
شد عیان در چشم نابینای من

طرفه‌دنیایی پی افکندم که بود
خارج از دنیای او دنیای من

وان سخن‌گو خنده را سر داد سخت
بعد از آن افسون و بر خر بست رخت

چون شدم بیگانه با ملک عدم
عالمی دردآشنا دیدم همی

خلق را در سهمگین بیغوله‌یی
بسته در دام بلا دیدم همی

احتیاج و آز و جهل و کینه را
بر جهان فرمان‌روا دیدم همی

آنچه در وهم آید از بیداد و رنج
اندرین محنت‌سرا دیدم همی

تیره‌تر از دود دوزخ عالمی
دست فرسود حوادث آدمی

چون شدم زان خواب نار انگیخته
در تنی افسرده‌جانی یافتم

همچو خود در کوره‌راه زندگی
لنگ‌لنگان کاروانی یافتم

پر ز اشک گرم و آه سرد بود
هرکجا چشم و دهانی یافتم

خواستم تا بازگردم زی عدم
چون مخالف‌داستانی یافتم

کآسمان با پشت‌پایی سهمناک
با سر افکندم درین تاری‌مغاک

گفت: رو ای بوم نافرخنده‌ رو
کاین همایون‌عرصه ماوای تو نیست

رو به بازار دگر بفکن بساط
درخور این دکه کالای تو نیست

دل ز شهرستان هستی بر مگیر
زانکه شهر نیستی جای تو نیست

نیستی تشریف مردان خداست
لایق این جامه بالای تو نیست

چون درافتادی به دام زندگی
جان بکن عمری به نام زندگی1





1-روح این قطعه از ادبیات خارچی گرفته شده. متاسفانه نام الهام‌دهنده را ضبط نکرده بودم.

.
.
( دیوان-368/69 )
( خاشاک-125/26 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر