۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

بلای شادی

بازم شراب جهل کشد سوی خرمی
بی‌غم مباد دل که بلایی است بی‌غمی

بوی غرور می‌وزد از باغ خاطرم
یارب مباد قسمت این باغ خرمی

بیش و کم زمانه خیالی است،می بیار
تا پشت پا زنیم بر این بیشی و کمی

جد من آدمی شد و آگه نبود از آنکه
حیوان شود به سایه‌ی فرهنگ آدمی

نامحرمان کوی حقیقت چه راحتند
سودی نبرد جان من آوخ ز محرمی

عمری به راه عزلت و بیگانگی شدم
کآگه نبود خاطرم از لطف همدمی

محنت سراست هستی و خوش گفت آنکه گفت
کس را نداده‌اند برات مسلمی1

     
1-ابوالفرج سکزی:
عنقنای مغرب‌ست در این دوره خرمی ........ خاص از برای محنت و رنج‌ست آدمی
هرکس به قدر خویش گرفتار محنتی است ........ کس را نداده‌اند برات مسلمی
.
.
( دیوان-175/76 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر