در بستر اوفتادم و دیوان خواجه را
برداشتم که هست مرا وجد و حال ازو
برداشتم که هست مرا وجد و حال ازو
با خاطری ملول گشودم کتاب را
وز لوح دل زدودم رنگ ملال ازو
وز لوح دل زدودم رنگ ملال ازو
با شعر او به منظر افلاکیان شدم
پرواز ازو،هدایت ازو بود و بال ازو
پرواز ازو،هدایت ازو بود و بال ازو
گفتم به شوق دیدن آن ماه دیرتاب
گیرم چنانکه رسم جهانست فال ازو
گیرم چنانکه رسم جهانست فال ازو
در برزخی که داشتم از بیم و از امید
دل میتپید در بر و کردم سوال ازو
دل میتپید در بر و کردم سوال ازو
شد صفحه باز و مردم امیدوار چشم
خواند آنچه شرمگین شد سحر حلال ازو
خواند آنچه شرمگین شد سحر حلال ازو
«دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
»از بخت شکر دارم و از روزگار هم
»از بخت شکر دارم و از روزگار هم
.
.
( دیوان-365 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر