۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

قاصد پیری

گفتمش: قدرم ندانستی و پیری در رسید
لیک اگر فرصت شماری وقت را هم،دیر نیست

موی من جو گندمی شد،قاصد پیری‌ست این
لیک تن پیر است،ای آرام جان،دل پیر نیست

راستی،چیزی درین دنیای پر غوغای ما
چون نگاه مهربانان،گرم و پر تاثیر نیست

هم به قدر خویش،مال و جاه و عنوان دیده‌ام
لیک دستی،همچو دست عشق،دامن‌گیر نیست

خواهش آغوش زیبا پیکران بنگر که هست
جسم من لبریز وصل او و چشمم سیر نیست

.
.
( دیوان-421 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر