در جهان ما دلی روشن نمیآید بهدست
یک گل خندان درین گلشن نمیآید بهدست
یک گل خندان درین گلشن نمیآید بهدست
در دل تاریک دریا جستجو کن ای رفیق
گوهر اندر چشمهی روشن نمیآید بهدست
گوهر اندر چشمهی روشن نمیآید بهدست
دست اگر دست من و دامان اگر دامان اوست
میرود این دست و آن دامن نمیآید بهدست
میرود این دست و آن دامن نمیآید بهدست
خوش کمر بستند یاران از پی یغما ولی
رزق موری هم درین خرمن نمیآید بهدست
رزق موری هم درین خرمن نمیآید بهدست
انتظار مردمی از خصم آهندل خطاست
نرمی از پیکان رویینتن نمیآید بهدست
نرمی از پیکان رویینتن نمیآید بهدست
این طبیعت چیزها با بیزبانی گفته لیک
قصهیی روشن ازین الکن نمیآید بهدست
قصهیی روشن ازین الکن نمیآید بهدست
روزن اندیشه تنگ و چهرهی آفاق،تار
پرتوی از راه این روزن نمیآید بهدست
پرتوی از راه این روزن نمیآید بهدست
مرگ پایندهست و ما فانی و سامان حیات
در ره این سیل بنیانکن نمیآید بهدست
در ره این سیل بنیانکن نمیآید بهدست
1342
.
.
( دیوان-85 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر