مرا به کعبه چه حاجت چو از جمال تو مستم
اگر رواست پرستش چرا تو را نپرستم
اگر رواست پرستش چرا تو را نپرستم
از آن زمان که مرا دیدی و ندیده گرفتی
به جستجوی تو ای جان دمی ز پا ننشستم
به جستجوی تو ای جان دمی ز پا ننشستم
قسم به جان تو ای آرزو شکن که من از جان
در آرزوی تو بودم در آرزوی تو هستم
در آرزوی تو بودم در آرزوی تو هستم
گمان مبر که دگر دیده از رخ تو بپوشم
کنون که دامن وصلت فتاده است به دستم
کنون که دامن وصلت فتاده است به دستم
نه عقل ماند و نه هوشی که در قدم تو ریزم
بهل که سر بگذارم به مقدم تو چو هستم
بهل که سر بگذارم به مقدم تو چو هستم
درون سینهی من بود و پارهیی ز تن من
به روزگار دلی را اگر به عمد شکستم
به روزگار دلی را اگر به عمد شکستم
.
.
( دیوان-128/29 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر