۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

خاکستر من

ای که راز دل غم‌پرور من می‌شنوی
قصه‌یی خشک ز چشم تر من می‌شنوی

زادم و خون جگر خوردم و مردم،این‌ست
داستانی که ز خاکستر من می‌شنوی

.
.
( دیوان-481/82 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر