۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

بی‌مادر

کودکی شش ساله1 بر کوهی بلند
بود در سایه‌ی درختی دیرسال

نیم‌روز آن‌جا چو مرغی آتشین
بر فراز صخره‌ها،گسترده بال

*          *          *

سایبانی در حصار آفتاب
بر سر سنگین کوه افتاده بود

ظهر و گرما و سکوت و بی‌کسی
بود در آن کوه و کودک نیز بود

*          *          *

آسمان چون لخته‌یی از سرب خام
بر سر سنگین کوه افتاده بود

دور از آنجا،آبشاری نقره‌فام
چون ستونی از بلور استاده بود

*          *          *


مانده بر پا با سکوتی رنج‌بار
خارها بی‌جنبشی بر سنگ‌ها

موج گرما بود آنچ از چارسو
پیش رفتی هم‌چنان فرسنگ‌ها

*          *          *


از نسیمی هم در آن گم گشته‌کوه
رخنه در دیوار خاموشی نبود

گفتی آن دنیای نفرین‌کرده را
حاکمی غیر از فراموشی نبود

*          *          *


دیده بر پاهای عریان دوخته
می‌مکید انگشت خود را آن بچه

بود روشن کاندر آن خاموش‌جای
فکر می‌کرد آن پسر اما به چه؟



1-تصویری از چهارسالگی گوینده است که در آن عدد چهار به شش مبدل شده است.
.
.
( دیوان-391)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر